«قربانیانِ نگون بخت»

کتاب «گردنبند مقدس»▪ گردنبند مقدس

▪ مهرانگیز کار

▪ نشر باران؛ سوئد ۲۰۰۲؛

 «گردنبند مقدس» یادها و نظرات مهرانگیز کار، حقوقدان سرشناس ایرانی، درباره کنفرانس برلین و پیشامدها و پیامدهای آن است. این کتاب شامل ۴۲ عنوان و سه ضمیمه است. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای «قربانیانِ نگون بخت» بسته هستند

استغفرالله!

کتاب «تخت پولاد»▪ تخت پولاد

▪ علی دشتی؛

 کتاب «تخت پولاد» نخستین بار توسط نشر یغما در آبان ۱۳۵۳ در تهران چاپ و منتشر گشت. یغما در پیشگفتارش یادآوری می کند که «این نوشته در ۱۲ شماره مجله ماهانه خاطرات از ۱۵ دی ۱۳۵۰ تا ۱۵ دی ۱۳۵۱ چاپ و منتشر شد». عین همین کتاب در اوایل دهه هشتاد میلادی توسط «انتشارات ایرانزمین» در آمریکا نیز افست و منتشر شده است. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای استغفرالله! بسته هستند

«قصه سراسر خنده»

کتاب «خوانِ خرد»▪ خوانِ خرد

 لیلا شریفی

▪ خانه فرهنگی حافظیه؛ آلمان ۱۹۹۰؛

 «خوان خرد» منظومه ای است کم حجم. در شرایطی که جهان و کشور ما دستخوش نابسامانی است و در کنار حجم مطالبی که درباره این نابسامانی ها نوشته و گفته می شود، اشاره به این منظومه کوچک که از طنز و شیرینی ویژه ای برخوردار است، شاید بتواند دست اندوه را پس زند و لبخندی بر لبها بنشاند. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای «قصه سراسر خنده» بسته هستند

یادداشت های مجنونخانه

بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خِردها
تا وارهد به گیجی این عقل زامتحانها
ناقوسِ تن شکستی، ناموسِ عقل بشکن
مگذار کان مزوّر پیدا کند نشانها
مولانا

به نازنین مادرکم و خواهرم لطیف

یک
روز سوم
اینجا بیمارستان است. بیمارستان اعصاب و روان. سه روز است که مرا به اینجا آورده اند. به این اتاق سفید. همه چیزش سفید است. حتا بدنه تلویزیون. نمی دانم در تیمارستان های دیگر هم تلویزیون هست یا نه. سه روز پیش، وقتی که پرستار در اتاق را باز کرد و دست مرا به آرامی گرفت و به درون آورد، هم از سفیدی فضا یکّه خوردم و هم از چهره سیاهی که روی ملافه ها و بالش سفید افتاده بود. آره، افتاده بود. چون بدنش آنچنان به تشک چسبیده و پتوی سفید را چنان تا زیر چانه بالا کشیده بود که به نظر می رسید یک کله را، بدون بدن، روی بالش گذاشته اند. وقتی روی تخت نشستم و به کلّه خیره شدم، اصلا از جایش تکان نخورد. تختم کنار تخت اوست. آنطرف او دو تخت دیگر قرار دارد. چند لحظه به او خیره ماندم. آرام نگاه و سرش را از پنجره روبرویی به سوی من چرخاند. وقتی چشمانمان به هم افتاد، لبخند زد. ردیف دندان های سفیدش تا نیمه در میان لب های گوشتالویش نمایان شد. دستش را از زیر پتو به سویم دراز کرد. پنج انگشت کشیده و لاغر، به رنگ کاکائو، با ناخن های سپید که انتهای خاکستری و سر هلالی پریده رنگ داشتند، لرزان در هوا معلق ماندند. من هم لبخند زدم و آنها را میان دو دست گرفتم و به نرمی فشردم. لبانش که تا آن هنگام هنوز به لبخند باز بود، بسته شد. چشمانش هم. دستش خیلی گرم بود. شاید هنوز گرمی آفتاب آفریقا را در خود داشت. آرام دستش را از میان دستهایم بیرون کشید و روی پتو، روی سینه راستش گذاشت. حالا دیگر می شد روی تخت او یک سر و یک دست دید. می دیدم که آفتاب در پنجره روبرویی غروب می کرد. با خود فکر کردم پس از پنجره کنار تخت من طلوع می کند، و به زیر پتوی سفید خزیدم. پشت به پنجره، رو به او که نفس های آرام و کوتاهش نشان می داد که به خواب رفته است. زیر لب گفتم: مثل کاکائوست، اما اسمش را می گذارم سایه. روزهای بعد، دو نفر دیگر آمدند. هر روز یک نفر. اصلا نمی توانم به یاد بیاورم کدام یک زودتر آمدند. آن یکی که آنور تخت سایه می خوابد، موهای بلند داشت. اما امروز صبح موهایش را بریدند. واقعا، گیس های کلفت و زیبای او را بریدند. حالا موهایش روی سرش کُپّه شده، چون خیلی پُر است. سبزه است. با چشم های درشت و سیاه. مژه های بلند دارد. دستهایش می لرزند، همیشه. موقع خوردن سوپ خیلی به خودش فشار می آورد تا نریزد. شاید به همین دلیل کاسه کوچک و سفید سوپ را میان دستهای لرزانش می گیرد و هورت می کشد. نشانه ای از یک دایره کوچک میان دو ابرویش دیده می شود. وقتی تصمیم گرفتم او را ساری بنامم، با خود فکر کردم نام آن یکی را چه بگذارم. شاید سیمبر یا سیمین. چون سفید است. ماهتابی است. تخت سومی کنار پنجره غروب آفتاب قرار دارد. او خیلی سفید است و کمی چاق، و وقتی صاف روی تختش دراز می کشد، پتو روی سینه و شکمش برآمده می شود. موهایش بور است و کوتاه. دماغش خیلی کوچولوست. چشمانش رنگی، گاهی سبز است، گاهی آبی، بعضی وقتها هم عسلی. همیشه پشتش به ما و رویش به سوی پنجره است. در این حالت انحنای بدنش از کمر تا امتداد زانوانش مثل یک تپه به نظر می آید. وقتی هم به پشت دراز می کشد، صورتش را به سوی پنجره خودش بر می گرداند. تلویزیون سفید روی دیوار، نزدیک سقف، به یک پایه گردان چسبیده. آنسوی اتاق، همانجا که سپیده خوابیده، چی؟ سپیده؟ پس اسمش همینطوری خود به خود ساخته شد: سپیده! بد نیست. اصلا بد اسمی نیست. آنسوی اتاق، جایی که سپیده خوابیده، نیم دایره است.

دو
یک روز دیگر
نمی دانم چند روز از آن سه روز گذشته. هوا کمی گرمتر شده. هر روز آفتاب از پنجره من بالا می آید و در پنجره سپیده فرو می رود.
ساختمان تیمارستان در یک محوطه خیلی وسیع قرار دارد. دو طبقه است. همه آنهایی که قرار است تیمار شوند، در طبقه اول بستری اند. در دو طرف شرق و غرب تا چشم کار می کند چمن است و می توانم آمد و شد خورشید را ببینم. توی چمن ها جا به جا گل های ساقه کوتاهِ خودرو، زرد و سفید و بنفش از خاک بیرون زده اند. به طرف شمال و جنوب هم تا چشم کار می کند، بیشه است. مثل این است که نگاه در دو طرف روی یک پرده نقاشی در پس یکی دو ردیف درخت، ناگهان در تاریکی عمیقی فرو می رود و دیگر چیزی دیده نمی شود. اما در این سو و آن سو، در شرق و غرب، می توان نگاه را تا جایی که می شود تازاند. گاهی که برای گردش و هواخوری می رویم، من مثل تصویر آن پسرک در کتاب علوم سوم دبستان صاف می ایستم، دست راست را به سوی شرق و دست چپ را به سوی غرب باز می کنم و به صدای بلند می گویم: در این صورت روبرویمان شمال و پشت سرمان جنوب است. بعد با یک حرکت سربازی، درجا، رو به شرق می ایستم. دوباره دستها را به دو سو باز می کنم و می گویم: در این صورت سمت راست مان جنوب و سمت چپ مان شمال است و مدتی طولانی این بازی را تکرار می کنم و همیشه حواسم هست که آفتاب کدام طرف است. در این فاصله آنهای دیگر چند دور باریکه های خاکیِ میان چمن ها را رفته و برگشته اند و در هر دور، هر بار، چند لحظه به تماشای من ایستاده اند. روزهای ابری اما بدون بازی می مانم. آفتاب را، جهت را گم می کنم. اولین بار که رابطه بین جهت، یعنی بین مسیر آفتاب و دو جهت بیشه ای را پیدا کردم، خیلی خوشحال شدم. صبح زود از اتاق بیرون دویدم. هوا ابری بود. ساختمان را دور زدم. اول پنجره اتاقمان، یعنی پنجره تختم را پیدا کردم. صورتم را به شیشه چسباندم و تماشا کردم. سیرنگ روی تخت نبود. آن سه نفر هم خوابیده بودند. خودم را کنار کشیدم و به دو طرف نگاه کردم. پس اینجا شرق است. بعد در امتداد کوتاهتر ساختمان دویدم. آن را دور زدم و آن یکی پنجره اتاقمان را پیدا کردم. دوباره صورتم را به شیشه چسباندم. سپیده رو به من خوابیده بود. تخت سیرنگ هنوز خالی بود. یک بار دیگر موقعیت بیشه و چمن را با آمد و رفت خورشید و پنجره های اتاق سنجیدم. برگشتم و خودم را روی تخت انداختم و پتو را تا زیر چانه بالا کشیدم. با خود فکر کردم اگر الان در بیرون صورتم را به شیشه این پنجره یا آن یکی بچسبانم و توی اتاق را نگاه کنم می بینم که تختم خالی نیست، سیرنگ در آن خوابیده.

سه
صبح از پرستار پرسیدم امروز چه روزیست؟
پرستار با تعجب نگاهم کرد و گفت: اول ژوئن.

اول ژوئن یک سالی
چرا پرستار تعجب کرد؟ مگر ما به تاریخ نیاز نداریم؟ البته همه اینها را پنهانی می نویسم. شاید پرستار به فکرش نرسید که تاریخ را برای یادداشت هایم می خواهم. در اینجا نه کسی به ملاقات می آید و نه کسی به مرخصی می رود. نه کسی خوب می شود و نه حتا کسی می میرد. نه برای کسی جشن تولد می گیرند و نه جشن های دیگر را. شاید پرستار حق داشت تعجب کند. اما ساعت زیاد است. همیشه می دانم ساعت چند و چند دقیقه و چند ثانیه است. روبروی هر کدام مان یک ساعت بزرگ مثل ساعت گرد ایستگاه راه آهن، سمج به دیوار چسبیده است. وقتی بچه بودم فکر می کردم ساعت های ایستگاه های راه آهن چقدر بزرگند. ساعتها با هم می گویند تیک تاک، تیک تاک. تمام بیست و چهار ساعت، تمام چهل و هشت ساعت، تمام شبها و روزها. در راهروها، توی مستراح و حمام، در آزمایشگاه و اتاق پزشکان. همه جا از همین ساعتهای بزرگ و گرد هست. بیرون ساختمان هم، در هر چهار طرف، هر طرف روی یک ستون بلند چهارسویه، از همین ساعتها چسبانده اند. هر ستون با چهار ساعت تیک تاک می کند: تیک تاک، تیک تاک، تیک… ساعتها می گویند کی باید بیدار شد، کی باید خوابید، کی باید غذا خورد، کی هوا خورد و از همه مهم تر، کی باید قرصها را قورت داد. کدام قرص، با کدام رنگ، با چه شکل در کدام ساعت. مثلا الان ساعت ده و شانزده دقیقه و سی و دو ثانیه، سی و سه، سی و چهار… تا بخواهم بنویسم، ثانیه اش عوض می شود. آخرین قرص امروز را ساعت ده شب خوردم. صورتی و لوزی بود. هر شب ساعت ده، قرص لوزی صورتی. اولین قرص روز را باید ساعت هفت صبح خورد. یک قرص گرد زرد. همین طور تا ساعت ده شب چند قرص دیگر پیش و پس از غذا. بعضی از آنها خیلی قشنگند. مثلا قرصی که باید ساعت سه بعد از ظهر پیش از رفتن به هواخوری بخوریم اندازه لپه است و خال خالی. یک روز، سیاه و سفید. یک روز، زرد و بنفش. یک روز، سرخ و سبز. هر بار دو رنگ و خال خالی. الان پرستار پیدایش می شود. هر شب ساعت ده و نیم می آیند به ما سر می زنند. نگاهمان می کنند تا مطمئن شوند که خوابیده ایم. یک چیزی روی کاغذ بالای تختها می نویسند، چیزی هم در ورقه خودشان یادداشت می کنند و می روند. یکی دو دقیقه پیش از آمدنشان مداد و کاغذم را زیر تشک می چپانم و صاف دراز می کشم. هر شب مدتها پس از رفتن شان به خواب می روم. الان یکی پیدایش می شود. همه چیز به زیر تشک!

چهار
یک روزِ معمولی
امروز باز هم باید برای روان درمانی می رفتم. در یک اتاق نیمه تاریک روی یک تخت نرم دراز کشیدم. دستهایم را روی شکم گذاشتم و آنچه را دکتر انتظار داشت بشنود برایش گفتم:
همیشه آرزو دارم به دوران کودکی ام باز گردم همان دورانی که کوتاه ولی شاد و بی خیال بود آن دوران خیلی دور است خیلی خیلی دور آن همه درخت انجیر و گردو و انبوه درختان پرتقال و نارنج و درختهای بلند خرما و چقدر شمعدانی همه اینها در جایی دور در کنج تاریکی در فکرم گم شده اند و من آرزوی اینها را دارم نمی توانم با واقعیت زندگی کنار بیایم ناتوانم کمک می کنید؟ بی فایده است هیچ کس نمی تواند از هیچ کس کاری ساخته نیست…
و بعد فکر کردم بارها و بارها اینها را برای دکترها گفته ام و معلوم نیست آنها در این کلمات دنبال چه چیز می گردند و با اینکه همیشه همان را می شنوند، باز چرا دوباره مرا روی تخت می خوابانند؟ هرگز به آنها نگفتم فکرم گرد است، دایره است درست مثل زمین، مثل ماه، مثل خورشید. خیلی چیزهای دیگر را هم نگفته ام. به نظر من آنها دیوانه اند.

پنج
یک روزِ عجیب
غروب امروز مثل همیشه نبود. اول سایه شروع کرد. همان طور که روی تختش نشسته بود زار زد:
او برای من مثل ماده مخدر بود. مثل هرویین. می دانستم که روح را می خورد، اندیشه ام را تباه می کند و درون را لاغر می سازد، کژ و کوله می کند ولی به او معتاد بودم. می دانستم ضعیفم و هنوز توان ترک او را ندارم. به صدای پایش در راهرو، به چرخاندن کلید در قفل و به سپیدی پشت و شانه هایش که شب در نوری نامحسوس از لابلای پلک های خوابناکم به درون چشمانم می خزید عادت کرده بودم. همه چیز را گذاشته بودم برای زمانی دیگر. زمانی که به خود تکانی دهم و خود را از بند این اعتیاد رها کنم. ولی… ولی او مرا به اینجا آورد
دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و هق هق کرد.
ساری، لاغر و بلند، با دستهای لرزان از جا برخاست. دور اتاق گشت. گاه جلوی این پنجره می ایستاد و گاه جلوی آن یکی. سرانجام روبروی تلویزیون ایستاد. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت. ساری سرش را به سوی آن بلند کرد و در حالیکه دستهایش را در هوا تکان می داد شروع کرد:
حتما کسی قبلا وجود داشته یا بعدا وجود خواهد داشت که عینا مثل من فکر کند. عینا. در آن صورت ما یکی هستیم. آدمیزاد در فکرش وجود دارد، نه؟ اینجا. در فکرش (و با مشت کوچکش چند بار آرام زد روی شقیقه اش) حتا معمولی ترین و پیش پا افتاده ترین آدمها. حتا کودکان که کسی برایشان فکری قائل نیست. همّه، همّه در فکرشان وجود دارند نه در صورت و قد و هیکل، نه در موهای بلند یا کوتاه، نه در بالا و پایین شان. عقب مانده ها، شرورها، دیوانه ها. آن وقت اگر فکرهای شان با هم عوض شوند، یعنی… یعنی…
دستهایش را بی چاره در دو طرف انداخت و به تلویزیون خیره شد. انگار می خواست از آن دستگاه پرتصویر و بی صدا جوابی بشنود و یا پایان جمله اش را. بعد تفی به سوی آن انداخت و رفت روی تختش. تف به تلویزیون نرسید. از نیمه برگشت و با صدای خفیفی افتاد کف اتاق. سپیده بدون آنکه رویش را از پنجره اش به سوی آنها برگرداند، شروع کرد. باورکردنی نبود. او هرگز حرفی نمی زد. صدایش کم کم اوج می گرفت:
خودم به نیمه پلیدی که در وجودم بود پی می بردم. می توانستم آن را با عناوین خوب و معتبر توجیه کنم. می توانستم آرایشش کنم. البته برای دیگران. چون هنوز آنقدر روراست بودم که انکارش نکنم. آگاهی بر این پلیدی که در من سر بر می داشت، احساس شیرینی بود. انسانی پلید بودن تجربه تازه ای در زندگیم بود که مرا از کسالت روزمره ای که دچارش بودم نجات می داد. احساسی نو و تازه. گاه که در آینه به خود خیره می شدم می توانستم رگه های کم رنگ این پلیدی را زیر پوست چهره ام ببینم. احساس می کردم کسی دیگر به من خیره شده و وقتی به آینه پشت می کنم، او هم چنان خیره به من می نگرد و بعد دست دراز می کند تا گلویم را بفشارد. در این لحظه به سرعت به سوی آینه باز می گشتم و به تصویرم حمله می بردم و تمام آن رگه ها محو می شدند. پلیدی مان در هم می آمیخت و ما، دو نیمه، یکی می شدیم.
و انگار نه انگار که حرفی زده است، پتویش را کشید روی سرش و خوابید. همه مدتی در خود فرو رفتیم. شاید هر یک در آینه خود به دنبال رگه ای، نیمه ای، می گشتیم.

شش
چند روز بعد
آن روز ساعت یازده و سی دقیقه و بیست و دو ثانیه سپیده برای اولین بار رویش را به سوی ما برگرداند. حالم اصلا خوش نبود. چند پرستار آمدند تا مرا به اتاق معاینه ببرند. دستهایم به شدت می لرزیدند. کژ و مژ می شدم و سرم به طرز غیرعادی و ناممکنی به پشت افتاده بود. انگار که گردنم استخوان نداشته باشد. همین طور که پرستارها مرا بلند می کردند تا روی تخت چرخدار بگذارند، چشمهایم که دیگر می توان گفت پشت سرم بودند، آنها را دیدند، سر و ته. اول از همه هم سپیده توجهم را جلب کرد چون روی آرنج نیم خیز شده بود و با چشمان از حدقه درآمده مرا نگاه می کرد. حتا دیدم ک لبهایش می لرزیدند. بعد ساری و سایه را دیدم. ساری چشمانش را بسته بود و زیر لب چیزی می خواند. لبهایش مدام تکان می خوردند. دستهایش که دو طرفش دراز بودند به شدت حرکت میکردند به آهنگ تیک تاک ساعت، یک دست تیک، یک دست تاک. یک دست تیک، یک دست تاک… سایه اما از همه آرامتر بود. صاف روی تختش نشسته بود. وقتی نگاهم سر و ته به نگاه او افتاد مثل روز اول لبخند زد. دست کاکائویی اش را کمی از روی تخت بلند کرد و برایم تکان داد. با لبهای سر و ته در هوا برایش لبخندی ول کردم و رفتم. بُرده شدم.

هفت
یک روز سالها پیش
امروز ماجرایی را قصه کردم که قصد نداشتم دیگر برای کسی تعریف کنم. واکنش دیگران به من فهمانده بود که گویا چیز عجیب و باورنکردنی در آن هست. امروز اما حال خوشی داشتم. شاید همین حال خوش مرا وا می داشت و یا تشویق می کرد که ماجرای آن روز را دوباره تعریف کنم. خیلی سال پیش، یک روز صبح از شدت درد عجیبی در تمام تنم بیدار شدم. دردی که برایم نا آشنا بود. به یاد ندارم چند ساله بودم اما در همان زمان هم همه دردها را تا اندازه ای می شناختم و از درد کمر هنگام عادت ماهانه از همه بیشتر بدم می آمد. گرچه فهمیده بودم که هر بار پس از آن صورتم گل می اندازد و نیروی تازه ای در دست و پا و روحم می دود ولی از آن درد بیزار بودم. این درد اما نا آشنا بود و در قفسه سینه ام خیلی شدیدتر. انگار چیزی می خواست از گلویم بالا بیاید. اصلا از همه جای تنم، از دست و پا، از کمر. تمام تنم آتش شده بود. تنها بودم. در یک خانه روستایی که ایوانش با نرده های چوبی احاطه شده بود و با دو سه پله کوچک به باغ وصل می شد. روی اولین پله نشستم. دور تا دور پر از شمعدانی و اطلسی و لاله عباسی بود. از سقف ایوان هم همین طور گل آویزان بود. از همه رنگ. هر رنگی که بتوان فکرش را کرد. و باغ هم پر از گل و میوه. و این همه در یک روز گرم. شاید اول ژوئن. حتما اول ژوئن بود. از گرما دکمه های پیراهنم را باز کردم و دستم را در آن فرو بردم. تمام تنم خیس بود. دستم را از شدت خیسی بیرون کشیدم. سفید بود. به سینه ام نگاه کردم. از شیر و عرق خیس بود. پستانهای ام شکاف برداشته بودند و بدون آنکه خونی بچکد چیزی از آنها بیرون می آمد. احساس کردم باید به او کمک کنم تا از این درد رها شوم. دستهایم از شدت وحشت و هیجان می لرزیدند. فکر کردم خواب می بینم. به نرده ایوان تکیه دادم تا سختی آن را حس کنم. پاهایم را از پله ها روی زمین دراز کردم تا نرمی خاک را بر سرانگشتانم بمالم. نگاهم را از این سو به آن سو کشاندم تا باغ را دریابم. همه چیز، همه چیز واقعی بود. نمی توانست خواب باشد. من بیدار بودم. قفسه سینه ام به لرزه افتاد. سرم را خم کردم و با دو دست، آرام، چیزی را که از دو پستانم به دنیا می آمد، بیرون کشیدم. درست مثل تولد یک انسان. از شیر خیسِ خیس بود. او را، هر نیمه اش را از یک پستان بیرون کشیدم: قلبش را از پستان چپ، عقلش را از پستان راست. از تمام تنش شیر می ریخت. شیر قطره قطره از روی پله ها می چکید و با خاک زیر پایم قاطی می شد.
زمانی که هنوز مرا به اینجا نیاورده بودند، وقتی به هر کس می گفتم که من خودم، خودم را به دنیا آوردم یا غش غش می خندیدند، یا با تأسف و دلسوزی برایم سر تکان می دادند. بعد هم که جریان را بیشتر توضیح می دادم، دلسوزی و تأسفشان بیشتر می شد. دستی به پیشانی ام می کشیدند که ببینند تب دارم یا نه و بعد انواع و اقسام دکترها را معرفی می کردند. اما آخر من خودم، خودم را به دنیا آوردم!
سایه و سپیده و ساری نگاهی به هم انداختند و در حالیکه به خود اشاره می کردند گفتند: من هم…

هشت
یک روز خوش
اَه، اَه، اَه. چقدر از چشم غُرّه بدم می آید. امروز، هم دکترها و هم پرستارها مرتب به من چشم غُرّه می رفتند. به یاد معلم های دوران دبستان افتادم و بعد به یاد چشم غُرّه های مادرم هنگامی که کاری ناشایست می کردم. اما در اینجا که من کاری نمی کردم. چشم غُرّه مثل همان معلم ها، مثل بازرس ژاور داستان بینوایان و ستوان جرالد سریال فراری همه جا مرا دنبال می کند. چقدر ابله بودم که فکر می کردم وقتی بزرگ شوم دیگر کسی به من چشم غُرّه نخواهد رفت. گاه دلم می خواست این چشمها را از کاسه در آورم. اما آن وقت چشمخانه های خالی وحشتناکتر به نظر می آیند. تنها کاری که از من بر می آمد این بود که با خود عهد کنم هرگز برای کسی چشمانم را گشاد نکنم. آیا توانستم؟ نمی دانم. همه چیز ذره ذره در آدم شکل می گیرد. آدم خودش متوجه نمی شود. حتا اعتقادات. اعتقادات که از اول وجود ندارند. ساخته می شوند. امروز برای دوستانم یک نمایش بازی کردم. می خواستم آنها را بخندانم. از لج آن چشم غُرّه ها می خواستم امروز با صدای بلند بخندم و بخندانم. مثل بالرینها از این ور اتاق به آنورش می رفتم و در حالیکه دستهایم را مانند طاق نصرت بالای سرم گرفته بودم با صدای خنده داری گفتم:
دارم غرق می شوم دارم غرق می شوم در چشم غُرّه ها در میان این همه بازرس و ستوان دارم له می شوم من مادر و مادربزرگ می شوم یائسه اخته سترون می شوم از این همه اعتقاد دارم خفه می شوم.
و التماس کردم:
می خواهم کودک بمانم
سایه با شادی دستهایش را به هم کوبید و خندید. در همین لحظه در باز شد و پرستاری به درون آمد. من همان طور روی پنجه پا، دستها بالای سر وسط اتاق ماندم. پرستار با چشم غُرّه پرسید:
چکار می کنید؟ چرا این همه سر و صدا راه انداخته اید؟
حتما در آن لباده سفید که به تن داشتم و با ژست رقاصه های باله خیلی خنده دار شده بودم، چون پرستار لبخندی زد و در حالیکه بیرون می رفت گفت:
یواش تر. تو هم برو رو تختت!
و در را بست.
در حالیکه روی پنجه پا به طرف تختم می رفتم صدایم را کلفت کردم و آمرانه گفتم:
تو همر برو سر جات!
و بعد پریدم روبروی خودم و گویی رو به پرستار ملتمسانه ادای خودم را در آوردم:
آخر خانم پرستار دگردیسی من از پروانه به کرم است به درون پیله رانده می شوم مرا به درون پیله می رانند کمکم کنید نمی خواهم کودک بمانم.
و خودم را روی تخت انداختم. هر سه نفر یواش کف زدند و من پاهایم را بلند کردم و در هوا تند و تند تکان دادم و همگی آهسته خندیدیم. بعد فنجان های خالی مان را به دست گرفتیم و نوشیدیم. امروز خیلی خوش گذشت.

نه
یک روز، اواخر پاییز، اوایل زمستان
هنوز حدود نیم ساعت برای تعریف ماجرای امروز فرصت هست. پرستارهایی که به ما سر می زنند همه زن هستند و همه مثل سپیده سفیدند. خیلی سفید. اما دکترهای تیمارستان همه مردند. از هر شکل و قیافه ای در میان دکترها هست. چند نفرشان هم عین سایه اند. هفته ای یک بار، سه شنبه ها، ما را نزد دکترها می برند تا معاینه مان کنند. آنها، دکترهای مرد، ما را معاینه می کنند. از سر تا پا، از چشم و حلق تا ته آدم، همه چیز را با دقت معاینه می کنند. تعدادشان زیاد است، گاهی به نظر می آید که زیادی زیاد هستند. یکی دست چپ را نگاه می کند، یکی دست راست را، یکی آرواره بالایی را یکی پایینی را، یکی چشم و گوش و سوراخ دماغ چپ را، یکی مال طرف راست را. خلاصه انگار یک بار آدم را عمودی و یک بار هم افقی از وسط نصف می کنند. در همان حال یک عده به تعداد اعضای بدن به یک بیمار دیگر، یک زن دیگر، مشغولند. کنار هر کدامشان هم یک پرستار زن ایستاده و چیزهایی را که آنها تند و تند می گویند، به سرعت در ورقه هایشان یادداشت می کنند. امروز همین طور که روی تخت چرخدار ولو شده بودم و دکترها هر کدام یک جایم را معاینه می کردند، از حال رفتم. چشمم سیاهی رفت و برای یک لحظه نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم باز کردم، آنها همین طور مشغول بودند و اصلا متوجه تغییر حالم نشده بودند. بار دیگر با شدت بیشتری هجوم سیاهی و بی خبری را به درون مغزم احساس کردم و چشمانم بسته شدند، سرم به یک طرف خم شد و نمی دانم دهانم به حال فریاد نیمه باز ماند یا بسته شد.

ده
روزِ «به چه فکر می کنی؟»
وقتی می خواهم چشمانم را باز کنم، نور آفتاب با شدت و سماجت پلکهای ام را می بندد. سرانجام می توانم با پلکها و مژه های لرزان به سوی آفتاب خیره شوم. درختهای بیشه برهنه اند و برف زیادی روی زمین نشسته. نوری که در اتاق پخش می شود، انعکاس نور خورشید از روی برفها در شیشه یک پنجره نیمه باز است. عقربه های ساعت دیواری ساعت سه را نشان می دهند. تمام تنم سست است.
به زور نگاهم را به اطراف می چرخانم. یک اتاق یک تخته یا یک نفره است. کاملا گرد و بزرگ. تقریبا دور تا دورش پنجره دارد که فقط پرده چند تا را کنار کشیده اند. تختم درست وسط اتاق قرار دارد. احساس چرخ فلکی دارم. همان طور در خیال می چرخم که در باز می شود و دکتری به درون می آید. واقعا امروز بود. امروز بعد از ظهر.
دکتر در را پشت سرش می بندد و می آید جلو. خودم را به خواب می زنم. از میان مژه های لرزانم می بینم که می آید، نوشته کنار میزم را می خواند، بعد کنارم کج روی تخت می نشیند و به من خیره می شود. در یک لحظه قلبم فرو می ریزد و فکر می کنم الان خودم را لو می دهم و معلوم می شود که بیدارم. اما دکتر نگاهش را بر می گرداند و از پنجره ای که پرده اش باز است به بیرون خیره می شود. حالا می توانم نیمرخش را ببینم. موهای خرمایی روشن دارد. آنها را مرتب به پشت گوش شانه کرده. نمی شود فهمید اهل کجاست. هیچ کدام از آنها نیست و با همه آنها جور در می آید. بینی اش استخوانی و کمی خمیده است و لبهایش بالای چانه پر و کمی جلو آمده اش نیمه باز مانده اند. بدون آنکه رویش را برگرداند می گوید:
ما می دانیم شما فکر می کنید و من می دانم شما الان بیدارید. به چه فکر می کنید؟
از شدت دستپاچگی چشمهایم را مثل بچه ها محکم تر می بندم و پلک هایم چین می افتند. آنها می دانند؟ و می خواهند بدانند به چه فکر می کنم؟ این اولین بار است که کسی از من می پرسد، آن هم یک دکتر، از من می پرسد به چه فکر می کنم! بعد از به دنیا آوردن خودم این دومین اتفاق مهم زندگیم تا امروز است. به چه فکر می کنم؟! اینک خیلی مبهم به یاد می آورم که مدتها پس از بازگشت به اتاقمان بود که فهمیدم کاغذهایم را برده اند، مدادم را که در بالش پنهان کرده بودم، پیدا کرده اند، ولی گویا هر چه کاغذها را زیر و رو کردند، چیزی سر در نیاوردند. کاغذها مثل سکوت خالی بودند. بعدها فهمیدم که صدایم را، حتا سکوتم را، ضبط می کردند. اما آخر انتظار داشتند چه چیزی بشنوند؟ فکرم را؟ این را نمی توانستند بفهمند. و من از آن پس همه چیز را در فکرم نگاه داشتم. هرگز مداد و کاغذی در کار نبود. هر چه خوانده اید در هیچ دفتر و هیچ جا نوشته نشده است، مگر در فکر خاکستری من. و حالا این دکتر آمده و صریحا می پرسد به چه فکر می کنم! به همین سادگی! تمام لحظاتی که دکتر می پرسد به چه فکر می کنم، به سرعت می گذرند. ماهِ پُر و زردرنگ جای خورشید را در پنجره می گیرد. دیگر حتا صدای خودم را هم نمی شنوم. نمی دانم اصلا چیزی می گویم یا نه. اما دکتر مثل یک عروسک کوکی فقط همان پرسش را تکرار می کند. دلم می خواهد حرف دیگری بگوید یا چیز دیگری بپرسد. به خود تکانی می دهم و زیر لب می گویم:
چرا دستهایم را بسته اید؟
پاهایم آزادند. اما دستهایم را از دو طرف به کناره تخت بسته اند. کمرم را نیز. می توانم پاهایم را تکان بدهم و حتا دوچرخه بزنم. سرم را به سمت بالا، جایی که دکتر ایستاده بر می گردانم. نگاهم را کج به او می دوزم. منتظر جوابم. اما گویا اصلا مرا نشنیده. یک بار دیگر سئوالم را تکرار می کنم و بعد تا جایی که در توان دارم فریاد می زنم:
چرا دستهایم را بسته اید؟ چرا مرا به تخت بسته اید؟
و چشمهایم بسته می شوند. در آخرین لحظه می بینم که از صدایم یکه می خورد و به سویم می آید. صدایش را می شنوم:
چیز مهمی نیست. فکر کردیم این طور بهتر است. به زودی دستهایتان را باز می کنیم.
می گویم:
اما من یک چیزی کم دارم. احساس می کنم…
و بغض گلویم را می فشارد. نمی توانم ادامه دهم و احساس می کنم کلمات در اشکی که با فشار و درد از گوشه چشمانم به سوی گوشهایم می دوند غرق می شوند. چه چیز را کم دارم؟ چه بر سرم آمده است؟ با من چه کرده اند؟ با صدایی خفه می پرسم:
کِی؟
سرش را جلو می آورد و می گوید:
چی؟ چی گفتید؟
فریاد می زنم:
کِی؟ کِی؟
و فکر می کنم دستهایم را تکان می دهم تا منظورم را بهتر بفهمد. دکتر اما دستهایش را تکان می دهد و می گوید:
به زودی، به زودی!
می پرسم:
به زودی یعنی کی؟
می گوید:
هر وقت که برایتان خوب باشد.
و کنارم روی تخت می نشیند. می گویم:
دستتان را به من بدهید.
کمی خم می شود و دست راستش را در دست راستم که به لبه تخت بسته شده است می گذارد. می گوید:
دستتان خیلی گرم است. تب دارید.
می گویم:
دست شما خیلی سرد است. گوش کنید. برای من، برای من الان خوب است. من نمی خواهم به تخت بسته باشم. من دوباره می خواهم به هواخوری بروم. ببینید، پاهایم سالم اند.
و پاهای لاغرم را در هوا تکان می دهم. با دست چپ آنها را پایین می آورد و ملافه را رویشان می کشد. می گوید:
من نمی توانم. نمی توانم به تنهایی تصمیم بگیرم.
دست گرمم را باز می کنم تا دستش را پس بکشد و می گویم:
آخر شما دکتر هستید، نه؟ چطور نمی توانید؟ من که کاری نمی کنم. این طور که مرا به این تخت بسته اید، بیشتر مریض می شوم. نمی توانم نفس بکشم.
سرش را تکان می دهد و دوباره می گوید:
نمی توانم.
می گویم:
خواهش می کنم. فقط چند لحظه. بعد مرا ببندید. برای چند لحظه که می توانید. فقط چند لحظه!
سایه محو انعطاف را در نگاهش می بینم. می پرسد:
آخر به چه دردتان می خورد؟ چند لحظه!
با خوشحالی جواب می دهم:
خب، اگر به درد نمی خورد، این کار را بکنید. قول می دهم مثل یک بچه خوب روی تخت دراز بکشم و شما دوباره مرا ببندید. قول می دهم.
و دست سردش را که هنوز در دستم است فشار می دهم و سعی می کنم مثل یک برّه نگاهش کنم. بلند می شود و می گوید:
باشد، اما فقط چند لحظه. بعد دوباره می بندیمتان.
با خوشحالی می گویم:
آره، فقط چند لحظه و بعد شما مرا می بندید، دوباره، به تخت.
اول بندی را که کمرم را به تخت محکم کرده، باز می کند. احساس می کنم باری از روی شکمم برداشته اند. بعد با حوصله دستهایم را باز می کند. مچ هایم را کمی تکان می دهم. درد می کنند. به انگشتان آشنایم نگاه می کنم. ناخن های خپله و انگشتان لاغر و استخوانی. با رگهای آبی. خطوط کف دستم گویا همگی محو شده اند. همان خطوطی که به آنها خط ثروت و خوشبختی و عمر می گویند. بعد دو دستم را به هم نزدیک می کنم و روی هم می گذارم شان. هر دو یک اندازه اند. مثل یک دست. به خود تکانی می دهم و می پرسم:
می توانم بلند شوم؟
دکتر که کمی دور ایستاده سرش را به نشانه مثبت حرکت می دهد و می گوید:
کمک می خواهید؟
همانطور که پاهایم را از تخت به پایین آویزان می کنم و با تکیه بر دو دست سعی می کنم از تخت پایین بیایم، سرم را به دو طرف تکان می دهم و می گویم:
نه، خودم می توانم.
هنگامی که سرانجام کنار تخت می ایستم، تازه به یاد ریخت و قیافه ام می افتم. لب هایم را چند بار با زبان تر می کنم. به موهایم دست می کشم. کم شده اند. کوتاه شده اند. حتما مثل جوجه اردک زشت شده ام. هنگامی که پیراهن بلند و سفیدم را که مثل لباده تمام تنم را می پوشاند مرتب می کنم، متوجه می شوم که چرا در تمام مدت احساس می کنم چیزی قفسه سینه ام را فشار می دهد. سینه ام را با نوار پهنی چند دور محکم بسته اند. همان طور که به طرف آینه ای که آن سوی اتاق به دیوار نصب است می روم می پرسم:
این دیگر چیست؟
چهره اش فشرده می شود و جوابی نمی دهد. کمرم درد می کند. زانوانم می لرزند. به تصویرم در آینه خیره می شوم و بعد در حالیکه دستهایم را از دو طرف به سرم نزدیک می کنم می گویم:
ببین، می خواهم این فکر را مثل تاج پادشاهی بردارم و بگذارم روی سر تو، ببینم آن وقت تو مرا همان طور می بینی که من الان تو را می بینم؟ آخر من تو را نمی شناسم.
دکتر نزدیکتر می آید. یک دستش را روی شانه ام می گذارد. خودم را از زیر دستش کنار می کشم. می پرسم:
شما می شناسیدش؟ این یارویی را که در آینه است؟ این منم؟
و کنار آینه رو به دکتر می ایستم طوری که کسی کنار شخص دیگری می ایستد. در حالی که خودم و تصویر کنارم را نشان می دهم دوباره می پرسم:
می شناسیدش؟ من و این اصلا به هم شبیه هستیم؟
دکتر که در آینه فقط بخش کناریِ پشت من و تصویر تمام قد خودش را می بیند لبهایش را می گزد. هیچ کدام از ما سه نفر شبیه هم نیستم. دوباره به تصویر خودم در آینه خیره می شوم. دکتر را هم می بینم. با عصبانیت می گویم:
آخر این چیست که دور سینه ام بسته اید؟
و دستم را به طرف سینه ام می برم و در یک لحظه احساس می کنم تصویرم در آینه غش غش به من می خندد.
روی سینه ام هیچ چیز نیست.
سینه ام صاف است. صافِ صاف. مثل دوران کودکی. مثل آن زمان که دختربچه ای بودم و جلوی پیراهنم هنوز از چیزی برجسته نشده بود.
دو دستم را به یقه لباده ام می اندازم. آن را جر می دهم. انگشتانم بی چاره و لرزان لابلای نوار پهن فرو می روند. پاره اش می کنند.
اشکم تصویرم را در آینه محو می کند.
فریاد می زنم:
چه کردید؟ با من چه کردید؟ پستانهای مرا چه کردید؟ آنهایی را که ازشان به دنیا آمده بودم چه کردید؟
جیغ می زنم، فریاد می کنم:
با سینه هایم چه کردید؟
می بینم که دکتر به سویم می دود. دست راستم را به عقب می برم و چنان به سینه اش می کوبم که پرت می شود کنار تخت. کمرش به لبه تخت می خورد و می افتد کف اتاق. با این همه با سرعت بلند می شود و دوباره به طرفم می آید. تکرار می کند:
آرام باشید. آرام باشید. آخر لازم بود. بیماری تمام سینه تان را گرفته بود. اگر این کار را نمی کردیم آن وقت…
و همه اینها را نفس زنان و بریده بریده می گوید و سعی می کند مرا از حرکات جنون آمیزم باز دارد.
ناخن هایم تمام بدنم را می خراشند. نوار تکه پاره می شود و از زیر آن پوست چروکیده و بخیه خورده ای نمایان می شود.
پستان هایم آنجا نیستند. سینه ام دیگر حتا به سینه صاف دختربچه ها هم شبیه نیست. این تن، تن من نیست. زیباترین و مهربان ترین تکه پیکرم را از من ربوده اند. خود را به روی تخت می اندازم. فریاد می زنم:
بیایید! بیایید! مرا ببندید! همه جایم را. دستهایم، پاهایم، کمرم، گردنم، دهانم. مرا ببندید!
دکتر نزدیک می شود و می خواهد مثل چند لحظه پیش کنار من روی تخت بنشیند. پاهایم را به نشانه تهدید به سوی او بلند می کنم. با نفرت نگاهش می کنم و می گویم:
جلو نیایید!
دکتر نگاهش را بر می گرداند و دور می شود. دستهایش را در جیب روپوش سفیدش فرو می کند. رنگش پریده است. حالت بیچاره اش به من آرامش می دهد. خودم کمرم را به تخت می بندم. دست چپم را نیز خودم می بندم و دست راستم را در جایی که باید بسته شود می گذارم و رو به سقف می گویم:
مرا ببندید! سرانجام فهمیدید که من فکر می کنم؟ و حالا می خواهید بدانید چه فکر می کنم؟ به چه فکر می کنم؟ دلم برایتان می سوزد. من هرگز به شما نمی گفتم به چه فکر می کنم. ولی حالا دیگر اگر هم بخواهم نمی توانم بگویم.
و می خندم. رویم را به سوی دکتر بر می گردانم که به تخت نزدیک می شود تا دست راستم را ببندد. شانه هایش را بالا می اندازد و به آرامی می گوید:
من اصراری ندارم بدانم شما به چه فکر می کنید.
با پوزخند می گویم:
اما بدتان هم نمی آید. نه تنها به آنچه فکر می کنم، بلکه حتا به آنچه فکر نمی کنم هم چشم دارید. راستی، چرا؟
دکتر پس از بستن دستم، روی تخت کنارم می نشیند و می گوید:
تقصیر خودتان است. چرا فکر کردید؟ و مهم تر از آن، چرا روزهایتان را نوشتید؟
با تعجب می پرسم:
مگر، مگر آنها را خوانده اید؟ کاغذهای سفید را؟
دکتر ملافه را روی تنم می کشد. گوشه های آن را مرتب می کند و می گوید:
نه، نتوانستند. فقط توانستند عنوان هایی را بخوانند. فقط همان چند عبارت کوتاه را، نه بیشتر.
و لبخند می زند و ادامه می دهد:
فکر می کنم هیچ کس غیر از خود شما نتواند آنها را بخواند.
به یاد دوستانم می افتم و به صدای بلند به دکتر می خندم.

یازده
امروز
مرا می برند. هنوز نفس می کشم ولی مرا به سردخانه می برند. مسیر راهروها را می توانم از سقف تشخیص دهم. از شبکه تار و پود ملافه سفید سقف را می بینم: یک مسیر طولانی مستقیم، بعد چپ، بعد راست، دوباره چپ، دوباره چپ و باز راست و آخر باز هم مستقیم. سقف ناگهان گشاد می شود. وارد سالن بزرگی می شویم. سردم است. دیگر آن لباده را هم به تن ندارم. برهنه ام. مثل لحظه تولد. مرا در گوشه ای رها می کنند و می روند. در آهنی بزرگی با سر و صدا پشت سرشان بسته می شود. لحظاتی بی حرکت می مانم تا از تنهایی خود مطمئن شوم. بعد کمی در جایم تکان می خورم. بسته نیستم. من بسته نیستم! ملافه را آرام از رویم پس می زنم و روی آرنج نیم خیز می شوم و به اطراف نگاه می کنم. وای، خدای من! خدای من!
تا چشم کار می کند در هر سو، تخت های چرخدار است که کسی رویشان زیر ملافه سفید دراز کشیده. بلند می شوم و چند لحظه خیره رو به آنها می نشینم. بعد از تخت پایین می آیم. بین ملافه های سفید می ایستم. ملافه ها از نفس بالا و پایین می روند. دست راست را به سوی تنها نوری که از تنها روزنه چسبیده به دیواری بلند می آید دراز می کنم و زیر لب می گویم: در این صورت روبرویمان شمال، پشت سرمان جنوب و سمت چپمان مغرب است. ملافه ها یکی یکی به کناری می روند و چهره های رنگ پریده در جایشان می نشینند. همگی برهنه اند. همگی سینه هایشان چون دختربچه ها صاف است. اما با پوستی چروکیده. به جای خود باز می گردم. زیر لب می خوانم: مرا ببندید! مرا ببندید! می خواهم مثل آن تابلوی سالهای دور زانوهایم را بغل کنم و سر را کج بر آنها نهم. اما یاد موهای بلند زن که بر پشت و شانه اش ریخته بود و انحنای زیبای پستانش که از زیر بازویش پیدا بود باعث می شود که خیره سرانه همان طور صاف بنشینم و دیگران را تماشا کنم. همه را به یاد می آورم. آن سه را نیز. به یاد روزی می افتم که آنها به خود اشاره کردند و گفتند: من هم!
می دانم، از همان روز بود که قلب مان، احساس مان با عقل مان در هماهنگی کامل قرار گرفت. عقل عاشق دیده بودید؟ دل عقل مان با دل خودمان یکی شده بود. عقل مجنون دیده اید؟ همگی زمزمه می کنیم: مرا ببندید! مرا ببندید!
زمزمه چون غبار در شعاع نوری که از روزنه ای دور می آید گم می شود.

دوازده
فراد، پس فردا و روزهای بعد
از فردا دیگر هرگز کسی به سراغمان نیامد.
۱۳۷۷- ۱۳۷۶ برلین
از مجموعه «یادداشت های مجنونخانه»

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای یادداشت های مجنونخانه بسته هستند

خطابه نانوشته

■ پیرمرد آمد آنور نیمکت نشست.
او در سایه نشسته بود و پیرمرد بر نیمه آفتابی نیمکت نشست و خواست تکیه دهد اما نیمکت چوبی زرد بی تکیه گاه بود. دستهای اش را بین زانوهایش گذاشت و آهسته از او پرسید:
چه می کنی؟
می نویسم.
می نویسی؟ چه می نویسی؟
یک خطابه.
خطابه؟ خطابه چی؟
خطابه تدفین.
آه، خطابه تدفین! چه زیبا! برای یک دوست؟
از اینکه پیرمرد کلمات او را تکرار می کرد عصبانی شد. با خود فکر کرد چه چیز می تواند در یک خطابه تدفین زیبا باشد و بی حوصله جواب داد:
نمی دانم. اما می دانم که خطابه عجیبی است.
چرا؟
چون در آن از کسی که مرده تعریف نمی شود.
تعریف نمی شود؟ چرا؟ پس چرا آن را می نویسی؟ هیچ کس از یک مرده بد نمی گوید.
من هم بد نمی گویم. اصلا نمی دانم او مرده است یا نه! اما این خطابه از او تعریف نمی کند.
ولی وقتی تو داری آن را می نویسی حتما که مرده! یکی به هر حال باید مرده باشد که تو داری آن را می نویسی.
خب، که چی؟ وقتی قرار است خطابه ای نوشته شود بالاخره یک نفر باید آن را بنویسد.
اما خطابه عجیب تو قرار است از کسی که دیگر در میان ما نیست بد بگوید!
چه جالب! کسی که دیگر در میان ما نیست! نه، نه، بد نمی گوید. فقط واقعیت را می گوید.
اما در مورد کسی که مرده، واقعیت زمان زندگیش کمی تغییر می کند.
و دستش را افقی به نشانه تعادل در هوا حرکت داد. او دلش خواست پیرمرد را هُل بدهد و از نیمکت بیندازدش پایین. با لجبازی گفت:
چطور تغییر می کند؟ گمان نمی کنم. مگر راجع به آدمهای بدنام و یا شخصیت های پلید تاریخ بد نمی گویند؟
نه، مرگ همه را تطهیر نمی کند. برخی را شاید، اما نه همه را. آدمهای پلید تاریخ هم فرق می کنند. تازه، وقتی افتخارات یک ملت به یک نفر نسبت داده می شود، عادلانه است که خطاهایش هم به یک نفر نسبت داده شود. نه، نه… آن فرق می کند.
او در اینجا از نوشتن باز ایستاد.
واقعا پیرمردی آمد و در قسمت آفتابی نیمکت نشست. دستهایش را بین زانوهایش گذاشت و با صدایی نرم، آرام از او پرسید:
چه می کنی؟
می نویسم.
می نویسی؟ اما من دقایقی است که تو را از روی آن نیمکت می پایم (و به پشت اشاره کرد) تو نمی نوشتی. فکر می کردی.
نه، فکر نمی کردم! می نوشتم! نگاه کنید!
و چند کاغذ را رو به او بلند کرد. پیرمرد با دقت از همان دور آنها را تماشا کرد و خونسرد گفت:
خب، می بینی؟ تو که چیزی ننوشته ای! کاغذهایت همه سفیدند!
او به سرعت کاغذها را به سوی خود برگرداند. سفیدی شان توی چشم می زد. درمانده به پیرمرد خیره شد و گفت:
اما من می نوشتم. به هر حال می نویسم. خواهم نوشت!
حالا چی می خواهی بنویسی؟
خطابه تدفین! یک خطابه عجیب!
چرا عجیب؟ خیلی احساساتی است؟
نه، برعکس. خیلی خشن…
پیرمرد جمله او را قطع کرد، شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
آن هم یک نوع احساساتی بودن است.
او با خود فکر کرد اصلا چرا من با این پیرمرد حرف می زنم و برایش توضیح می دهم که چه می خواهم بنویسم.
کی باید آن را بخوانی؟
در جواب مثل پیرمرد شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
بخوانم؟ نمی دانم. یک روزی شاید. اصلا نمی دانم آن کسی که برایش این خطابه را می نویسم، مرده یا نه!
پس چرا خودت را به زحمت می اندازی؟ اول باید مطمئن شوی که او دیگر در میان ما نیست.
بی اختیار گفت:
چه جالب! او دیگر در میان ما نیست!… چرا زحمت؟ کسی از من برای این کار خواهش نکرده. خودم با میل آن را می نویسم. اصلا چرا باید مطمئن شوم که او مرده؟ به هر حال… یا بوده و یا… هنوز هم هست.
برایم می خوانی؟ خطابه ات را؟
می خوانم؟ خطابه ام را؟ من که هنوز چیزی ننوشته ام. خطابه من هم نیست! خطابه اوست. خطابه تدفین او! برای من کسی خطابه نخواهد نوشت؟
چرا؟
در دل گفت به تو چه مربوط؟ ولی جواب داد:
چرا؟ چون من مثل هزاران نفر دیگر بین خیر و شرّ وول می خورم. می لولم. خطابه را برای کسانی که در نقطه خیر هستند (و یا در نقطه شرّ، این را فکر کرد ولی نگفت) می نویسند.
اشتباه می کنی. برای هر کسی می توان خطابه تدفین نوشت. وقتی کسی می میرد، در نقطه خیر قرار می گیرد. زندگان سعی می کنند تا بدی هایش را فراموش کنند.
با تمسخر گفت:
آخ، راست می گویید؟ پس آدمهای بدنام یا آدمهای پلید تاریخ….
آنها نمونه اند. تازه، وقتی افتخارات یک ملت به اسم یک نفر نوشته می شود، عادلانه است که خطاهایش هم به نام یک نفر نوشته شود. اما کسی هم که می خواهی برایش خطابه بنویسی یک آدم معمولی است که مثل خودت بین خیر و شرّ می لولد، نه؟ اینطور نیست؟
آدم معمولی؟ نمی دانم. همه آدمها معمولی به نظر می آیند. اما وقتی خوب دقت می کنید می بینید خیلی چیزهای غیرِ… عادی… در خود دارند…
جمله آخر را کشیده و مثل خوابزده ها گفت. هنوز حرف آخر بر لبش ماسیده بود که احساس کرد نفس اش پس می رود.
یک پیرمرد، راستی راستی، در عالم واقعیت آمد و آن سوی نیمکت که دیگر آفتاب بر آن نمی تابید نشست. پیرمردی که می شد دیدش و لمس اش کرد.
هوا کمی سرد شده بود. پیرمرد دستهایش را میان زانوهایش گذاشت. او نفس عمیقی کشید. به روی خود نیاورد. هراسان بود. فکر کرد نکند همان سئوال و جوابها تکرار شود.
پس از چند لحظه پیرمرد لبخندی زد و پرسید:
مزاحم تان شدم؟
او کاغذهایش را جمع و جور کرد و گفت:
نه، ابدا! کار خاصی نمی کردم. ترجیح می دهم این برکه و اردکها را تماشا کنم.
و چشم انداز روبرویشان را نشان داد. در همان حال فکر کرد معلوم است که واقعی است. آدمهای واقعی این جوری حرف می زنند. نه اینکه بیایند و بدون آنکه به آنها مربوط باشد بگویند: چه می کنی یا چه می نویسی! حتما که واقعی است. و به پیرمرد نگاه کرد که سرش را تکان می داد و می گفت:
می هم. سرگرمی خوبیست. البته به شرطی که هوا خوب باشد. وگرنه نشستن روی نیمکت سرد و لرزیدن به عذاب تبدیل می شود. اما این طور؟ پشت به کسانی که رد می شوند؟ و یا روی نیمکت های دیگر نشسته اند؟… رو به آب؟
من این طور دوست دارم. در خیابانها به اندازه کافی آدم برای تماشا وجود دارد. اما آب و اردک و بید مجنون همه جا پیدا نمی شود.
بله، سالهاست که من هم در پارکهای مختلف کنجی را پیدا می کنم که در آن پشت به آدمها می توان نشست. اما هرگز فکر نکرده بودم چرا چنین تمایلی دارم. حق با شماست. آدم نه اینکه دلش نخواهد دیگران را ببیند، بلکه ترجیح می دهد آنها را نبیند. حق با شماست.
و به روبرو خیره شد. او آهسته پرسید:
مرا جزو آدمها به حساب نیاوردید و روی این نیمکت نشستید؟ یا… یا اینکه مرا ندیدید؟
پیرمرد با صدای ملایمی خندید. خنده ای خوشایند و خوشاهنگ. گفت:
خیلی باهوشید. نه، اصلا فکر نکردم که شما را جزو آدمها به حساب بیاورم یا نه. معلوم است که شما را دیدم. خطابه تان را بنویسید! به همان دلیل که شما پشت به آدمها و رو به آب می نشینید، من هم ساکت می شوم و حرفی نمی زنم. خطابه تان را بنویسید!
و به روبرو چشم دوخت.
وزش ملایم باد نقش بیدهای مجنون را در برکه شیار می انداخت. برکه مثل یک تابلوی آبرنگ بود که نقاش در آن مرز اشیاء را رعایت نکرده باشد. اردکهای خاکستری و سیاه بر سطح آبرنگی برکه اینسو و آنسو می رفتند. با فاصله سر خود را در آب فرو می بردند. گردنشان را بیرون می کشیدند و پرهاشان را می تکاندند. و بارها و بارها، بدون خستگی، این حرکت کسالت بار را تکرار می کردند.
پس از دقایقی… یا ساعاتی پیرمرد پرسید:
تمام شد؟
چی تمام شد؟
خطابه تان. ببخشید، منظورم خطابه آن شخص بود.
نه، تمام نشد! من اصلا شروع نکردم که تمام شود!
اما در تمام این مدت شما داشتید تند و تند چیزی می نوشتید!
می نوشتم؟ راستی؟ چی؟ چی می نوشتم؟ نگاه کنید!
و کاغذهایش را رو به پیرمرد گرفت و با بدجنسی تلافی جویانه ای گفت:
نگاه کنید! می بینید؟ سفید است، همه اش سفید است! من چیزی نمی نوشتم!
پیرمرد دلگیر شد. لبهایش را مثل بچه ها ورچید. او دلش سوخت. ناراحت شد. چرا این جوری؟ اصلا آن پیرمردی که مچ او را گرفته بود و گفته بود که چیزی ننوشته است، این نبود! آن دیگری بود که وجود نداشت.
کاغذها را جمع کرد و در کیفش گذاشت. روی نیمکت، خود را به سوی پیرمرد کشاند. دلش خواست دستهایش را در دست بگیرد. اما او هم دستها را از سرما بین زانوهایش گذاشت و گفت:
ببخشید! مرا ببخشید! منظور بدی نداشتم. من در تمام این مدت نتوانستم چیزی بنویسم و از اینکه شما فکر کردید که تند و تند چیزی می نوشتم، ناراحت شدم. فکر کردم… ببخشید، خب؟
چهره دلگیر پیرمرد باز شد. دوباره خوشاهنگ خندید. گفت:
فکر کردید چی؟
فکر کردم مرا دست می اندازید. مسخره ام می کنید.
پیرمرد خندید:
آخر چرا؟ می دانید من چه توصیه ای دارم؟ اصلا ننویسید!
چطور؟ من باید این خطابه عجیب را بخوانم.
و خوشحال شد که دستهای پیرمرد را نگرفته است و دلش خواست که پشتش را به او کند. اما همانوطر در حالی که سعی می کرد لرزش دستهایش را مخفی کند، منتظر ماند.
می دانم. نگفتم که نخوانید. گفتم ننویسید.
آخر چگونه؟
خیلی ساده! روزی که باید آن را بخوانید، کاغذهایتان را همین ور سفید با خود ببرید و شروع کنید به خواندن…
و اگر چیزی بر زبان نیاید؟
می آید.
و اگر تپق بزنم؟
نمی زنید.
و اگر تمامی نداشته باشد؟
خواهد داشت.
و اگر…
هیچ کدام از این اگرها پیش نخواهد آمد. من دیدم که شما با چه سرعتی می نوشتید و با این همه تمام کاغذهایتان سفیدند.
و دوباره به اردکهای حرص آور و حرکت کسالت بارشان، به برکه آبرنگی چشم دوخت. در همان حال گفت:
آرامش تان را بر هم زدم. اصلا چنین قصدی نداشتم. اما خطابه ای را که شما اصرار دارید بنویسید، فقط می توان خواندش، از روی کاغذهای سفید…
ولی وقتی آنچه می خواهد بخواند روی کاغذ نوشته نشده باشد چگونه بفهمد که چند صفحه است؟ در روز تدفین چند کاغذ سفید باید با خود بردارد؟

آرامگاه به راستی آرام است. این هم از آن کلماتی است که با واقعیتش همخوانی ناب دارد. سرسبز است و گلکاری. اصلا زیباست! می اندیشد چندان هم بد نیست آدم در چنین جایی برود زیر خاک. و بعد از تصور این تکرار بی پایان که عده ای از یک جایی پیدایشان می شود، در راههای این آرامگاه و جاهای دیگر قدم می زنند و یا می دوند و پس از مدتی می روند آن زیر و دوباره عده ای دیگر می آیند، قدم زنان وو یا دوان می روند آن زیر و همین طور… خنده اش می گیرد. به یاد اردکهای خاکستری و سیاه می افتد و باز می خندد. در آستانه ورود به آرامگاه بهه جای گریه، خنده اش می گیرد. لبهایش را می گزد. جمعیتی را در گوشه ای می بیند. به سویشان می رود.
امروز چه روزیست؟ به یاد ندارد. اهمیتی هم ندارد.
هر چه نزدیکتر می رود جمعیت بیشتر خود را به دور یک گودال و خاکی که کنار آن کوت شده است جمع می کند. اطراف خاک و گور پر از گل است و نوارهای سیاه.
جمعیت به تدریج از همهمه و ادای کلمات نامفهوم می افتد.
همه چشم ها را یا به پایین و یا به گودال و تلّ خاک می دوزند.
همه دستها را روی شکم در هم فرو می برند. همه بغض می کنند. جمعیت با دهها فکر بغض می کند.

■ او در میان گلها و نوارهای سیاه رو به گودال می ایستد. به یاد می آورد روزی در جایی، در باغی شاید، روی زمین و علفهای مرطوب دراز کشیده بود. سیخکی و سنگین. طوری که به جز انگشتان و کف پاهایش که به هیچ کلکی به زمین نمی چسبیدند، تمام تنش، بند بندِ پیکرش با خاک و زمین یکی شده بود. خودش این طوری حس می کرد. چشمهایش را هم بسته بود و سعی کرده بود هر چه تاریکی است در سرش جمع کند. اما نور خورشید سمج و گرم از لابلای پلکها، تاریکی اش را بر هم می زد. در آن حال ترس برش داشت. پس از چند لحظه خود را از زمین کند. رویش را برگرداند به طرف زمین و خاک را بویید و همان طور گونه چپ چسبیده به زمین به خواب رفته بود…

نگاهش را از گودال بر می گیرد. کاغذهای سفید را از کیف بیرون می آورد. به ترتیب روی هم می گذارد و شروع می کند به خواندن:
«امروز… ما… در اینجا… گرد آمده ایم تا خاطره کسی را گرامی بداریم که دیگر در میان ما نیست. انسانی که اینک آنجا (با انگشت گور را نشان می دهد) آرمیده و..»
جمعیت به تدریج چشم از تلّ خاک و گودال بر می دارد و آرام به کاغذها چشم می دوزد. او هم چنان می خواند:
«…گفتم انسانی که دیگر در میان ما نیست. اما چه کسی می داند؟ کدام یک از شما می توانید با اطمینان بگویید که او دیگر در میان ما نیست…»
جمیت دستهای در هم رفته اش را آرام از روی شکم می گشاید و در دو سویش می اندازد. صدای او از کنار گوش جمعیت می گذرد و در فضای سبز و گرفته آرامگاه پخش می شود:
«…کسی که ظاهرا دیگر در میان ما نیست (خودش هم نمی داند چرا این قدر این جمله را تکرار می کند)…»
جمعیت دوباره به همهمه و ادای کلمات نامفهوم می افتد. او در حالی که کاغذها را در دست چپ دارد، دست راست را به نشانه صبر و سکوت به سوی جمعیت بلند می کند و در همان حال چشمش به پیرمرد می افتد که آن سو، زیر درختی، با لبخند و بی صدا برایش دست می زند.
خنده خوشایند پیرمرد در گوشش می پیچد و او درست در همان لحظه تپق می زند:
«ما امروز… امروز ما در اینجا… در این آرامگاه، در کنار این گور… در کنار این گور… ما امروز در کنار این گور گرد آمده ایم تا خاطره انسانی را، این یارویی را که دیگر در میان ما نیست و آنجا آفتاده گرامی بداریم… (می خواهد سر و ته کاغذهای سفید را یک جوری هم بیاورد) آری، او… دیگر… در … میان… ما… نیست (این جمله را کاملا شمرده می خواند)… ما نیر در میان نخواهیم بود… مگر نه این است که ما از لحظه تولد شروع به مردن می کنیم؟ (با خود فکر می کند حالا، اینجا، چه جای این حرفهاست؟)… زندگی، عمرِ مرگِ ماست (و پیرمرد را می بیند که انگشت نشانه اش را مثل عکس های توی بیمارستان ها به علامت سکوت روی لب گذاشته است. او سرش را به نشانه درماندگی، نامحسوس تکان می دهد) و او (دوباره به گور اشاره می کند) پنجاه سال طول کشید تا بمیرد…»
جمعیت، بی حوصله، در حالیکه هم می نالد، هم می غرّد، با ادای کلمات نامفهوم، غوطه ور در هزار فکر، مشتی خاک در گور خالی می پاشد و به راه می افتد تا پی کار و زندگی خود برود.

او از بالای گور خالی برای پیرمرد دست تکان می دهد. سه صفحه کاغذ سفید را به دقت تا می کند و در کیفش می گذارد. پیرمرد به سویش می آید و آن سوی گور می ایستد. او گور خالی را نشان می دهد و می گوید:
می بینید؟ گفتم که اصلا معلوم نیست مرده باشد!
پیرمرد شانه هایش را بالا می اندازد و با همان خنده خوشاهنگ می گوید:
چه فرقی می کند؟ تو که خطابه نانوشته ات را خواندی!
و به این سوی گور می آید. دستهای او را در دست می گیرد و با دقت تماشایشان می کند. می خواهد چیزی بگوید و او در همان آن فکر می کند کاش مسخره اش نکند و یا چیزی نگوید که برنجاندش.
پیرمرد می گوید:
چه دستهایی! نمی توانند بنویسند، ولی فکر می کنند!
هر دو به جمعیت نگاه می کنند که مثل اردکهای سیاه و خاکستریِ برکه آبرنگی از آرامگاه گلکاری و سرسبز بیرون می رود.
هر دو به گور خالیف به گورهای خالی، فکر می کنند و با شتاب خود را به جمعیت که دیگر از دراوزه بزرگ و آهنی آرامگاه خارج می شود می رسانند و در آن گم می شوند.
شهریور ۱۳۷۶ / برلین

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای خطابه نانوشته بسته هستند

بتینا

■ تمام روز اول که بتینا همکارم را دیدم با خود فکر کردم شبیه کیست؟ شبیه کیست؟
دخترک روستای هفت هشت ساله بود و خدمتکار. یعنی کلفت بود. چقدر بتینا شبیه اوست. همان صورت گرد و سرخ و سفید. همان موهای بور کوتاه.
موهای او برای جلوگیری از کچلی کوتاه شده بود و موهای این یکی لابد برای مد. آن یکی جناغ و استخوان قفسه سینه مرغهای خورده شده را جمع می کرد. چه می گویند به آنها؟ خرک؟ آره، خرک. آنها را جمع می کرد و روزها در ساعات بیکاری باهاشان حرف می زد و بازی می کرد. آنها را پشت بوته گل مروارید و زیر شاخ و برگ گل کاغذی پنهان کرده بود و وقتی یک روز رازش برملا شد، لبهای صورتی و کوچکش را جمع کرد، بغض کرد و در حالی که به گوشه ای زُل زده بود، هی دستهای کوچک و تپلش را در گوشه روسریش که سفت و محکم دور کله گرد و کوچکش پیچیده شده بود، فرو می کرد و در می آورد.
گفتم چند ساله بود؟ هفت هشت ساله؟ این اندازه کوچک و کلفت؟ کلفت و کمک خرج بابا؟ فرق بتینا و او در چیست؟ که او چند سال پیشتر در نقطه ای فلک زده، در خانواده ای فلک زده و در موقعیتی فلک زده به دنیا آمد و این یکی در شرایطی دیگر؟ راستی، او چه شد؟
حتما الان نوه دارد! چرا نه؟ شاید دخترش هم در هفت هشت سالگی کلفت شد، شاید نوه اش هم. چه کسی می گوید سرنوشت انسانها را خودشان تعیین می کنند؟
شاید او در ده یازده سالگی مرد؟ شاید بهتر باشد که او در ده یازده سالگی مرده باشد! آن وقت دختر او که باید در هفت هشت سالگی کلفت می شد و نوه اش نیز دیگر به دنیا نمی آمدند.
خدایا، چرا این بتینا این اندازه شبیه اوست؟ نمی شد حالا شبیه آن یکی باشد که در هفت هشت سالگی کلاس اول یا دوم دبستان بود و بعد هم برای خودش کاره ای شد، چیزی شد؟
صدای بتینا رشته افکارم را پاره کرد. دوباره با اصرار پرسید:
آخر مگر تو کاغذ نداری که کف دست ات می نویسی؟
و دو دستش را روی میز دراز کرد و در حالی که کف دستهایش را ورانداز می کرد ادامه داد:
نکند این یک عادت همگانی در کشورتان است؟
با بی حوصلگی جواب دادم:
نه، عادت همگانی نیست.
خیلی پر معنی گفت:
آها! فکر کردم شاد از بینوایی و فقر مردم شما روی دست یا روی تنشان می نویسند!
و خندید.
دلم خواست محکم بزنم توی صورتش. احساس کردم صورتم سرخ شده. خشمم را فرو خوردم. می خواستم پیش از آنکه برخیزم و به سوی میز کارم بروم بگویم اتفاقا در کشور ما درخت و کاغذ کم نیست، ولی با سواد کم است، و بعد فکر کردم این که بدتر است! حتما نیشش را بیشتر باز خواهد کرد و چیز دیگری خواهد پراند.
روز بعد دلم نمی خواست با او حرف بزنم. هنگام استراحت من با فنجان چای بازی می کردم و او شروع کرد به ورق زدن اطلسی که در دست داشت. می خواست ببیند در تعطیلات پاییز به کدام کشور برود که خورشید هنوز در آنجا گرم باشد و بتوان شنا و آب تنی کرد. صفحه ای از اطلس را رو به من گرفت. انگشتش را روی کلمه ای گذاشت و با خنده پرسید:
اصلا اسم اینجا به گوشت خورده؟
پرسیدم:
کجا؟
گفت:
اینجا!
و با انگشتش چند بار روی یک کلمه سیاه در صفحه چپ اطلس زد. از قرار معلوم نمی توانست آن را بخواند. سرم را جلو بردم و به صدای بلند خواندم: جیبوتی!
و بعد به صندلی تکیه دادم و گفتم: معلوم است که اسمش را شنیده ام.
دوباره با خنده گفت: البته که اسمش را شنیده ای! آخر خودت هم از همان طرفها می آیی!
با تعجب گفتم: اما جیبوتی در آفریقاست!
شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه فرقی می کند؟!
تمام آن روز را به او نگاه نکردم و با حرص به خود می گفتم آخر او که از یک ده آلمان شرقی می آید دیگر چه می گوید؟ او که برای یک صد مارکی ده تا معلق می زد! اگر خودش هم نمی زد، پدر و مادرش که می زدند! او که هر شب خواب موز می دید، حالا می گوید موز اکوادور به درد نمی خورد و موز کلمبیا بهتر است! ولی همان موز اکوادور و هر جهنم دره دیگری را تا ته می چپاند توی دهانش! من که اصلا موز دوست ندارم زودتر از او در کشورم به آن رسیده بودم! دختره خودخواه، بی خبر از دنیا…!
و با حرص به یاد آورم که وقتی برای اولین بار در ساعت استراحت یک کتاب فارسی را باز کردم تا بخوانم با تمسخر گفت: هه، شما کتاب را از جهت غلط می خوانید؟!
گفتم: نه! شما کتاب را از جهت عوضی می خوانید!
به شدت سرخ شد و هیچی نگفت. پس از چند لحظه تاب نیاورد و پرسید: و از راست به چپ؟ باز هم عوضی؟
و به خطوط کتاب اشاره کرد. گفتم: آره، از راست به چپ ولی درست. شما از چپ بهه راست و عوضی می خوانید!
می خواستم اذیتش کنم. می خواستم همه چیز را در ذهنش به هم بریزم. انگار یادش رفته که وقتی به او خرما تعارف کردم داشت با هسته آن را قورت می داد و به سرفه ای افتاد که نزدیک بود خفه شود. گفت: اَه، اَه، این چی بود؟ خیلی شیرین است. من فکر کردم آلوست.
من از ته دل خندیدم و گفتم: نه خیر، خرماست!
و در حالیکه با لذت خرما می خوردم گفتم: می دانی، بعضی ها، آن دورها، فقط با یکی دو دانه خرما در روز سر می کنند؟
با تعجب نگاهم کرد. معلوم بود که باور نکرده است. دویده بود و خرمان را در دستشویی تف کرده بود.
یادآوری همه اینها مرا تسکین می داد. ولی یک بار در برابرش واقعا بیچاره شدم. داشت تعریف می کرد که زوجها برای مشورت نزد پزشکان می روند تا بتوانند درست اول ژانویه سال ۲۰۰۰ صاحب فرزندی شوند. من پوزخندی زدم و گفتم: سال ۲۰۰۰ هم مثل سالهای دیگر است. ده سال پیش یا ده سال بعد هم می توانست سال ۲۰۰۰ باشد! این همه جار و جنجال بر سر یک عدد!
پرسید: در کشور شما هم آن را جشن می گیرند؟
پاسخ دادم: نه، ما تقویم ایرانی داریم.
با تعجب پرسید: واقعا؟ یک تقویم دیگر؟ چطوری؟ یعنی الان شما در چه سالی هستید؟
بی خیال داشتم می گفتم: هزار و سیصد و…
نگذاشت حرفم را تمام کنم. چنان شروع کرد به خندیدن که اشک از چشمهایش سرازیر شد. در میان خنده، بریده بریده و با اشاره دست گفت: یعنی… در… در… قرون… وسطا؟!

■ با این همه وقتی امروز او را به دفتر خواستند نگران شدم. آخر او با این که بیست و دو سه ساله است ولی صورتش خیلی جوانتر به نظر می آید. مثل همان کلفت کوچولوی هفت هشت ساله.
با خود فکر کردم نکند خرکهای او را هم پیدا کرده اند و نمی دانم چرا مطمئن بودم که او را اخراج می کنند. وقتی به سوی میز کارمان می رفتیم، کنار پنجره بزرگ سراسری رفتم و به بالا، بالای طبقه پنجم که سایه ای از آسمان در سقف شیشه ای بین ساختمانها دیده می شود، نگاه کردم. پرسید: به چه نگاه می کنی؟
گفتم: می خواهم ببینم آسمان هنوز هم آن بالاست!
با تعجب نگاهم کرد. لبش می خواست به خنده باز شود اما فقط گوشه های دهانش لرزیدند. گفتم: چیه؟ هیچ وقت فکر نکردی که ممکن است از پنجره به بیرون نگاه کنی و بببینی که دیگر آسمان آن بالا نیست؟
ظاهرا می خواست شانه هایش را بالا بیندازد ولی رفت و پشت به من روی صندلیش نشست. دست راستش را روی دکمه های اعداد و دست چپش را روی حروفِ… حروفِ کی بورد؟ تاستاتور؟ به فارسی چه می شود؟… گذاشت و چشمهای سبز و خاکستریش را از پشت عینک به صفحه کامپیوتر دوخت.
من هم درست مثل او، رو بروی او، روی صندلی خودم نشستم.
فروردین ۱۳۷۷ / برلین

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای بتینا بسته هستند

سوء تفاهم

■ آذرخانم چشمانش را به دنبال آزاده دختر کوچکش در فروشگاه چرخاند و او را دید که کنار طبقهای سبزی و میوه ایستاده بود و گریه می کرد. به سرعت به سویش رفت. روی دو زانو خم شد و در حالی که اشکهای آزاده را پاک می کرد با مهربانی گفت: عزیزم، خوشگلم، چی شده؟ چرا گریه می کنی؟
آزاده همان طور که تقریبا بی صدا گریه می کرد با انگشت چند دختر فروشنده را که با روپوشهای آبی و سفید مشغول مرتب کردن سبزی و میوه بودند نشان داد و گفت: اون منو زد.
و پشت دستش را نشان داد. آذر خانم با عصبانیت بلند شد. رو به آنها ایستاد و گفت:
به چه حقی بچه مردم را می زنید؟
دختران فروشنده به سوی او برگشتند. آذرخانم از آزاده پرسید: کدام یکی تو را زد؟
آزاده با انگشت دختر باریک و بلندی را که موهای سیاه و انبوهش را با نواری روی سر بسته بود نشان داد. آذرخانم جلوی دختر فروشنده ایستاد و گفت: باید از بچه ام معذرت بخواهید! این چه رفتاریست؟ من که مادرش هستم او را نمی زنم. شما به چه حقی او را این طور زده اید که به گریه افتاده؟
فروشنده رنگ پریده و بریده گفت: آخر دخترتان همه چیز را به هم می ریخت.
آذر خانم گفت: خبف می توانستید به او بگویید که حق ندارد به چیزی دست بزند. باید از او معذرت بخواهید!
دختر بی اتنا چند جعبه خالی را برداشت و بدون آنکه چواب بدهد به سوی انبار فروشگاه به راه افتاد. آذر خانم از این بی اعتنایی بیشتر به خشم آمد و فریاد زد: کاری می کنم که از اینجا بیرونت کنند. کاری می کنم که هرگز فراموش نکنی که بچه مردم را نباید زد.
و رو به فروشنده دیگر گفت: می خواهم رییس تان را ببینم.
دختران فروشنده سعی کردند او را قانع کنند که از خر شیطان پایین بیاید ولی او که دو پایش را در یک کفش کرده بود، وقتی که جوابی از آنها نشنید دست آزاده را که دیگر گریه اش را فراموش کرده بود گرفت و به سوی انتهای فروشگاه به راه افتاد تا خودش مسئول فروشگاه را پیدا کند. از بخش کالاهای چیده شده در قفسه ها رد شد. یک مانع میله ای را کنار زد و وارد یک راهروی بسیار طولانی شد که بوی گوشت خام و ماهی می داد. آزاده مدتها بود که دست او را رها کرده و با فاصله پشت سرش می آمد. آذر خانم تا به انتهای راهرو برسند چند بار رویش را برگرداند و گفت: آزاده، تندتر بیا! بدو! و هر بار که بر می گشت، آزاده را خپله تر و چاقتر می دید و بار آخر که دری را باز کرد تا وارد شوند، دید که آزاده مثل یک عروسک چاق که به او زیادی لباس پوشانده اند آمد و دست او را گرفت. آن سوی در، وارد صفی شدند که زن و مرد در آن بشقاب به دست منتظر بودند. آذر خانم با کنجکاوی به پشت پیشخوان سرک کشید و دید که آشپزی از ظرفهای بزرگ فلزی در بشقابها میگوپلو می ریزد. بوی خوش برنج و سبزی تازه و رنگ میگوهای سرخ شده آذر خانم را به فکر انداخت که هنگام بازگشت حتما یک قابلمه میگوپلو بخرد و به خانه ببرد و با همین فکر از صف گذشت و جلو در آهنی بزرگی که یک لنگه اش باز بود ایستاد و نگاهش را در جستجوی دخترک باریک و بلند در میان انبوه روپوشهای سفید و آبی که به کار مشغول بودند گرداند. آزاده دوباره قد و هیکل عادیش را پیدا کرده بود و هر چند لحظه یک بار می گفت: مامان! گشنمه!
همان طور که با کنجکاوی به فروشنده ها نگاه می کرد، یکی از آنان که روپوش سفیدی به تن داشت او را شناخت و به سویش آمد. این فروشنده اندام کوچکی داشت و سرش تا سینه آذر خانم می رسید. تا آمد دهان باز کند و چیزی بگوید، آذر خانم با عصبانیت گفت: امروزم را تلف کردید. همکارتان کو؟ رییس تان کجاست؟
و در انتظار جواب به صورت دختر خیره شد و اصلا تعجب نکرد از این که دختر سرش را کج کرد، رنگ به رنگ شد و همان طور که توضیحاتی می داد، چشمانش هی چپ و چپ تر می شد. دختر فروشنده با صدایی غیر عادی داشت توضیح می داد که همکارش را ندیده و او هم بهتر است از تقصیر دختر بگذرد و بدبختش نکند چون رییس فروشگاه به رضایت مشتریان خیلی اهمیت می دهد و اگر ماجرا را بفهمد حتما دختر فروشنده را بیرون خواهد کرد.
در همین لحظه آذر خانم دید چشمان لوچ شده دختر به حالت عادی برگشت و باد شدیدی که از در بزرگ سمت راست می آمد موهای او را به هوا برد و چشم های دختر به سوی در گشاد شد و دهانش کج و نیمه باز ماند. آذر خانم هراسان جهت نگاه دختر فروشنده را دنبال کرد و در قاب بزرگ در که به باغی باز می شد، فروشنده باریک اندام و بلند را دید که در میان زمین و آسمان از شاخه یک درخت قدیمی آویزان بود و موهای سیاه بلندش همراه با روپوش آبی اش در باد تکان می خورد.

■ آذر خانم چند روز پا از خانه بیرون نگذاشت و با هر آنچه در خانه داشت سر کرد. سرانجام یک روز صبح با چشمان پف کرده از بی خوابی در میان بوی ماهی و میگو بلند شد. خاطره و بوی آن روز از او دور نمی شد. لقمه ای نان و کره دست آزاده داد و خودش بی آنکه چیزی بخورد راه افتاد تا دل به دریا بزند و پس از این همه روز که در خانه مانده بود، برای خرید روزانه برود.
در طول خیابان سعی می کرد چشمش به آن فروشگاه بزرگ نیفتد. همان طور که نگاهش را از آن سوی خیابان می دزدید، چشمانش بر روی عکس و تیتر یک روزنامه کهنه که باد آن را کج به بن یک درخت چسبانده بود خیره ماند:
«فروشنده جوانی که مورد تجاوز مدیر فروشگاه قرار گرفته بود خود را حلق آویز کرد.»
مرداد ۱۳۷۷ / برلین

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای سوء تفاهم بسته هستند

قاتل

ایستگاه اول
مهرانگیز سوار اتوبوس شد. روی دماغش از بوی گند چین افتاد. نشست کنار پنجره و به مسافرها نگاه کرد. هیچ کدامشان شکل آدم نبودند. دختری دهان ماهی وارش را تند و تند باز و بسته می کرد و به پهلودستی اش چیزی می گفت. آن یکی مثل روباه سرش را توی گردن فرو برده بود و به فضای خالی نگاه می کرد. چند نفر مثل کرگدن آنسوتر نشسته بودند و یک قورباغه با غبغب چین خورده روبرویش را نگاه می کرد.
مهرانگیز دستش را روی دسته عصایی چتر گذاشت و چشمهایش را بست. احساس می کرد خودش هم یکی از آنهاست. عضلات صورتش آهسته به عقب کشیده می شدند و چشمانش از هم فاصله می گرفتند. بینی اش کمی به جلو حرکت کرد و لبهایش زیر آن جمع شدند. پاهایش را جابجا کرد. از خود پرسید: یک اسب نجیب یا یک سگ وفادار؟

ایستگاه دوم
اتوبوس در ایستگاه «دبستان» نگاه داشت. ظاهرا زنگ تفریح بود و دخترکان دبستانی در حیاط می دویدند و هیاهو می کردند. چقدر کوچولو بودند. مثل خود مهرانگیز در آن سالهای دور. در آن سالهایی که هنوز دختربچه ای بود و همه از او بزرگتر بودند.
در آن دوران و در سالهای پس از آن همیشه فکر می کرد که یک مأمور نادیدنی، دستبند به دست آماده است تا او را برای یک فکر و یا یک رفتار دستگیر کند. در دل کوچک خود همه را با کلمه تهدید می کرد و فکر می کرد روزی همه چیز را خواهد نوشت، همه چیز را.
زمانی که خودش بزرگ شد دریافت که همه چیز را نمی توان نوشت، نباید نوشت. از همان زمان مخفی شد. نه یک مبارز مخفی، نه. یک انسان مخفی در کنار انسانهای دیگر. فکر می کرد به این ترتیب کسی او را نخواهد شناخت. کسی او را لو نخواهد داد. همه چیزش قانونی بود: شناسنامه، محل سکونت، شغل. همه چیزش طبیعی بود: شکل ظاهری، گفتار، رفتار. با این همه جمله ای که به او اخطار می کرد هر کلمه ای که بر زبان آورد می تواند علیه او به کار برده شود، همیشه در گوشش زنگ می زد.
و مهر انگیز سالیان سال، شب و روز، در خفا نوشت و هر روز را به خاطره کاغذهای سفید سپرد و در این مدت پیر شد. تمام این سالها مثل خواب بود و مثل یک لحظه گذشت.

ایستگاه سوم
به ایستگاه «ظهیرالدوله» رسیدند. در آنسوی خیابان عده ای ساکت و آرام تابوتی را بدرقه می کردند. به یاد آورد که در یک مهمانی برای یکی از دوستانش با شور و شوق توضیح می داد: می دانی، آخر فقط یک دنیا نیست، به تعداد آدمها دنیا هست و هر بار با مردن یک انسان یک دنیا می میرد.
و بعد که تمسخر را در چهره دوستش دیده بود با عجله اضافه کرده بود: منظورم این است که دنیا برای انسانی که می میرد تمام می شود و هر روز دهها دنیا می میرند و دهها دنیا متولد می شوند. مثل آدمها… اگر آدم نباشد، دنیا هم نیست.
دوستش با پوزخند گفت: کی گفته؟! این همه آدم می میرند، ولی دنیا سر جای خودش هست!
و او با اصرار گفته بود: نه، نه، منظورم این است که دنیا برای آن آدمی که می میرد دیگر وجود ندارد.
دوستش در حالی که سیگارش را در زیرسیگاری خاموش می کرد لبخندی به روی او زد و گفت: ببین، عزیز من! ما در یک دنیای واقعی زندگی می کنیم و نه توی داستان یا فیلم. می فهمی؟ یک نگاه به اطراف بکن، دست از این خیالبافی ها بردار!
و قاشقش را در بشقاب پلو و قورمه سبزی فرو برد.

ایستگاه چهارم
مسافری از راننده پرسید: اینجا میدان اعدامه؟
راننده جواب داد: بله، آقا.
مسافر با عجله پیاده شد. اتوبوس دوباره به راه افتاد. مهرانگیز از خود پرسید: میدان اعدام یا میدان قتل؟ و به خود جواب داد: چه فرقی می کند! و به یاد آورد که چگونه سالیان درازیست که جسدی را در خود حمل می کند. اولین بار که خواست او را بکشد برگ سبزی که از لای کرکره به فضای اتاق خزیده بود، ابرهای پنبه ای، آسمان و حتا حرکت آرام پرده از وزش نسیم، او را از این کار باز داشت. مهرانگیز می دانست برای حفظ آرامش زندگیش دیر یا زود باید او را از بین ببرد. حتا اگر شده زنده به گورش کند. ولی هر بار آن موجود ظریف و کوچک در او چنگ می انداخت، خود را بالا می کشید و در چشمان مهرانگیز خیره می شد. این موجود در انگشتانش فرو می رفت، در سلولهای خاکستری مغزش، در چشمانش، در زبانش.
مقتول خود او بود. ولی نه کسی برای به خاکسپاریش می رفت و نه کسی برایش مراسمی برگزار می کرد. هیچ کس حتا به یادش هم نمی افتاد. اصلا کسی او را نمی شناخت. کسی نمی فهمید که او به قتل رسیده. هیچ کس در مهرانگیز به چشم یک قاتل نگاه نمی کرد.
خفه اش کرد. گلویش را گرفت و با دستهای کوچکش آنقدر فشرد که چشمهایش از حدقه بیرون زدند. مهرانگیز پرتش کرد در یک گوشه. ولی او در آخرین لحظه دستش را به قلب مهرانگیز گرفت و همین طور از او آویزان ماند.
پس از آن، همه از این که مهرانگیز حالش بهتر شده خوشحال شدند و برایش مهمانی دادند. مادر و مادربزرگش با چشمهای گریان او را هُل دادند توی اتاق مهمانی. زنها با صورتهای بزک کرده و لباسهای پولک دار و منجوق دوزی شده دور او حلقه زدند و هلهله کردند. مردها با فکل و کراوات، با پاهای گشاده از هم نشسته بودند و لبخند زنان به سبیلهای خود دست می کشیدند.
مهرانگیز خیلی لاغر و زردنبو شده بود. کسی آن موجودی را که به سنگینی از قلب مهرانگیز آویزان بود ندید و هیچ کس به او نگفت: قاتل! مهرانگیز دست انداخت در یقه یکی از زنها و آن را جر داد. زن در جالی که با دو دوست سینه اش را می پوشاند جیغ زد: ای وای! اینکه هنوز دیوانه است!
مهرانگیز زار زد: می خواهم قلبت را ببینم!

ایستگاه آخر
راننده فریاد زد: بیمارستان روزبه!
مهرانگیز چشمانش را باز کرد. نور آفتاب از آینه بیرونی اتوبوس تو چشمانش باز تابید. از خود پرسید: یک اسب نجیب یا یک سگ وفادار؟
صدایی با نفرت در گوشش فریاد زد: یک گربه بی صفت، یک مار خوش خط و خال، یک روباه، یک موش!
راننده از توی آینه به او اشاره کرد و گفت: مادرجان، آخرشه!
آذر ۱۳۷۷ / برلین

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای قاتل بسته هستند

اسمی هم ندارد!

■ به او گفتم اسمی برای داستانش به خاطرم نمی رسد. دستهایش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت: اسمی هم ندارد! هر چه را می گویم همین طوری بنویس.
و همان طور که از پنجره به بیرون نگاه می کرد ادامه داد: در باغ کوچک بیمارستان نشسته بودم. سرم را به پشتی نیمکت تکیه داده و به آسمان نگاه می کردم. ناگهان آهنگ صدایی توجهم را به خود جلب کرد. چقدر این آهنگ برایم آشنا بود. رویم را به سوی صدا برگرداندم. کودک سیاه پوستی دور و بر یک صندلی چرخدار جست و خیز می کرد و با لحنی کودکانه چیزهایی می گفت. روی صندلی پیرزنی سیاه پوست، چروکیده و لاغر نشسته بود. پاهای بلندش را روی پایه صندلی به هم جفت کرده بود و انگشتان کشیده اش را گذاشته بود روی پتویی که زانوانش را پوشانده بود. در لحظاتی که چهره اش را با نگاه کم سویم می کاویدم، روزهایی فراموش شده را به یاد آوردم که تمام آن بعد از ظهر مرا تا غروب پر کرد.

■ سالهای بسیاری از آن دوران گذشته است. شاید چهل سال. در آن سالهایی که دیگر از یکنواختی در زندگیم خسته شده بودم، تصمیم گرفتم در یکی از مسافرت های رسمی برای همیشه روسیه را ترک کنم. من به پنج زبان مسلط بودم و شغلم به من این امکان را می داد که هر بار در مأموریتی همراه کسی شوم و به کشورهای دیگر بروم. ترکی و فارسی زبان مادری و ملی ام بودند، فرانسه و انگلیسی را در مدرسه و دانشگاه یاد گرفتهه بودم و روسی را پس از مدتی اقامت در روسیه به خوبی می دانستم. تسلط بر این زبانها مرا تا اندازه ای به آهنگ دیگر زبانها آشنا کرده بود با این همه آموختن یک زبان دیگر برایم تصوری ناممکن بود. در آخرین روزهای تدارک یک مأموریت هنگامی که برای آخرین معاینات پزشکی که جزو برنامه های همیشگی چنین سفرهایی بود به ساختمان قدیمی و با شکوه بهداری در نزدیکی خیابان آربات رفتم، به طور غیر منتظره ای به من اعلام کردند که باید تحت عمل جراحی قرار گیرم. با تعجب به پزشک چاق و بداخلاق که زنی بود بالای شصت سال گفتم: آخر چطور؟ من اصلا احساس ناراحتی نمی کنم. دردی ندارم.
او با لحنی خشک جواب داد: موضوع ربطی به احساس شما ندارد. شاید شما نتوانید بفهمید در رحم تان چه خبر است!
و بعد در حالی که از اتاق بیرون می رفت ادامه داد: این چیزها را ما می فهمیم.
و رو به پرستار جوانی که کنارم ایستاده بود گفت: می دانید که او را کجا ببرید.
پرستار جوان با حالتی نیمه تعظیم در جواب گفت: بله، رفیق!
و بازویم را گرفت تا مرا از جایم بلند کند. دستم را عقب کشیدم و به تندی گفتم: من حالم خوب است.
نگاهی به اطراف انداختم و با غرولند گفتم: نمی دانستم یک کاغذبازی ابلهانه کار آدم را به بیمارستان می کشاند!
دخترک پرستار پرسید: چی رفیق؟
بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم: هیچی.
با همدردی گفت: ناراحت نباشید، رفیق. همه چیز درست می شود. فقط یک جراحی کوچک است.
او نمی دانست بزرگ یا کوچک بودنن جراحی اصلا برایم اهمیتی ندارد. چرا این عمل درست همین دفعه که من وسوسه فرار را در سر داشتم باید پیش می آمد؟ و تنم برای لحظه ای یخ شد. شاید فهمیده اند؟ اما این غیرممکن بود. من هرگز با کسی در این مورد حرفی نزده بودم و اصلا آشنای صمیمی نداشتم که بخواهم راجع به چنین موضوع با اهمیتی با او حرف بزنم. اطرافیانم اغلب رفقایی بودند که در آنجا با آنها آشنا شده بودم. هیچ کدام از ما سود و زیانی برای یکدیگر نداشتیم.
در این لحظه دخترک مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد و گفت که تا چند لحظه دیگر راه می افتیم. نگاهش کردم و گفتم: ولی من باید وسایلم را بردارم.
با آسودگی گفت: اصلا نگران نباشید! آنجا همه چیز هست. لازم نیست چیزی با خود بردارید.
و از اتاق بیرون رفت. پس از دقایقی که بسیار طولانی به نظر می آمد، در باز شد و دخترک پرستار دوباره پیدایش شد. با مهربانی به سویم آمد تا مرا از روی صندلی بلند کند. از جا بلند شدم و گفتم: چرا متوجه نیستید؟ من حالم خوب است و خودم می توانم راه بروم. همه این بند و بساط ها باعث می شود مسافرتم دو سه روز عقب بیفتد.
دخترک که دیگر کنارم قدم بر می داشت گفت: دو سه روز نه، دست کم دو هفته!
فریاد زدم: چی؟ دو هفته؟ مگر دیوانه شده اید؟
پرستار دستپاچه شد و در حالی که بی اراده کف دستش را به طرف دهانم می آورد گفت: هیس، رفیق! الان صدایتان را می شنوند!
دستش را پس زدمم و می خواستم بگویم که مرا نزد رفیق دکتر ببرد که متوجه شدم در خیابان هستیم و راننده ای در عقب یک اتومبیل ولگای سیاهه را برایمان باز کرده است. سوار شدیم. ولگای سیاه دو معنی داشت: یا خدمت یا نکبت. و من هنوز نتوانسته بودم بفهمم آیا این بار نکبت آن گریبان مرا گرفته است؟ در تمام طول راه تلاش کرم بفهمم چگونه ممکن است آنها از قصدم با خبر شده باشند و فکرم به جایی نرسید.
سرانجام پس از نیم ساعت به بیمارستانی بزرگ در حومه مسکو رسیدیم. راننده کنار پله های بزرگ سنگی که از دو سو با گلدان های بزرگ سفید مرمرین تزیین شده بود نگاه داشت. از بالای پله ها لحظه ای به میدان بزرگ جلوی ساختمان نگاه کردم که به طرز بسیار زیبایی گلکاری شده بود. چنان گلکاری زیبایی را که در سر تا سر باغ بیمارستان تکرار می شد هرگز در جای دیگری ندیدم. ولگای سیاه در خیابان بارک و در پس درختان گم شد.
دخترک مرا به بخش جراحی در طبقه دوم برد و مدارک را تحویل داد. وقتی سرپرستار به او گفت که مرا به اتاق دو تخته ای در انتهای راهرو ببرد با عصبانیت گفتم: من اتاق یک تخته می خواهم!
سرپرستار لبخندی زد و گفت: امکان ندارد، رفیق! در این بخش فقط همین یک تخت خالیست.
من مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم: من هم همین جا می مانم!
می دانستم که آنها با روحیه ای زیردست بار آمده اند و می دانستم که اگر واقعا اتاق یک تخته خالی نباشد چاره ای جز رفتن به اتاق دو تخته نخواهم داشت. این را هم یاد گرفته بودم که معمولا در چنین مواردی روزنه ای وجود دارد. ولی گویا این بار امیدی نبود. سرپرستار شماره اتاق را نوشت و مُهری روی آن کوبید و گفت: خودتان هم می دانید که چاره ای ندارید. عصبانیت شما بی مورد است. فقط همین یک تخت خالیست و شما دو روز دیگر می باید عمل شوید.
کاغذ را به دست دخترک پرستار داد و چند کلمه ای با او صحبت کرد و بعد به صدای بلند به او گفت که مرا به اتاقم ببرد. وقتی وارد اتاق شدیم منظره ای که از پنجره دیده می شد همه چیز را از خاطرم برد. از آن بالا باغ و گلکاری های زیبایش درست مثل فرش ایرانی به نظر می آمد. صدای پرستار مرا به خود آورد: رفیق، تمام وسایل تان روی تخت و درون کمدی است که اسمتان رویش نوشته شده است.
همه چیز از پیش مرتب شده بود و من تازه نگاهم به هم اتاقیم افتاد که با چشمان بسته روی تخت دراز کشیده بود. پرستار به او اشاره کرد و گفت: به هیچ زبانی نمی تواند حرف بزند. منظورم این است که فقط به یک زبان حرف می زند: پرتغالی! از آفریقاست.
با بدجنسی گفتم: خودم می بینم از کجاست! ولی چرا پرتغالی؟
پرستار گفت: آخر…
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: من خسته ام و می خواهم استراحت کنم.
و همان طور که لباس بیمارستان را به کمک پرستار که اصرار داشت مثل یک بیمار با من رفتار می کند می پوشیدم با خود قکر کردم این طفلک هم دو زبانه است: یک زبان مادری که ظاهرا به حساب نمی آید و یک زبان استعماری. راستش از اینکه مجبور نبودم با او حرف بزنم خوشحال شدم. سرانجام پرستار در حالی که از من قول می گرفت که اگر کاری داشتم حتما زنگ بزنم ما را تنها گذاشت.
دو روز در ساعاتی که در اتاق بودم یا روی تخت دراز می کشیدم و یا از پنجره به قالی طبیعی که روی زمین بیمارستان پهن شده بود چشم می دوختم و آسمان شهریور مسکو را تماشا می کردم که همیشه پر از ابرهای سفید و خاکستری بود. روز سوم مرا عمل کردند و غده ای را که از آن بی خبر بودم از بدنم در آوردند و نیمه بیهوش مرا به اتاق بازگرداندند. صبح روز بعد از صدای ضجه ای بیدار شدم. صدا از حمام می آمد. تخت هم اتاقیم خالی بود. او به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می گفت و زار می زد و بعد در حالی که روی شکمش خمیده بود و دو دستش را زیر شکمش فشار می داد آمد و روی تختش رو به من نشست و شروع کرد با اشاره چیزی را به من فهماندن. من هنوز در سستی ناشی از بیهوشی بسر می بردم. او اصرار می کرد که او را بفهمم. اگرچه به هر زبانی می گفتم نمی فهمید با این همه یادم نیست به کدام زبان گفتم: مسخره نیست؟ ما روی هم هفت زبان بلدیم ولی زبان یکدیگر را نمی فهمیم!
او خیال کرد که حرفهایش را فهمیده ام گفت: si, si! و با انگشت عدد دو را نشان داد و چند بار چند عدد دیگر را. بعد گویا ناگهان فکری به ذهنش رسید. دستش را به حالت اینکه کودکی در آغوش دارد روی سینه گرفت و خودش را تکان داد و با تردید گفت: Baby و بعد دوباره با انگشت عد دو را نشان داد و به بیرون پنجره اشاره کرد و زار زد: Africa, filhos* من بی اراده در جایم نیم خیز شد و از پنجره به بیرون نگاه کردم. انگار می شد از پنجره آفریقا را دید! ولی به جای آن تمام تنم از درد به هم پیچید.
روزهای بعد زاری او برای کشور دورافتاده ای که من هرگز آنجا نبودم و احساسی نسبت به آن نداشتم لحظات مرا پر می کرد و او از زاری فروخورده من برای کشور دورافتاده دیگری که او هرگز در آن نبود و احساسی نسبت به آن نداشت، بی خبر بود. پس از زاریهایش می آمد روی تخت من. کنارم دراز می کشید و سرش را روی دستم می گذاشت و دستم را دور گردنش حلقه می کرد و یا با دستان سرد و سیاهش انگشتانم را نوازش می کرد و می فشرد. و من جز در اختیار قرار دادن قسمت راست تنم که او در آن احساس آرامش می کرد کار دیگری از دستم بر نمی آمد. تا اینکه یک روز ناگهان به صدای پاهای محکمی که از راهرو به گوش می رسید سرش را از روی دستم بلند کرد. نشست و گوشهایش را تیز کرد.
در باز شد و توفانی از زبان پرتغالی تمام اتاق را فرا گرفت. او ترسان بلند شد و رفت روی تخت خودش نشست و گاه لابلای آن صداهایی که همه با هم حرف می زدند، جمله ای می گفت. زنی که از همه بلندتر و عصبی تر حرف می زد به من اشاره کرد و دوباره به پرتغالی چیزهایی گفت. گمان کردم که او را سرزنش می کنند که چرا برای من مزاحمت ایجاد کرده و به روسی به زن گفتم: نه، اصلا! او اصلا مرا اذیت نمی کند.
زن نگاه خشمگین اش را به من دوخت و با همان لحن عصبی به روسی یک نفس و بدون نقطه گفت: نه! موضوع این نیست او شکایت می کند که تنهاست و من می گویم که شما در اینجا هستید و او تنها نیست همه ما با این جنگ دربدر شده ایم آن یکی از فرزند و شوهرش بی خبر است آن دیگری تمام خانواده اش را از دست داده هر کس یک جور و حالا او برای دو تا بچه اش دمار از روزگار ما در آورده اخر چه کاری از دست ما بر می آید؟
دستش را محکم روی زانویش کوبید و دوباره نگاه خشمگین اش را چنان به من دوخت که انگار باعث جنگ در آفریقا من بودم! خودم را جمع و جور کردم. پتو را روی سرم کشیدم و گذاشتم تا آن هجوم پرتغالی همه چیز را در اتاق بروبد و سرانجام تمام شود. پس از ساعتی آنها رفتند و او بلافاصله بلند شد و آمد کنارم دراز کشید. دوباره دست راستم را که سرش را روی آن گذاشتهه بود دور گردنش حلقه کرد و گفت: *Esta a chover. Faz frio از سردی بدنش یکه خوردم. مثل یخ بود. خواستم زنگ را فشار دهم تا پرستار بیاید ولی او دست چپم را هم روی شانه اش گذاشت و همان طور به خواب رفت. من نیز سرم را در گردنش فرو بردم و خوابیدم.
هرگز نفهمیدم او را چگونه بردند که بیدار نشدم. گویا آن هیاهوی پرتغالی مثل قرص خواب آور مرا به خوابی عمیق فرو برده بود. از پرستار سراغ او را گرفتم ولی پرستار شانه هایش را بالا انداخت و هیچ نگفت.
پس از دو هفته من سفرم را پی گرفتم. آن ولگای سیاه برایم نکبت نیاورده بود. روسیه را ترک کردم و هرگز به آنجا باز نگشتم.

■ آن روز، در باغ کوچک بیمارستان، هزاران فرسنگ دور از مسکو و دهها سال پس از آن جراحی، یک آوا، آهنگ یک زبان مرا به یاد آن روزها انداخت. کودک سیاه پوست روبرویم ایستاد. عصایم را که به کناره نیمکت تکیه داده بودم چند بار تکان داد و گفت: Avo, Avo! و بعد به طرف صندلی چرخدار دوید. دستهای کوچکش را روی زانوان پیرزن کوبید و گفت: Avo, Avo! و بعد با انگشت مرا نشان داد و دوباره با همان لحن شیرین کودکانه گفت: Avo!*

مرداد ۱۳۷۷ / بیمارستان الیزابت برلین
* آفریقا، بچه ها
* باران می بارد. سردم است
* مادربزرگ!

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای اسمی هم ندارد! بسته هستند

محسن

تقدیم به پدر و مادرم
محسن

یک
من در یک دوران انقلابی به دنیا آمدم. دورانی که اکسیژن به مغزم نرسید و با این قد و هیکل و ریش و سبیل بچه موندم. نه، کمتر از یک بچه. شاید یک هیچ. یک صفر مزاحم که اینور و آنور می غلته. خودش رو کثیف می کنه و هر چی دم دستش می رسه توی دهنش فرو می کنه.
هر جا که میریم بابا دستم رو محکم توی دستش می گیره. نمی دونم از چی می ترسه. شاید برای اون دفعه که دست انداختم و گردنبند یکی از خاله ها رو کشیدم. گردنبند پاره شده بود و دونه های مروارید مثل قطره های درشت بارون ترق و تروق می ریختند کف خیابون. بابا هی پشت هم از خاله عذرخواهی می کرد. ولی نمی توانست در جمع کردن مرواریدها به اون کمک ک نه چون باید منو محکم نگه می داشت. خاله هم خم شده بود و همین طور که مرواریدها رو از روی زمین جمع می کرد می گفت: چیزی نیست، مهم نیست. همه اش بدلیه. فدای سرتون. و بعد با صورت سرخ بلند شده بود و ایستاده بود. دستش رو که پر از مروارید بود خالی کرده بود توی کیفش. لبخندی هم به من زده بود. راستش از نور خورشید که روی مرواریدهای بدلی خالی افتاده بود، گردنش این قدر بلوری شده بود که می خواستم دست به گردنش بزنم. ولی پنجه هام گیر کرد توی گردنبندش. او هم دستپاچه شده بود. سرش رو عقب کید و خب، گردنبند پاره شد. از او به بعد همه خاله ها با فاصله از من می ایستند. البته بابا هم همیشه دستم رو محکم توی دستش می گیره.

دو
بابام بزرگ و قویست. من هم مثل بابا بزرگ و قویم. حتا فکر می کنم از اون هم قویترم. با این همه وقتی که دستم رو محکم می گیره نمی تونم هیچ کاری کنم. مثل بچه ها می شم. زورم ناپدید می ه و خودم به نظرم مسخره میام. مرد به این گندگی، با این قد و هیکل و ریش و سبیل دستش مثل بچه ها توی دست باباشه و نمی تونه خودشو از اون جدا کنه. شاید بابا به جای من هم فکر می کنه. اون اصلا می تونه فکر منو بخونه. مثل مامان. آره، اونها فکر منو می خونند. من هم مثل وقتی که بابام دستم رو می گیره هیچ مقاومتی نمی کنم. بذار بخونند. بذار برن توی فکر و سیر و سیاحت کنند.
او روز که جفت پاهام رو عقب بردم و ول کردم توی شیشه تلویزیون بابا بی اختیار دستش رو عقب برد که بکوبه توی صورتم. ولی نزد. شیشه تلویزیون شکست. بابام داد زد: مگه دیوونه شدی؟ می خواستم بگم نه دیوونه نشدم. فقط اکسیژن به مغزم نرسیده. ولی هیچی نگفتم. از عکس های پررنگ و بی معنی که هی روی صفحه تلویزیون عوض می شدند خسته شده بوم. می خواستم پاهام رو جلوشون بذارم که نبینم شون. نگاه کن، نگاه کن. من از این دختره دوچرخه سوار که غش غش می خنده بدم میاد. پای آفتاب سوخته و چاقش از زیر دامن کوتاهش بیرون افتاده و پستونهای بی قواره اش پشت بلوزش لق لق می خوره. من، من همزادم رو می خوام. همون دختر افلیجی که در داستان دیگه ای به دنیا اومده یا به دنیا میاد. می خوام سرم رو روی دامن گلدارش بذارم. دامنی که پر از رنگ و بوی گل محمدی و آفتابگردونه و پاهای بی حرکتش رو پوشونده. می خوام کف دستهاش رو ببوسم.

سه
دیروز تمام منظره اونور پنجره توی ظرف بلور تابیده بود. خونه های آجری، درختهای بلند، آسمون. ظرف رو جلوی چشمام اینور و اونور بردم و بعد ظرف شکست. اون رو شکستم تا منظره پشت پنجره رو توی تکه های کوچکش ببینم. باز بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و منو به گوشه اتاق کشوند. کاش با پدر و مادری بودم که منو یک گوشه ای، پهلوی کسان دیگه ای که اکسیژن به مغزشون نرسیده ول می کردن. به هر حال حتما همیشه یک کسی می باید دستم رو توی دستش بگیره. مثل بابا. تا گردنبندی رو پاره نکنم یا ظرفی رو نشکنم یا خدا میدونه چی. دلم به حال مامان و بابا می سوزه. اونارو دوست دارم. نمی دونم چه کار کنم که برام غصه نخورن. آخه اونا نمی دونند که دنیای هر آدم همون دنیاییه که اون برای خودش درست می کنه. اگر دنیای من مثل این همه آدم و مثل همه نیست، ولی دنیای منه. دنیای خودمه. من دنیا رو همین طور می فهمم. دنیای کسی ک مثل همه آدمها نیست. ترکیبات شیمیایی اش یک کمی اینور و اونور شده. این که چیزی نیست. هیچ کس متوجه نمیشه که من اگر بگم پنج، منظورم هشته. یا اگه بگم آب، منظورم صندلیه. همه دلشون برای من و بابا و مامان می سوزه. ولی من بیشتر دلم برای همه اونها می سوزه. اونها هستند که اگر اسم ها و کلمه هاشونو عوض کنی تموم دنیاشون به هم می خوره. و من؟ من اصلا به اینها احتیاجی ندارم. دنیای من هیچ وقت به هم نمی ریزه. بیست ساله که هست و نیست.

چهار
بابا و مامان انگار چرت و پرتهای خاله رو خوندن. از دیروز به من جور دیگه ای نگاه می کنند. او روز که خاله اومد با مامان از بوی گل محمدی حرف زد من توی اون اتاق بودم و برای خودم آواز می خوندم. ولی حرفهاشونو می شنیدم. کنکجاو شدم که ببینم خاله چه شکلیه. به بهانه گرفتن میوه رفتم توی اتاق. خاله هم مثل مامان بود. اصلا همه خاله ها مثل مامانند و همه عموها مثل بابا. وقتی داشت می رفت با صدای بلند گفت: خداحافظ، محسن جون! شنیدم ولی هیچی نگفتم. هیچ وقت هیچی نمیگم. اگرچه غیر واقعیه. من خواب نمی بینم. من نمی فهمم. من با هیچ کس حرف نمی زنم. فقط نیشم رو باز می کنم و با صدای نکره ای چیزی رو زمزمه می کنم. اصلا میشه بهش گفت زمزمه؟ خب، زمزمه من این طوریه. چرا بابا و مامان به من این جوری نگاه می کنن؟ براشون راحت تره فکر کنند که من فکر نمی کنم. برای خودم هم راحت تره که فکر نکنم. اونها که می دونن خاله همه چیز رو از خودش ساخته و هر چی نوشته دروغه. آخه مگر اونها نمیدونن که بدون اکسیژن نمی تونه فکری وجود داشته باشه؟

خرداد ۱۳۷۸ / برلین

Posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه» | دیدگاه‌ها برای محسن بسته هستند