اسمی هم ندارد!

■ به او گفتم اسمی برای داستانش به خاطرم نمی رسد. دستهایش را به نشانه بی اهمیت بودن موضوع تکان داد و گفت: اسمی هم ندارد! هر چه را می گویم همین طوری بنویس.
و همان طور که از پنجره به بیرون نگاه می کرد ادامه داد: در باغ کوچک بیمارستان نشسته بودم. سرم را به پشتی نیمکت تکیه داده و به آسمان نگاه می کردم. ناگهان آهنگ صدایی توجهم را به خود جلب کرد. چقدر این آهنگ برایم آشنا بود. رویم را به سوی صدا برگرداندم. کودک سیاه پوستی دور و بر یک صندلی چرخدار جست و خیز می کرد و با لحنی کودکانه چیزهایی می گفت. روی صندلی پیرزنی سیاه پوست، چروکیده و لاغر نشسته بود. پاهای بلندش را روی پایه صندلی به هم جفت کرده بود و انگشتان کشیده اش را گذاشته بود روی پتویی که زانوانش را پوشانده بود. در لحظاتی که چهره اش را با نگاه کم سویم می کاویدم، روزهایی فراموش شده را به یاد آوردم که تمام آن بعد از ظهر مرا تا غروب پر کرد.

■ سالهای بسیاری از آن دوران گذشته است. شاید چهل سال. در آن سالهایی که دیگر از یکنواختی در زندگیم خسته شده بودم، تصمیم گرفتم در یکی از مسافرت های رسمی برای همیشه روسیه را ترک کنم. من به پنج زبان مسلط بودم و شغلم به من این امکان را می داد که هر بار در مأموریتی همراه کسی شوم و به کشورهای دیگر بروم. ترکی و فارسی زبان مادری و ملی ام بودند، فرانسه و انگلیسی را در مدرسه و دانشگاه یاد گرفتهه بودم و روسی را پس از مدتی اقامت در روسیه به خوبی می دانستم. تسلط بر این زبانها مرا تا اندازه ای به آهنگ دیگر زبانها آشنا کرده بود با این همه آموختن یک زبان دیگر برایم تصوری ناممکن بود. در آخرین روزهای تدارک یک مأموریت هنگامی که برای آخرین معاینات پزشکی که جزو برنامه های همیشگی چنین سفرهایی بود به ساختمان قدیمی و با شکوه بهداری در نزدیکی خیابان آربات رفتم، به طور غیر منتظره ای به من اعلام کردند که باید تحت عمل جراحی قرار گیرم. با تعجب به پزشک چاق و بداخلاق که زنی بود بالای شصت سال گفتم: آخر چطور؟ من اصلا احساس ناراحتی نمی کنم. دردی ندارم.
او با لحنی خشک جواب داد: موضوع ربطی به احساس شما ندارد. شاید شما نتوانید بفهمید در رحم تان چه خبر است!
و بعد در حالی که از اتاق بیرون می رفت ادامه داد: این چیزها را ما می فهمیم.
و رو به پرستار جوانی که کنارم ایستاده بود گفت: می دانید که او را کجا ببرید.
پرستار جوان با حالتی نیمه تعظیم در جواب گفت: بله، رفیق!
و بازویم را گرفت تا مرا از جایم بلند کند. دستم را عقب کشیدم و به تندی گفتم: من حالم خوب است.
نگاهی به اطراف انداختم و با غرولند گفتم: نمی دانستم یک کاغذبازی ابلهانه کار آدم را به بیمارستان می کشاند!
دخترک پرستار پرسید: چی رفیق؟
بدون آنکه به او نگاه کنم گفتم: هیچی.
با همدردی گفت: ناراحت نباشید، رفیق. همه چیز درست می شود. فقط یک جراحی کوچک است.
او نمی دانست بزرگ یا کوچک بودنن جراحی اصلا برایم اهمیتی ندارد. چرا این عمل درست همین دفعه که من وسوسه فرار را در سر داشتم باید پیش می آمد؟ و تنم برای لحظه ای یخ شد. شاید فهمیده اند؟ اما این غیرممکن بود. من هرگز با کسی در این مورد حرفی نزده بودم و اصلا آشنای صمیمی نداشتم که بخواهم راجع به چنین موضوع با اهمیتی با او حرف بزنم. اطرافیانم اغلب رفقایی بودند که در آنجا با آنها آشنا شده بودم. هیچ کدام از ما سود و زیانی برای یکدیگر نداشتیم.
در این لحظه دخترک مرا به اتاق دیگری راهنمایی کرد و گفت که تا چند لحظه دیگر راه می افتیم. نگاهش کردم و گفتم: ولی من باید وسایلم را بردارم.
با آسودگی گفت: اصلا نگران نباشید! آنجا همه چیز هست. لازم نیست چیزی با خود بردارید.
و از اتاق بیرون رفت. پس از دقایقی که بسیار طولانی به نظر می آمد، در باز شد و دخترک پرستار دوباره پیدایش شد. با مهربانی به سویم آمد تا مرا از روی صندلی بلند کند. از جا بلند شدم و گفتم: چرا متوجه نیستید؟ من حالم خوب است و خودم می توانم راه بروم. همه این بند و بساط ها باعث می شود مسافرتم دو سه روز عقب بیفتد.
دخترک که دیگر کنارم قدم بر می داشت گفت: دو سه روز نه، دست کم دو هفته!
فریاد زدم: چی؟ دو هفته؟ مگر دیوانه شده اید؟
پرستار دستپاچه شد و در حالی که بی اراده کف دستش را به طرف دهانم می آورد گفت: هیس، رفیق! الان صدایتان را می شنوند!
دستش را پس زدمم و می خواستم بگویم که مرا نزد رفیق دکتر ببرد که متوجه شدم در خیابان هستیم و راننده ای در عقب یک اتومبیل ولگای سیاهه را برایمان باز کرده است. سوار شدیم. ولگای سیاه دو معنی داشت: یا خدمت یا نکبت. و من هنوز نتوانسته بودم بفهمم آیا این بار نکبت آن گریبان مرا گرفته است؟ در تمام طول راه تلاش کرم بفهمم چگونه ممکن است آنها از قصدم با خبر شده باشند و فکرم به جایی نرسید.
سرانجام پس از نیم ساعت به بیمارستانی بزرگ در حومه مسکو رسیدیم. راننده کنار پله های بزرگ سنگی که از دو سو با گلدان های بزرگ سفید مرمرین تزیین شده بود نگاه داشت. از بالای پله ها لحظه ای به میدان بزرگ جلوی ساختمان نگاه کردم که به طرز بسیار زیبایی گلکاری شده بود. چنان گلکاری زیبایی را که در سر تا سر باغ بیمارستان تکرار می شد هرگز در جای دیگری ندیدم. ولگای سیاه در خیابان بارک و در پس درختان گم شد.
دخترک مرا به بخش جراحی در طبقه دوم برد و مدارک را تحویل داد. وقتی سرپرستار به او گفت که مرا به اتاق دو تخته ای در انتهای راهرو ببرد با عصبانیت گفتم: من اتاق یک تخته می خواهم!
سرپرستار لبخندی زد و گفت: امکان ندارد، رفیق! در این بخش فقط همین یک تخت خالیست.
من مشتم را روی میز کوبیدم و گفتم: من هم همین جا می مانم!
می دانستم که آنها با روحیه ای زیردست بار آمده اند و می دانستم که اگر واقعا اتاق یک تخته خالی نباشد چاره ای جز رفتن به اتاق دو تخته نخواهم داشت. این را هم یاد گرفته بودم که معمولا در چنین مواردی روزنه ای وجود دارد. ولی گویا این بار امیدی نبود. سرپرستار شماره اتاق را نوشت و مُهری روی آن کوبید و گفت: خودتان هم می دانید که چاره ای ندارید. عصبانیت شما بی مورد است. فقط همین یک تخت خالیست و شما دو روز دیگر می باید عمل شوید.
کاغذ را به دست دخترک پرستار داد و چند کلمه ای با او صحبت کرد و بعد به صدای بلند به او گفت که مرا به اتاقم ببرد. وقتی وارد اتاق شدیم منظره ای که از پنجره دیده می شد همه چیز را از خاطرم برد. از آن بالا باغ و گلکاری های زیبایش درست مثل فرش ایرانی به نظر می آمد. صدای پرستار مرا به خود آورد: رفیق، تمام وسایل تان روی تخت و درون کمدی است که اسمتان رویش نوشته شده است.
همه چیز از پیش مرتب شده بود و من تازه نگاهم به هم اتاقیم افتاد که با چشمان بسته روی تخت دراز کشیده بود. پرستار به او اشاره کرد و گفت: به هیچ زبانی نمی تواند حرف بزند. منظورم این است که فقط به یک زبان حرف می زند: پرتغالی! از آفریقاست.
با بدجنسی گفتم: خودم می بینم از کجاست! ولی چرا پرتغالی؟
پرستار گفت: آخر…
نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم: من خسته ام و می خواهم استراحت کنم.
و همان طور که لباس بیمارستان را به کمک پرستار که اصرار داشت مثل یک بیمار با من رفتار می کند می پوشیدم با خود قکر کردم این طفلک هم دو زبانه است: یک زبان مادری که ظاهرا به حساب نمی آید و یک زبان استعماری. راستش از اینکه مجبور نبودم با او حرف بزنم خوشحال شدم. سرانجام پرستار در حالی که از من قول می گرفت که اگر کاری داشتم حتما زنگ بزنم ما را تنها گذاشت.
دو روز در ساعاتی که در اتاق بودم یا روی تخت دراز می کشیدم و یا از پنجره به قالی طبیعی که روی زمین بیمارستان پهن شده بود چشم می دوختم و آسمان شهریور مسکو را تماشا می کردم که همیشه پر از ابرهای سفید و خاکستری بود. روز سوم مرا عمل کردند و غده ای را که از آن بی خبر بودم از بدنم در آوردند و نیمه بیهوش مرا به اتاق بازگرداندند. صبح روز بعد از صدای ضجه ای بیدار شدم. صدا از حمام می آمد. تخت هم اتاقیم خالی بود. او به زبانی که نمی فهمیدم چیزهایی می گفت و زار می زد و بعد در حالی که روی شکمش خمیده بود و دو دستش را زیر شکمش فشار می داد آمد و روی تختش رو به من نشست و شروع کرد با اشاره چیزی را به من فهماندن. من هنوز در سستی ناشی از بیهوشی بسر می بردم. او اصرار می کرد که او را بفهمم. اگرچه به هر زبانی می گفتم نمی فهمید با این همه یادم نیست به کدام زبان گفتم: مسخره نیست؟ ما روی هم هفت زبان بلدیم ولی زبان یکدیگر را نمی فهمیم!
او خیال کرد که حرفهایش را فهمیده ام گفت: si, si! و با انگشت عدد دو را نشان داد و چند بار چند عدد دیگر را. بعد گویا ناگهان فکری به ذهنش رسید. دستش را به حالت اینکه کودکی در آغوش دارد روی سینه گرفت و خودش را تکان داد و با تردید گفت: Baby و بعد دوباره با انگشت عد دو را نشان داد و به بیرون پنجره اشاره کرد و زار زد: Africa, filhos* من بی اراده در جایم نیم خیز شد و از پنجره به بیرون نگاه کردم. انگار می شد از پنجره آفریقا را دید! ولی به جای آن تمام تنم از درد به هم پیچید.
روزهای بعد زاری او برای کشور دورافتاده ای که من هرگز آنجا نبودم و احساسی نسبت به آن نداشتم لحظات مرا پر می کرد و او از زاری فروخورده من برای کشور دورافتاده دیگری که او هرگز در آن نبود و احساسی نسبت به آن نداشت، بی خبر بود. پس از زاریهایش می آمد روی تخت من. کنارم دراز می کشید و سرش را روی دستم می گذاشت و دستم را دور گردنش حلقه می کرد و یا با دستان سرد و سیاهش انگشتانم را نوازش می کرد و می فشرد. و من جز در اختیار قرار دادن قسمت راست تنم که او در آن احساس آرامش می کرد کار دیگری از دستم بر نمی آمد. تا اینکه یک روز ناگهان به صدای پاهای محکمی که از راهرو به گوش می رسید سرش را از روی دستم بلند کرد. نشست و گوشهایش را تیز کرد.
در باز شد و توفانی از زبان پرتغالی تمام اتاق را فرا گرفت. او ترسان بلند شد و رفت روی تخت خودش نشست و گاه لابلای آن صداهایی که همه با هم حرف می زدند، جمله ای می گفت. زنی که از همه بلندتر و عصبی تر حرف می زد به من اشاره کرد و دوباره به پرتغالی چیزهایی گفت. گمان کردم که او را سرزنش می کنند که چرا برای من مزاحمت ایجاد کرده و به روسی به زن گفتم: نه، اصلا! او اصلا مرا اذیت نمی کند.
زن نگاه خشمگین اش را به من دوخت و با همان لحن عصبی به روسی یک نفس و بدون نقطه گفت: نه! موضوع این نیست او شکایت می کند که تنهاست و من می گویم که شما در اینجا هستید و او تنها نیست همه ما با این جنگ دربدر شده ایم آن یکی از فرزند و شوهرش بی خبر است آن دیگری تمام خانواده اش را از دست داده هر کس یک جور و حالا او برای دو تا بچه اش دمار از روزگار ما در آورده اخر چه کاری از دست ما بر می آید؟
دستش را محکم روی زانویش کوبید و دوباره نگاه خشمگین اش را چنان به من دوخت که انگار باعث جنگ در آفریقا من بودم! خودم را جمع و جور کردم. پتو را روی سرم کشیدم و گذاشتم تا آن هجوم پرتغالی همه چیز را در اتاق بروبد و سرانجام تمام شود. پس از ساعتی آنها رفتند و او بلافاصله بلند شد و آمد کنارم دراز کشید. دوباره دست راستم را که سرش را روی آن گذاشتهه بود دور گردنش حلقه کرد و گفت: *Esta a chover. Faz frio از سردی بدنش یکه خوردم. مثل یخ بود. خواستم زنگ را فشار دهم تا پرستار بیاید ولی او دست چپم را هم روی شانه اش گذاشت و همان طور به خواب رفت. من نیز سرم را در گردنش فرو بردم و خوابیدم.
هرگز نفهمیدم او را چگونه بردند که بیدار نشدم. گویا آن هیاهوی پرتغالی مثل قرص خواب آور مرا به خوابی عمیق فرو برده بود. از پرستار سراغ او را گرفتم ولی پرستار شانه هایش را بالا انداخت و هیچ نگفت.
پس از دو هفته من سفرم را پی گرفتم. آن ولگای سیاه برایم نکبت نیاورده بود. روسیه را ترک کردم و هرگز به آنجا باز نگشتم.

■ آن روز، در باغ کوچک بیمارستان، هزاران فرسنگ دور از مسکو و دهها سال پس از آن جراحی، یک آوا، آهنگ یک زبان مرا به یاد آن روزها انداخت. کودک سیاه پوست روبرویم ایستاد. عصایم را که به کناره نیمکت تکیه داده بودم چند بار تکان داد و گفت: Avo, Avo! و بعد به طرف صندلی چرخدار دوید. دستهای کوچکش را روی زانوان پیرزن کوبید و گفت: Avo, Avo! و بعد با انگشت مرا نشان داد و دوباره با همان لحن شیرین کودکانه گفت: Avo!*

مرداد ۱۳۷۷ / بیمارستان الیزابت برلین
* آفریقا، بچه ها
* باران می بارد. سردم است
* مادربزرگ!

Share
This entry was posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه». Bookmark the permalink.

Comments are closed.