یادداشت های مجنونخانه

بر گیجگاه ما زن، ای گیجی خِردها
تا وارهد به گیجی این عقل زامتحانها
ناقوسِ تن شکستی، ناموسِ عقل بشکن
مگذار کان مزوّر پیدا کند نشانها
مولانا

به نازنین مادرکم و خواهرم لطیف

یک
روز سوم
اینجا بیمارستان است. بیمارستان اعصاب و روان. سه روز است که مرا به اینجا آورده اند. به این اتاق سفید. همه چیزش سفید است. حتا بدنه تلویزیون. نمی دانم در تیمارستان های دیگر هم تلویزیون هست یا نه. سه روز پیش، وقتی که پرستار در اتاق را باز کرد و دست مرا به آرامی گرفت و به درون آورد، هم از سفیدی فضا یکّه خوردم و هم از چهره سیاهی که روی ملافه ها و بالش سفید افتاده بود. آره، افتاده بود. چون بدنش آنچنان به تشک چسبیده و پتوی سفید را چنان تا زیر چانه بالا کشیده بود که به نظر می رسید یک کله را، بدون بدن، روی بالش گذاشته اند. وقتی روی تخت نشستم و به کلّه خیره شدم، اصلا از جایش تکان نخورد. تختم کنار تخت اوست. آنطرف او دو تخت دیگر قرار دارد. چند لحظه به او خیره ماندم. آرام نگاه و سرش را از پنجره روبرویی به سوی من چرخاند. وقتی چشمانمان به هم افتاد، لبخند زد. ردیف دندان های سفیدش تا نیمه در میان لب های گوشتالویش نمایان شد. دستش را از زیر پتو به سویم دراز کرد. پنج انگشت کشیده و لاغر، به رنگ کاکائو، با ناخن های سپید که انتهای خاکستری و سر هلالی پریده رنگ داشتند، لرزان در هوا معلق ماندند. من هم لبخند زدم و آنها را میان دو دست گرفتم و به نرمی فشردم. لبانش که تا آن هنگام هنوز به لبخند باز بود، بسته شد. چشمانش هم. دستش خیلی گرم بود. شاید هنوز گرمی آفتاب آفریقا را در خود داشت. آرام دستش را از میان دستهایم بیرون کشید و روی پتو، روی سینه راستش گذاشت. حالا دیگر می شد روی تخت او یک سر و یک دست دید. می دیدم که آفتاب در پنجره روبرویی غروب می کرد. با خود فکر کردم پس از پنجره کنار تخت من طلوع می کند، و به زیر پتوی سفید خزیدم. پشت به پنجره، رو به او که نفس های آرام و کوتاهش نشان می داد که به خواب رفته است. زیر لب گفتم: مثل کاکائوست، اما اسمش را می گذارم سایه. روزهای بعد، دو نفر دیگر آمدند. هر روز یک نفر. اصلا نمی توانم به یاد بیاورم کدام یک زودتر آمدند. آن یکی که آنور تخت سایه می خوابد، موهای بلند داشت. اما امروز صبح موهایش را بریدند. واقعا، گیس های کلفت و زیبای او را بریدند. حالا موهایش روی سرش کُپّه شده، چون خیلی پُر است. سبزه است. با چشم های درشت و سیاه. مژه های بلند دارد. دستهایش می لرزند، همیشه. موقع خوردن سوپ خیلی به خودش فشار می آورد تا نریزد. شاید به همین دلیل کاسه کوچک و سفید سوپ را میان دستهای لرزانش می گیرد و هورت می کشد. نشانه ای از یک دایره کوچک میان دو ابرویش دیده می شود. وقتی تصمیم گرفتم او را ساری بنامم، با خود فکر کردم نام آن یکی را چه بگذارم. شاید سیمبر یا سیمین. چون سفید است. ماهتابی است. تخت سومی کنار پنجره غروب آفتاب قرار دارد. او خیلی سفید است و کمی چاق، و وقتی صاف روی تختش دراز می کشد، پتو روی سینه و شکمش برآمده می شود. موهایش بور است و کوتاه. دماغش خیلی کوچولوست. چشمانش رنگی، گاهی سبز است، گاهی آبی، بعضی وقتها هم عسلی. همیشه پشتش به ما و رویش به سوی پنجره است. در این حالت انحنای بدنش از کمر تا امتداد زانوانش مثل یک تپه به نظر می آید. وقتی هم به پشت دراز می کشد، صورتش را به سوی پنجره خودش بر می گرداند. تلویزیون سفید روی دیوار، نزدیک سقف، به یک پایه گردان چسبیده. آنسوی اتاق، همانجا که سپیده خوابیده، چی؟ سپیده؟ پس اسمش همینطوری خود به خود ساخته شد: سپیده! بد نیست. اصلا بد اسمی نیست. آنسوی اتاق، جایی که سپیده خوابیده، نیم دایره است.

دو
یک روز دیگر
نمی دانم چند روز از آن سه روز گذشته. هوا کمی گرمتر شده. هر روز آفتاب از پنجره من بالا می آید و در پنجره سپیده فرو می رود.
ساختمان تیمارستان در یک محوطه خیلی وسیع قرار دارد. دو طبقه است. همه آنهایی که قرار است تیمار شوند، در طبقه اول بستری اند. در دو طرف شرق و غرب تا چشم کار می کند چمن است و می توانم آمد و شد خورشید را ببینم. توی چمن ها جا به جا گل های ساقه کوتاهِ خودرو، زرد و سفید و بنفش از خاک بیرون زده اند. به طرف شمال و جنوب هم تا چشم کار می کند، بیشه است. مثل این است که نگاه در دو طرف روی یک پرده نقاشی در پس یکی دو ردیف درخت، ناگهان در تاریکی عمیقی فرو می رود و دیگر چیزی دیده نمی شود. اما در این سو و آن سو، در شرق و غرب، می توان نگاه را تا جایی که می شود تازاند. گاهی که برای گردش و هواخوری می رویم، من مثل تصویر آن پسرک در کتاب علوم سوم دبستان صاف می ایستم، دست راست را به سوی شرق و دست چپ را به سوی غرب باز می کنم و به صدای بلند می گویم: در این صورت روبرویمان شمال و پشت سرمان جنوب است. بعد با یک حرکت سربازی، درجا، رو به شرق می ایستم. دوباره دستها را به دو سو باز می کنم و می گویم: در این صورت سمت راست مان جنوب و سمت چپ مان شمال است و مدتی طولانی این بازی را تکرار می کنم و همیشه حواسم هست که آفتاب کدام طرف است. در این فاصله آنهای دیگر چند دور باریکه های خاکیِ میان چمن ها را رفته و برگشته اند و در هر دور، هر بار، چند لحظه به تماشای من ایستاده اند. روزهای ابری اما بدون بازی می مانم. آفتاب را، جهت را گم می کنم. اولین بار که رابطه بین جهت، یعنی بین مسیر آفتاب و دو جهت بیشه ای را پیدا کردم، خیلی خوشحال شدم. صبح زود از اتاق بیرون دویدم. هوا ابری بود. ساختمان را دور زدم. اول پنجره اتاقمان، یعنی پنجره تختم را پیدا کردم. صورتم را به شیشه چسباندم و تماشا کردم. سیرنگ روی تخت نبود. آن سه نفر هم خوابیده بودند. خودم را کنار کشیدم و به دو طرف نگاه کردم. پس اینجا شرق است. بعد در امتداد کوتاهتر ساختمان دویدم. آن را دور زدم و آن یکی پنجره اتاقمان را پیدا کردم. دوباره صورتم را به شیشه چسباندم. سپیده رو به من خوابیده بود. تخت سیرنگ هنوز خالی بود. یک بار دیگر موقعیت بیشه و چمن را با آمد و رفت خورشید و پنجره های اتاق سنجیدم. برگشتم و خودم را روی تخت انداختم و پتو را تا زیر چانه بالا کشیدم. با خود فکر کردم اگر الان در بیرون صورتم را به شیشه این پنجره یا آن یکی بچسبانم و توی اتاق را نگاه کنم می بینم که تختم خالی نیست، سیرنگ در آن خوابیده.

سه
صبح از پرستار پرسیدم امروز چه روزیست؟
پرستار با تعجب نگاهم کرد و گفت: اول ژوئن.

اول ژوئن یک سالی
چرا پرستار تعجب کرد؟ مگر ما به تاریخ نیاز نداریم؟ البته همه اینها را پنهانی می نویسم. شاید پرستار به فکرش نرسید که تاریخ را برای یادداشت هایم می خواهم. در اینجا نه کسی به ملاقات می آید و نه کسی به مرخصی می رود. نه کسی خوب می شود و نه حتا کسی می میرد. نه برای کسی جشن تولد می گیرند و نه جشن های دیگر را. شاید پرستار حق داشت تعجب کند. اما ساعت زیاد است. همیشه می دانم ساعت چند و چند دقیقه و چند ثانیه است. روبروی هر کدام مان یک ساعت بزرگ مثل ساعت گرد ایستگاه راه آهن، سمج به دیوار چسبیده است. وقتی بچه بودم فکر می کردم ساعت های ایستگاه های راه آهن چقدر بزرگند. ساعتها با هم می گویند تیک تاک، تیک تاک. تمام بیست و چهار ساعت، تمام چهل و هشت ساعت، تمام شبها و روزها. در راهروها، توی مستراح و حمام، در آزمایشگاه و اتاق پزشکان. همه جا از همین ساعتهای بزرگ و گرد هست. بیرون ساختمان هم، در هر چهار طرف، هر طرف روی یک ستون بلند چهارسویه، از همین ساعتها چسبانده اند. هر ستون با چهار ساعت تیک تاک می کند: تیک تاک، تیک تاک، تیک… ساعتها می گویند کی باید بیدار شد، کی باید خوابید، کی باید غذا خورد، کی هوا خورد و از همه مهم تر، کی باید قرصها را قورت داد. کدام قرص، با کدام رنگ، با چه شکل در کدام ساعت. مثلا الان ساعت ده و شانزده دقیقه و سی و دو ثانیه، سی و سه، سی و چهار… تا بخواهم بنویسم، ثانیه اش عوض می شود. آخرین قرص امروز را ساعت ده شب خوردم. صورتی و لوزی بود. هر شب ساعت ده، قرص لوزی صورتی. اولین قرص روز را باید ساعت هفت صبح خورد. یک قرص گرد زرد. همین طور تا ساعت ده شب چند قرص دیگر پیش و پس از غذا. بعضی از آنها خیلی قشنگند. مثلا قرصی که باید ساعت سه بعد از ظهر پیش از رفتن به هواخوری بخوریم اندازه لپه است و خال خالی. یک روز، سیاه و سفید. یک روز، زرد و بنفش. یک روز، سرخ و سبز. هر بار دو رنگ و خال خالی. الان پرستار پیدایش می شود. هر شب ساعت ده و نیم می آیند به ما سر می زنند. نگاهمان می کنند تا مطمئن شوند که خوابیده ایم. یک چیزی روی کاغذ بالای تختها می نویسند، چیزی هم در ورقه خودشان یادداشت می کنند و می روند. یکی دو دقیقه پیش از آمدنشان مداد و کاغذم را زیر تشک می چپانم و صاف دراز می کشم. هر شب مدتها پس از رفتن شان به خواب می روم. الان یکی پیدایش می شود. همه چیز به زیر تشک!

چهار
یک روزِ معمولی
امروز باز هم باید برای روان درمانی می رفتم. در یک اتاق نیمه تاریک روی یک تخت نرم دراز کشیدم. دستهایم را روی شکم گذاشتم و آنچه را دکتر انتظار داشت بشنود برایش گفتم:
همیشه آرزو دارم به دوران کودکی ام باز گردم همان دورانی که کوتاه ولی شاد و بی خیال بود آن دوران خیلی دور است خیلی خیلی دور آن همه درخت انجیر و گردو و انبوه درختان پرتقال و نارنج و درختهای بلند خرما و چقدر شمعدانی همه اینها در جایی دور در کنج تاریکی در فکرم گم شده اند و من آرزوی اینها را دارم نمی توانم با واقعیت زندگی کنار بیایم ناتوانم کمک می کنید؟ بی فایده است هیچ کس نمی تواند از هیچ کس کاری ساخته نیست…
و بعد فکر کردم بارها و بارها اینها را برای دکترها گفته ام و معلوم نیست آنها در این کلمات دنبال چه چیز می گردند و با اینکه همیشه همان را می شنوند، باز چرا دوباره مرا روی تخت می خوابانند؟ هرگز به آنها نگفتم فکرم گرد است، دایره است درست مثل زمین، مثل ماه، مثل خورشید. خیلی چیزهای دیگر را هم نگفته ام. به نظر من آنها دیوانه اند.

پنج
یک روزِ عجیب
غروب امروز مثل همیشه نبود. اول سایه شروع کرد. همان طور که روی تختش نشسته بود زار زد:
او برای من مثل ماده مخدر بود. مثل هرویین. می دانستم که روح را می خورد، اندیشه ام را تباه می کند و درون را لاغر می سازد، کژ و کوله می کند ولی به او معتاد بودم. می دانستم ضعیفم و هنوز توان ترک او را ندارم. به صدای پایش در راهرو، به چرخاندن کلید در قفل و به سپیدی پشت و شانه هایش که شب در نوری نامحسوس از لابلای پلک های خوابناکم به درون چشمانم می خزید عادت کرده بودم. همه چیز را گذاشته بودم برای زمانی دیگر. زمانی که به خود تکانی دهم و خود را از بند این اعتیاد رها کنم. ولی… ولی او مرا به اینجا آورد
دستهایش را روی چشمهایش گذاشت و هق هق کرد.
ساری، لاغر و بلند، با دستهای لرزان از جا برخاست. دور اتاق گشت. گاه جلوی این پنجره می ایستاد و گاه جلوی آن یکی. سرانجام روبروی تلویزیون ایستاد. تلویزیون روشن بود اما صدا نداشت. ساری سرش را به سوی آن بلند کرد و در حالیکه دستهایش را در هوا تکان می داد شروع کرد:
حتما کسی قبلا وجود داشته یا بعدا وجود خواهد داشت که عینا مثل من فکر کند. عینا. در آن صورت ما یکی هستیم. آدمیزاد در فکرش وجود دارد، نه؟ اینجا. در فکرش (و با مشت کوچکش چند بار آرام زد روی شقیقه اش) حتا معمولی ترین و پیش پا افتاده ترین آدمها. حتا کودکان که کسی برایشان فکری قائل نیست. همّه، همّه در فکرشان وجود دارند نه در صورت و قد و هیکل، نه در موهای بلند یا کوتاه، نه در بالا و پایین شان. عقب مانده ها، شرورها، دیوانه ها. آن وقت اگر فکرهای شان با هم عوض شوند، یعنی… یعنی…
دستهایش را بی چاره در دو طرف انداخت و به تلویزیون خیره شد. انگار می خواست از آن دستگاه پرتصویر و بی صدا جوابی بشنود و یا پایان جمله اش را. بعد تفی به سوی آن انداخت و رفت روی تختش. تف به تلویزیون نرسید. از نیمه برگشت و با صدای خفیفی افتاد کف اتاق. سپیده بدون آنکه رویش را از پنجره اش به سوی آنها برگرداند، شروع کرد. باورکردنی نبود. او هرگز حرفی نمی زد. صدایش کم کم اوج می گرفت:
خودم به نیمه پلیدی که در وجودم بود پی می بردم. می توانستم آن را با عناوین خوب و معتبر توجیه کنم. می توانستم آرایشش کنم. البته برای دیگران. چون هنوز آنقدر روراست بودم که انکارش نکنم. آگاهی بر این پلیدی که در من سر بر می داشت، احساس شیرینی بود. انسانی پلید بودن تجربه تازه ای در زندگیم بود که مرا از کسالت روزمره ای که دچارش بودم نجات می داد. احساسی نو و تازه. گاه که در آینه به خود خیره می شدم می توانستم رگه های کم رنگ این پلیدی را زیر پوست چهره ام ببینم. احساس می کردم کسی دیگر به من خیره شده و وقتی به آینه پشت می کنم، او هم چنان خیره به من می نگرد و بعد دست دراز می کند تا گلویم را بفشارد. در این لحظه به سرعت به سوی آینه باز می گشتم و به تصویرم حمله می بردم و تمام آن رگه ها محو می شدند. پلیدی مان در هم می آمیخت و ما، دو نیمه، یکی می شدیم.
و انگار نه انگار که حرفی زده است، پتویش را کشید روی سرش و خوابید. همه مدتی در خود فرو رفتیم. شاید هر یک در آینه خود به دنبال رگه ای، نیمه ای، می گشتیم.

شش
چند روز بعد
آن روز ساعت یازده و سی دقیقه و بیست و دو ثانیه سپیده برای اولین بار رویش را به سوی ما برگرداند. حالم اصلا خوش نبود. چند پرستار آمدند تا مرا به اتاق معاینه ببرند. دستهایم به شدت می لرزیدند. کژ و مژ می شدم و سرم به طرز غیرعادی و ناممکنی به پشت افتاده بود. انگار که گردنم استخوان نداشته باشد. همین طور که پرستارها مرا بلند می کردند تا روی تخت چرخدار بگذارند، چشمهایم که دیگر می توان گفت پشت سرم بودند، آنها را دیدند، سر و ته. اول از همه هم سپیده توجهم را جلب کرد چون روی آرنج نیم خیز شده بود و با چشمان از حدقه درآمده مرا نگاه می کرد. حتا دیدم ک لبهایش می لرزیدند. بعد ساری و سایه را دیدم. ساری چشمانش را بسته بود و زیر لب چیزی می خواند. لبهایش مدام تکان می خوردند. دستهایش که دو طرفش دراز بودند به شدت حرکت میکردند به آهنگ تیک تاک ساعت، یک دست تیک، یک دست تاک. یک دست تیک، یک دست تاک… سایه اما از همه آرامتر بود. صاف روی تختش نشسته بود. وقتی نگاهم سر و ته به نگاه او افتاد مثل روز اول لبخند زد. دست کاکائویی اش را کمی از روی تخت بلند کرد و برایم تکان داد. با لبهای سر و ته در هوا برایش لبخندی ول کردم و رفتم. بُرده شدم.

هفت
یک روز سالها پیش
امروز ماجرایی را قصه کردم که قصد نداشتم دیگر برای کسی تعریف کنم. واکنش دیگران به من فهمانده بود که گویا چیز عجیب و باورنکردنی در آن هست. امروز اما حال خوشی داشتم. شاید همین حال خوش مرا وا می داشت و یا تشویق می کرد که ماجرای آن روز را دوباره تعریف کنم. خیلی سال پیش، یک روز صبح از شدت درد عجیبی در تمام تنم بیدار شدم. دردی که برایم نا آشنا بود. به یاد ندارم چند ساله بودم اما در همان زمان هم همه دردها را تا اندازه ای می شناختم و از درد کمر هنگام عادت ماهانه از همه بیشتر بدم می آمد. گرچه فهمیده بودم که هر بار پس از آن صورتم گل می اندازد و نیروی تازه ای در دست و پا و روحم می دود ولی از آن درد بیزار بودم. این درد اما نا آشنا بود و در قفسه سینه ام خیلی شدیدتر. انگار چیزی می خواست از گلویم بالا بیاید. اصلا از همه جای تنم، از دست و پا، از کمر. تمام تنم آتش شده بود. تنها بودم. در یک خانه روستایی که ایوانش با نرده های چوبی احاطه شده بود و با دو سه پله کوچک به باغ وصل می شد. روی اولین پله نشستم. دور تا دور پر از شمعدانی و اطلسی و لاله عباسی بود. از سقف ایوان هم همین طور گل آویزان بود. از همه رنگ. هر رنگی که بتوان فکرش را کرد. و باغ هم پر از گل و میوه. و این همه در یک روز گرم. شاید اول ژوئن. حتما اول ژوئن بود. از گرما دکمه های پیراهنم را باز کردم و دستم را در آن فرو بردم. تمام تنم خیس بود. دستم را از شدت خیسی بیرون کشیدم. سفید بود. به سینه ام نگاه کردم. از شیر و عرق خیس بود. پستانهای ام شکاف برداشته بودند و بدون آنکه خونی بچکد چیزی از آنها بیرون می آمد. احساس کردم باید به او کمک کنم تا از این درد رها شوم. دستهایم از شدت وحشت و هیجان می لرزیدند. فکر کردم خواب می بینم. به نرده ایوان تکیه دادم تا سختی آن را حس کنم. پاهایم را از پله ها روی زمین دراز کردم تا نرمی خاک را بر سرانگشتانم بمالم. نگاهم را از این سو به آن سو کشاندم تا باغ را دریابم. همه چیز، همه چیز واقعی بود. نمی توانست خواب باشد. من بیدار بودم. قفسه سینه ام به لرزه افتاد. سرم را خم کردم و با دو دست، آرام، چیزی را که از دو پستانم به دنیا می آمد، بیرون کشیدم. درست مثل تولد یک انسان. از شیر خیسِ خیس بود. او را، هر نیمه اش را از یک پستان بیرون کشیدم: قلبش را از پستان چپ، عقلش را از پستان راست. از تمام تنش شیر می ریخت. شیر قطره قطره از روی پله ها می چکید و با خاک زیر پایم قاطی می شد.
زمانی که هنوز مرا به اینجا نیاورده بودند، وقتی به هر کس می گفتم که من خودم، خودم را به دنیا آوردم یا غش غش می خندیدند، یا با تأسف و دلسوزی برایم سر تکان می دادند. بعد هم که جریان را بیشتر توضیح می دادم، دلسوزی و تأسفشان بیشتر می شد. دستی به پیشانی ام می کشیدند که ببینند تب دارم یا نه و بعد انواع و اقسام دکترها را معرفی می کردند. اما آخر من خودم، خودم را به دنیا آوردم!
سایه و سپیده و ساری نگاهی به هم انداختند و در حالیکه به خود اشاره می کردند گفتند: من هم…

هشت
یک روز خوش
اَه، اَه، اَه. چقدر از چشم غُرّه بدم می آید. امروز، هم دکترها و هم پرستارها مرتب به من چشم غُرّه می رفتند. به یاد معلم های دوران دبستان افتادم و بعد به یاد چشم غُرّه های مادرم هنگامی که کاری ناشایست می کردم. اما در اینجا که من کاری نمی کردم. چشم غُرّه مثل همان معلم ها، مثل بازرس ژاور داستان بینوایان و ستوان جرالد سریال فراری همه جا مرا دنبال می کند. چقدر ابله بودم که فکر می کردم وقتی بزرگ شوم دیگر کسی به من چشم غُرّه نخواهد رفت. گاه دلم می خواست این چشمها را از کاسه در آورم. اما آن وقت چشمخانه های خالی وحشتناکتر به نظر می آیند. تنها کاری که از من بر می آمد این بود که با خود عهد کنم هرگز برای کسی چشمانم را گشاد نکنم. آیا توانستم؟ نمی دانم. همه چیز ذره ذره در آدم شکل می گیرد. آدم خودش متوجه نمی شود. حتا اعتقادات. اعتقادات که از اول وجود ندارند. ساخته می شوند. امروز برای دوستانم یک نمایش بازی کردم. می خواستم آنها را بخندانم. از لج آن چشم غُرّه ها می خواستم امروز با صدای بلند بخندم و بخندانم. مثل بالرینها از این ور اتاق به آنورش می رفتم و در حالیکه دستهایم را مانند طاق نصرت بالای سرم گرفته بودم با صدای خنده داری گفتم:
دارم غرق می شوم دارم غرق می شوم در چشم غُرّه ها در میان این همه بازرس و ستوان دارم له می شوم من مادر و مادربزرگ می شوم یائسه اخته سترون می شوم از این همه اعتقاد دارم خفه می شوم.
و التماس کردم:
می خواهم کودک بمانم
سایه با شادی دستهایش را به هم کوبید و خندید. در همین لحظه در باز شد و پرستاری به درون آمد. من همان طور روی پنجه پا، دستها بالای سر وسط اتاق ماندم. پرستار با چشم غُرّه پرسید:
چکار می کنید؟ چرا این همه سر و صدا راه انداخته اید؟
حتما در آن لباده سفید که به تن داشتم و با ژست رقاصه های باله خیلی خنده دار شده بودم، چون پرستار لبخندی زد و در حالیکه بیرون می رفت گفت:
یواش تر. تو هم برو رو تختت!
و در را بست.
در حالیکه روی پنجه پا به طرف تختم می رفتم صدایم را کلفت کردم و آمرانه گفتم:
تو همر برو سر جات!
و بعد پریدم روبروی خودم و گویی رو به پرستار ملتمسانه ادای خودم را در آوردم:
آخر خانم پرستار دگردیسی من از پروانه به کرم است به درون پیله رانده می شوم مرا به درون پیله می رانند کمکم کنید نمی خواهم کودک بمانم.
و خودم را روی تخت انداختم. هر سه نفر یواش کف زدند و من پاهایم را بلند کردم و در هوا تند و تند تکان دادم و همگی آهسته خندیدیم. بعد فنجان های خالی مان را به دست گرفتیم و نوشیدیم. امروز خیلی خوش گذشت.

نه
یک روز، اواخر پاییز، اوایل زمستان
هنوز حدود نیم ساعت برای تعریف ماجرای امروز فرصت هست. پرستارهایی که به ما سر می زنند همه زن هستند و همه مثل سپیده سفیدند. خیلی سفید. اما دکترهای تیمارستان همه مردند. از هر شکل و قیافه ای در میان دکترها هست. چند نفرشان هم عین سایه اند. هفته ای یک بار، سه شنبه ها، ما را نزد دکترها می برند تا معاینه مان کنند. آنها، دکترهای مرد، ما را معاینه می کنند. از سر تا پا، از چشم و حلق تا ته آدم، همه چیز را با دقت معاینه می کنند. تعدادشان زیاد است، گاهی به نظر می آید که زیادی زیاد هستند. یکی دست چپ را نگاه می کند، یکی دست راست را، یکی آرواره بالایی را یکی پایینی را، یکی چشم و گوش و سوراخ دماغ چپ را، یکی مال طرف راست را. خلاصه انگار یک بار آدم را عمودی و یک بار هم افقی از وسط نصف می کنند. در همان حال یک عده به تعداد اعضای بدن به یک بیمار دیگر، یک زن دیگر، مشغولند. کنار هر کدامشان هم یک پرستار زن ایستاده و چیزهایی را که آنها تند و تند می گویند، به سرعت در ورقه هایشان یادداشت می کنند. امروز همین طور که روی تخت چرخدار ولو شده بودم و دکترها هر کدام یک جایم را معاینه می کردند، از حال رفتم. چشمم سیاهی رفت و برای یک لحظه نفهمیدم چه شد. وقتی دوباره چشم باز کردم، آنها همین طور مشغول بودند و اصلا متوجه تغییر حالم نشده بودند. بار دیگر با شدت بیشتری هجوم سیاهی و بی خبری را به درون مغزم احساس کردم و چشمانم بسته شدند، سرم به یک طرف خم شد و نمی دانم دهانم به حال فریاد نیمه باز ماند یا بسته شد.

ده
روزِ «به چه فکر می کنی؟»
وقتی می خواهم چشمانم را باز کنم، نور آفتاب با شدت و سماجت پلکهای ام را می بندد. سرانجام می توانم با پلکها و مژه های لرزان به سوی آفتاب خیره شوم. درختهای بیشه برهنه اند و برف زیادی روی زمین نشسته. نوری که در اتاق پخش می شود، انعکاس نور خورشید از روی برفها در شیشه یک پنجره نیمه باز است. عقربه های ساعت دیواری ساعت سه را نشان می دهند. تمام تنم سست است.
به زور نگاهم را به اطراف می چرخانم. یک اتاق یک تخته یا یک نفره است. کاملا گرد و بزرگ. تقریبا دور تا دورش پنجره دارد که فقط پرده چند تا را کنار کشیده اند. تختم درست وسط اتاق قرار دارد. احساس چرخ فلکی دارم. همان طور در خیال می چرخم که در باز می شود و دکتری به درون می آید. واقعا امروز بود. امروز بعد از ظهر.
دکتر در را پشت سرش می بندد و می آید جلو. خودم را به خواب می زنم. از میان مژه های لرزانم می بینم که می آید، نوشته کنار میزم را می خواند، بعد کنارم کج روی تخت می نشیند و به من خیره می شود. در یک لحظه قلبم فرو می ریزد و فکر می کنم الان خودم را لو می دهم و معلوم می شود که بیدارم. اما دکتر نگاهش را بر می گرداند و از پنجره ای که پرده اش باز است به بیرون خیره می شود. حالا می توانم نیمرخش را ببینم. موهای خرمایی روشن دارد. آنها را مرتب به پشت گوش شانه کرده. نمی شود فهمید اهل کجاست. هیچ کدام از آنها نیست و با همه آنها جور در می آید. بینی اش استخوانی و کمی خمیده است و لبهایش بالای چانه پر و کمی جلو آمده اش نیمه باز مانده اند. بدون آنکه رویش را برگرداند می گوید:
ما می دانیم شما فکر می کنید و من می دانم شما الان بیدارید. به چه فکر می کنید؟
از شدت دستپاچگی چشمهایم را مثل بچه ها محکم تر می بندم و پلک هایم چین می افتند. آنها می دانند؟ و می خواهند بدانند به چه فکر می کنم؟ این اولین بار است که کسی از من می پرسد، آن هم یک دکتر، از من می پرسد به چه فکر می کنم! بعد از به دنیا آوردن خودم این دومین اتفاق مهم زندگیم تا امروز است. به چه فکر می کنم؟! اینک خیلی مبهم به یاد می آورم که مدتها پس از بازگشت به اتاقمان بود که فهمیدم کاغذهایم را برده اند، مدادم را که در بالش پنهان کرده بودم، پیدا کرده اند، ولی گویا هر چه کاغذها را زیر و رو کردند، چیزی سر در نیاوردند. کاغذها مثل سکوت خالی بودند. بعدها فهمیدم که صدایم را، حتا سکوتم را، ضبط می کردند. اما آخر انتظار داشتند چه چیزی بشنوند؟ فکرم را؟ این را نمی توانستند بفهمند. و من از آن پس همه چیز را در فکرم نگاه داشتم. هرگز مداد و کاغذی در کار نبود. هر چه خوانده اید در هیچ دفتر و هیچ جا نوشته نشده است، مگر در فکر خاکستری من. و حالا این دکتر آمده و صریحا می پرسد به چه فکر می کنم! به همین سادگی! تمام لحظاتی که دکتر می پرسد به چه فکر می کنم، به سرعت می گذرند. ماهِ پُر و زردرنگ جای خورشید را در پنجره می گیرد. دیگر حتا صدای خودم را هم نمی شنوم. نمی دانم اصلا چیزی می گویم یا نه. اما دکتر مثل یک عروسک کوکی فقط همان پرسش را تکرار می کند. دلم می خواهد حرف دیگری بگوید یا چیز دیگری بپرسد. به خود تکانی می دهم و زیر لب می گویم:
چرا دستهایم را بسته اید؟
پاهایم آزادند. اما دستهایم را از دو طرف به کناره تخت بسته اند. کمرم را نیز. می توانم پاهایم را تکان بدهم و حتا دوچرخه بزنم. سرم را به سمت بالا، جایی که دکتر ایستاده بر می گردانم. نگاهم را کج به او می دوزم. منتظر جوابم. اما گویا اصلا مرا نشنیده. یک بار دیگر سئوالم را تکرار می کنم و بعد تا جایی که در توان دارم فریاد می زنم:
چرا دستهایم را بسته اید؟ چرا مرا به تخت بسته اید؟
و چشمهایم بسته می شوند. در آخرین لحظه می بینم که از صدایم یکه می خورد و به سویم می آید. صدایش را می شنوم:
چیز مهمی نیست. فکر کردیم این طور بهتر است. به زودی دستهایتان را باز می کنیم.
می گویم:
اما من یک چیزی کم دارم. احساس می کنم…
و بغض گلویم را می فشارد. نمی توانم ادامه دهم و احساس می کنم کلمات در اشکی که با فشار و درد از گوشه چشمانم به سوی گوشهایم می دوند غرق می شوند. چه چیز را کم دارم؟ چه بر سرم آمده است؟ با من چه کرده اند؟ با صدایی خفه می پرسم:
کِی؟
سرش را جلو می آورد و می گوید:
چی؟ چی گفتید؟
فریاد می زنم:
کِی؟ کِی؟
و فکر می کنم دستهایم را تکان می دهم تا منظورم را بهتر بفهمد. دکتر اما دستهایش را تکان می دهد و می گوید:
به زودی، به زودی!
می پرسم:
به زودی یعنی کی؟
می گوید:
هر وقت که برایتان خوب باشد.
و کنارم روی تخت می نشیند. می گویم:
دستتان را به من بدهید.
کمی خم می شود و دست راستش را در دست راستم که به لبه تخت بسته شده است می گذارد. می گوید:
دستتان خیلی گرم است. تب دارید.
می گویم:
دست شما خیلی سرد است. گوش کنید. برای من، برای من الان خوب است. من نمی خواهم به تخت بسته باشم. من دوباره می خواهم به هواخوری بروم. ببینید، پاهایم سالم اند.
و پاهای لاغرم را در هوا تکان می دهم. با دست چپ آنها را پایین می آورد و ملافه را رویشان می کشد. می گوید:
من نمی توانم. نمی توانم به تنهایی تصمیم بگیرم.
دست گرمم را باز می کنم تا دستش را پس بکشد و می گویم:
آخر شما دکتر هستید، نه؟ چطور نمی توانید؟ من که کاری نمی کنم. این طور که مرا به این تخت بسته اید، بیشتر مریض می شوم. نمی توانم نفس بکشم.
سرش را تکان می دهد و دوباره می گوید:
نمی توانم.
می گویم:
خواهش می کنم. فقط چند لحظه. بعد مرا ببندید. برای چند لحظه که می توانید. فقط چند لحظه!
سایه محو انعطاف را در نگاهش می بینم. می پرسد:
آخر به چه دردتان می خورد؟ چند لحظه!
با خوشحالی جواب می دهم:
خب، اگر به درد نمی خورد، این کار را بکنید. قول می دهم مثل یک بچه خوب روی تخت دراز بکشم و شما دوباره مرا ببندید. قول می دهم.
و دست سردش را که هنوز در دستم است فشار می دهم و سعی می کنم مثل یک برّه نگاهش کنم. بلند می شود و می گوید:
باشد، اما فقط چند لحظه. بعد دوباره می بندیمتان.
با خوشحالی می گویم:
آره، فقط چند لحظه و بعد شما مرا می بندید، دوباره، به تخت.
اول بندی را که کمرم را به تخت محکم کرده، باز می کند. احساس می کنم باری از روی شکمم برداشته اند. بعد با حوصله دستهایم را باز می کند. مچ هایم را کمی تکان می دهم. درد می کنند. به انگشتان آشنایم نگاه می کنم. ناخن های خپله و انگشتان لاغر و استخوانی. با رگهای آبی. خطوط کف دستم گویا همگی محو شده اند. همان خطوطی که به آنها خط ثروت و خوشبختی و عمر می گویند. بعد دو دستم را به هم نزدیک می کنم و روی هم می گذارم شان. هر دو یک اندازه اند. مثل یک دست. به خود تکانی می دهم و می پرسم:
می توانم بلند شوم؟
دکتر که کمی دور ایستاده سرش را به نشانه مثبت حرکت می دهد و می گوید:
کمک می خواهید؟
همانطور که پاهایم را از تخت به پایین آویزان می کنم و با تکیه بر دو دست سعی می کنم از تخت پایین بیایم، سرم را به دو طرف تکان می دهم و می گویم:
نه، خودم می توانم.
هنگامی که سرانجام کنار تخت می ایستم، تازه به یاد ریخت و قیافه ام می افتم. لب هایم را چند بار با زبان تر می کنم. به موهایم دست می کشم. کم شده اند. کوتاه شده اند. حتما مثل جوجه اردک زشت شده ام. هنگامی که پیراهن بلند و سفیدم را که مثل لباده تمام تنم را می پوشاند مرتب می کنم، متوجه می شوم که چرا در تمام مدت احساس می کنم چیزی قفسه سینه ام را فشار می دهد. سینه ام را با نوار پهنی چند دور محکم بسته اند. همان طور که به طرف آینه ای که آن سوی اتاق به دیوار نصب است می روم می پرسم:
این دیگر چیست؟
چهره اش فشرده می شود و جوابی نمی دهد. کمرم درد می کند. زانوانم می لرزند. به تصویرم در آینه خیره می شوم و بعد در حالیکه دستهایم را از دو طرف به سرم نزدیک می کنم می گویم:
ببین، می خواهم این فکر را مثل تاج پادشاهی بردارم و بگذارم روی سر تو، ببینم آن وقت تو مرا همان طور می بینی که من الان تو را می بینم؟ آخر من تو را نمی شناسم.
دکتر نزدیکتر می آید. یک دستش را روی شانه ام می گذارد. خودم را از زیر دستش کنار می کشم. می پرسم:
شما می شناسیدش؟ این یارویی را که در آینه است؟ این منم؟
و کنار آینه رو به دکتر می ایستم طوری که کسی کنار شخص دیگری می ایستد. در حالی که خودم و تصویر کنارم را نشان می دهم دوباره می پرسم:
می شناسیدش؟ من و این اصلا به هم شبیه هستیم؟
دکتر که در آینه فقط بخش کناریِ پشت من و تصویر تمام قد خودش را می بیند لبهایش را می گزد. هیچ کدام از ما سه نفر شبیه هم نیستم. دوباره به تصویر خودم در آینه خیره می شوم. دکتر را هم می بینم. با عصبانیت می گویم:
آخر این چیست که دور سینه ام بسته اید؟
و دستم را به طرف سینه ام می برم و در یک لحظه احساس می کنم تصویرم در آینه غش غش به من می خندد.
روی سینه ام هیچ چیز نیست.
سینه ام صاف است. صافِ صاف. مثل دوران کودکی. مثل آن زمان که دختربچه ای بودم و جلوی پیراهنم هنوز از چیزی برجسته نشده بود.
دو دستم را به یقه لباده ام می اندازم. آن را جر می دهم. انگشتانم بی چاره و لرزان لابلای نوار پهن فرو می روند. پاره اش می کنند.
اشکم تصویرم را در آینه محو می کند.
فریاد می زنم:
چه کردید؟ با من چه کردید؟ پستانهای مرا چه کردید؟ آنهایی را که ازشان به دنیا آمده بودم چه کردید؟
جیغ می زنم، فریاد می کنم:
با سینه هایم چه کردید؟
می بینم که دکتر به سویم می دود. دست راستم را به عقب می برم و چنان به سینه اش می کوبم که پرت می شود کنار تخت. کمرش به لبه تخت می خورد و می افتد کف اتاق. با این همه با سرعت بلند می شود و دوباره به طرفم می آید. تکرار می کند:
آرام باشید. آرام باشید. آخر لازم بود. بیماری تمام سینه تان را گرفته بود. اگر این کار را نمی کردیم آن وقت…
و همه اینها را نفس زنان و بریده بریده می گوید و سعی می کند مرا از حرکات جنون آمیزم باز دارد.
ناخن هایم تمام بدنم را می خراشند. نوار تکه پاره می شود و از زیر آن پوست چروکیده و بخیه خورده ای نمایان می شود.
پستان هایم آنجا نیستند. سینه ام دیگر حتا به سینه صاف دختربچه ها هم شبیه نیست. این تن، تن من نیست. زیباترین و مهربان ترین تکه پیکرم را از من ربوده اند. خود را به روی تخت می اندازم. فریاد می زنم:
بیایید! بیایید! مرا ببندید! همه جایم را. دستهایم، پاهایم، کمرم، گردنم، دهانم. مرا ببندید!
دکتر نزدیک می شود و می خواهد مثل چند لحظه پیش کنار من روی تخت بنشیند. پاهایم را به نشانه تهدید به سوی او بلند می کنم. با نفرت نگاهش می کنم و می گویم:
جلو نیایید!
دکتر نگاهش را بر می گرداند و دور می شود. دستهایش را در جیب روپوش سفیدش فرو می کند. رنگش پریده است. حالت بیچاره اش به من آرامش می دهد. خودم کمرم را به تخت می بندم. دست چپم را نیز خودم می بندم و دست راستم را در جایی که باید بسته شود می گذارم و رو به سقف می گویم:
مرا ببندید! سرانجام فهمیدید که من فکر می کنم؟ و حالا می خواهید بدانید چه فکر می کنم؟ به چه فکر می کنم؟ دلم برایتان می سوزد. من هرگز به شما نمی گفتم به چه فکر می کنم. ولی حالا دیگر اگر هم بخواهم نمی توانم بگویم.
و می خندم. رویم را به سوی دکتر بر می گردانم که به تخت نزدیک می شود تا دست راستم را ببندد. شانه هایش را بالا می اندازد و به آرامی می گوید:
من اصراری ندارم بدانم شما به چه فکر می کنید.
با پوزخند می گویم:
اما بدتان هم نمی آید. نه تنها به آنچه فکر می کنم، بلکه حتا به آنچه فکر نمی کنم هم چشم دارید. راستی، چرا؟
دکتر پس از بستن دستم، روی تخت کنارم می نشیند و می گوید:
تقصیر خودتان است. چرا فکر کردید؟ و مهم تر از آن، چرا روزهایتان را نوشتید؟
با تعجب می پرسم:
مگر، مگر آنها را خوانده اید؟ کاغذهای سفید را؟
دکتر ملافه را روی تنم می کشد. گوشه های آن را مرتب می کند و می گوید:
نه، نتوانستند. فقط توانستند عنوان هایی را بخوانند. فقط همان چند عبارت کوتاه را، نه بیشتر.
و لبخند می زند و ادامه می دهد:
فکر می کنم هیچ کس غیر از خود شما نتواند آنها را بخواند.
به یاد دوستانم می افتم و به صدای بلند به دکتر می خندم.

یازده
امروز
مرا می برند. هنوز نفس می کشم ولی مرا به سردخانه می برند. مسیر راهروها را می توانم از سقف تشخیص دهم. از شبکه تار و پود ملافه سفید سقف را می بینم: یک مسیر طولانی مستقیم، بعد چپ، بعد راست، دوباره چپ، دوباره چپ و باز راست و آخر باز هم مستقیم. سقف ناگهان گشاد می شود. وارد سالن بزرگی می شویم. سردم است. دیگر آن لباده را هم به تن ندارم. برهنه ام. مثل لحظه تولد. مرا در گوشه ای رها می کنند و می روند. در آهنی بزرگی با سر و صدا پشت سرشان بسته می شود. لحظاتی بی حرکت می مانم تا از تنهایی خود مطمئن شوم. بعد کمی در جایم تکان می خورم. بسته نیستم. من بسته نیستم! ملافه را آرام از رویم پس می زنم و روی آرنج نیم خیز می شوم و به اطراف نگاه می کنم. وای، خدای من! خدای من!
تا چشم کار می کند در هر سو، تخت های چرخدار است که کسی رویشان زیر ملافه سفید دراز کشیده. بلند می شوم و چند لحظه خیره رو به آنها می نشینم. بعد از تخت پایین می آیم. بین ملافه های سفید می ایستم. ملافه ها از نفس بالا و پایین می روند. دست راست را به سوی تنها نوری که از تنها روزنه چسبیده به دیواری بلند می آید دراز می کنم و زیر لب می گویم: در این صورت روبرویمان شمال، پشت سرمان جنوب و سمت چپمان مغرب است. ملافه ها یکی یکی به کناری می روند و چهره های رنگ پریده در جایشان می نشینند. همگی برهنه اند. همگی سینه هایشان چون دختربچه ها صاف است. اما با پوستی چروکیده. به جای خود باز می گردم. زیر لب می خوانم: مرا ببندید! مرا ببندید! می خواهم مثل آن تابلوی سالهای دور زانوهایم را بغل کنم و سر را کج بر آنها نهم. اما یاد موهای بلند زن که بر پشت و شانه اش ریخته بود و انحنای زیبای پستانش که از زیر بازویش پیدا بود باعث می شود که خیره سرانه همان طور صاف بنشینم و دیگران را تماشا کنم. همه را به یاد می آورم. آن سه را نیز. به یاد روزی می افتم که آنها به خود اشاره کردند و گفتند: من هم!
می دانم، از همان روز بود که قلب مان، احساس مان با عقل مان در هماهنگی کامل قرار گرفت. عقل عاشق دیده بودید؟ دل عقل مان با دل خودمان یکی شده بود. عقل مجنون دیده اید؟ همگی زمزمه می کنیم: مرا ببندید! مرا ببندید!
زمزمه چون غبار در شعاع نوری که از روزنه ای دور می آید گم می شود.

دوازده
فراد، پس فردا و روزهای بعد
از فردا دیگر هرگز کسی به سراغمان نیامد.
۱۳۷۷- ۱۳۷۶ برلین
از مجموعه «یادداشت های مجنونخانه»

Share
This entry was posted in داستان, کتاب «یادداشت های مجنون خانه». Bookmark the permalink.

Comments are closed.