ما کیهانی ها

الاهه بقراط

دیوار برلین را در کیفم دارم. آن را به مناسبت انتشار ۲۵ سال کیهان در تبعید که تقریبا همزمان با ۶۷ سالگی آن نیز هست، به لندن می برم تا هدیه همکارانی از سه نسل کنم که بدون تلاش آنها کیهان نمی تواند منتشر شود. نخستین بار است که همدیگر را می بینیم. تکه ای از دیوار برلین به نشانه دیوارهایی که دیر یا زود فرو می ریزند.

از کار تا کیهان
از اینکه مرا به درون ستاد فداییان در خیابان میکده (که بعدا دهکده شد) راه داده اند، سر از پا نمی شناختم. هنوز یکی دو روزی نگذشته بود که «ارتقاء مقام» یافته و از پشت میزی که در طبقه همکف برای اطلاعات گذاشته بودند، به طبقه سوم یا چهارم به بخش انتشارات منتقل شدم. کار تایپ بود و فتوکپی و زیراکس و جمع و جور کردن اعلامیه ها و مطالبی که باید برای پخش بسته بندی می شد. همان روز مرا که تایپ نمی دانستم، پشت میزی نشاندند تا اعلامیه ای را تایپ بزنم. چهار خط اعلامیه که یکی از رفقا با بی تابی منتظر بود تمام شود، در دست من که باید دنبال هر حرف می گشتم، چهار ساعت طول کشیده و هنوز تمام نشده بود و رفیق هم مرتب می پرسید: «پس کی تموم میشه؟» من سرخ می شدم و از اینکه چرا چند سال پیش به جای کلاس خیاطی به کلاس ماشین نویسی نرفتم، به خودم لعنت می فرستادم.
ناگهان فرشته نجات من در هیئت یک رفیق ریزاندام با سبیلی کلفت که یک کیف چرمی زیر بغل داشت، از راه رسید. دیدم توی راهرو جلوی در اینور و آنور رفت و بعد سرش را کرد توی اتاق و پرسید: «تو رفیق نسترن هستی؟» گفتم: «بله» گفت: «بلدی تایپ بزنی؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس داری چی کار می کنی؟!» گفتم: «خیلی وارد نیستم. اگر کسی رو می خواهید که وارد باشه باید یکی دیگه رو پیداکنید» آمد روبرویم ایستاد و گفت: «بزن ببینم!» من همینطور که دنبال حروف می گشتم با دو انگشت نشانه، یکی اینجا زدم و یکی آنجا! گفت: «خیلی خوب، پاشو بریم!» با تعجب گفتم: «ولی من خوب بلد نیستم» گفت: «خوبه، پاشو بریم!» من هم خوشحال از اینکه از تایپ آن اعلامیه خلاص می شوم، آن را به دیگری سپردم و بدون آنکه بپرسم «کجا؟» بلند شدم و دنبالش رفتم. در خیابان که کنار همدیگر راه می رفتیم، از او که خود را رفیق مسعود معرفی می کرد، و بعدها فهمیدم بین رفقا به «مسعود سبیل» معروف است، پرسیدم کجا می رویم؟ گفت به دفتر نشریه کار!
فاصله خیابان میکده را تا خیابان شاه (که بعدا جمهوری شد) پیاده طی کردیم. نبش خیابان فخر رازی از پله های یک ساختمان چهارطبقه بالا رفتیم. او زنگ زد. رفیق مرتضی (که بعدا اعدام شد) در را باز کرد. بعدها فهمیدم سبیل او هم خیلی معروف است! با خوشرویی مرا به طرف اتاقی برد که دستگاه تایپ «آی بی ام» که با کارت های مغناطیسی کار می کرد، در آن قرار داشت. در را باز کرد. دو سه جوان همسن و سال خودم، با خنده های شادمانه داشتند کشتی می گرفتند. مرا که دیدند، از جا پریدند و با همان چهره های شاد دستشان را به طرفم دراز کردند. در آنجا من با روزی ده دوازده ساعت تمرین مداوم، ماشین نویسی حرفه ای را آموختم. هر چه کتاب دم دستم بود، می گذاشتم روبرویم و تایپ می کردم. تا اینکه سرعتم از حد مطلوب هم گذشت.
چه شب ها و روزها، همزمان با چه رویدادهایی در آن آپارتمان که کسی خبر نداشت پشت درهای بسته آن چه می گذرد، به سر آمد. از «خاطرات تیرباران شده» (به قول رضا مقصدی) تا ماجراهای خنده داری که پیش می آمد. از رفقایی که اعدام شدند تا منشی «تی تیش مامانی» مطب دندانپزشکی در یک طبقه پایین تر که به مرتضی بند کرده بود و هر بار به بهانه اینکه دکتر هنوز نیامده، به هوای اینکه مرتضی تنهاست می آمد بالا و ما در اتاق های دیگر گوشمان را تیز می کردیم و جلوی خنده مان را می گرفتیم که مبادا بفهمد این همه آدم آنجا هست، و او طفلک فکر می کرد با مرتضی تنهاست! بعد رفقای پسر سر به سر مرتضی می گذاشتند و او می خندید. چشمانش هم می خندید.
در آن دوران، در آن جمع، یک نسل بیشتر حضور نداشت. ما بودیم که تازه به بیست رسیده بودیم و قدیمی ها که حداکثر شاید سی و پنج سال داشتند و چه بسا ما را «بچه» می پنداشتند. در میان آن همه سرهای پرشور و پربادی که به آنجا می آمد و می رفت، تنها یک نفر بود که تا وارد می شد اول پیش ما جوانترها می آمد و با لهجه گیلکی با ما حال و احوال می کرد. تنها یک نفر بود که درباره مسائل مختلف نظر ما را می پرسید و عقایدمان را جویا می شد: جمشید طاهری پور معروف به رفیق رحیم.
یک بار که حزب توده دوباره به چریکهای فدایی خلق بند کرده و نورالدین کیانوری، دبیر اول آن، پدرانه از پیوستن چریکها به حزب استقبال کرده بود، ما جوانترها از رفیق رحیم (که سردبیر کار بود) خواستیم به آن نوشته «نامه مردم» پاسخ بدهد. او نوشت و تیترش را هم به اصرار ما گذاشت: آرزو بر جوانان عیب نیست!
یک بار هم پس از آنکه یک دختر ورزشکار شوروی در بازی های المپیک ۱۹۸۰ در مسکو که از سوی ایران و آمریکا تحریم شده بود، برنده مدال طلا شد، خبرش را به من داد که تنظیم کنم. من هنوز هم نمی توانم خبر را خوب و حرفه ای تنظیم کنم. آن را به هر جان کندنی بود نوشتم و به او دادم. بعد هم، باز ما جوانترها، عکسی را از این ورزشکار به او پیشنهاد کردیم که یک سوم آخرین صفحه نشریه کار را می گرفت و وی را با لباس دست و دل باز ژیمناستیک در یک ژست تمام قد و کاملا «غیراسلامی» نشان می داد. رفیق رحیم با توجه به شرایط روز کمی تردید داشت ولی ما اصرار کردیم نباید به جوّ جامعه تن داد. «کار» با آن عکس منتشر شد. چند روز بعد او گفت به ما گزارش می دهند فروش آن در جنوب شهر با مشکل روبرو می شود. ما، جوانترها، شانه بالا انداختیم. امروز، آن شماره «کار» نه به خاطر مطالبش که اعتبار خود را سالها پیش از دست داده اند، ولی به خاطر همان عکس که هنوز معتبر است، قطعا دیدنیست. درست مانند مقاومتی که از جمله در پشت «آرزو بر جوانان عیب نیست» نهفته بود. مقاومتی که مانع از ادغام فداییان در توده ای ها شد تا هر یک بار مسئولیت خویش را در تاریخ معاصر ایران، خود بر دوش بکشد.
پس از چندی «کار» زندگی مخفی خود را در یک دفتر شیک در خیابان تخت جمشید (که بعدا طالقانی شد) ادامه داد و اگرچه برای علنی شدن تلاش کرد، لیکن پاسخ خود را با اعدام رفیقی (رضا غبرایی معروف به رفیق منصور) گرفت که برای دریافت مجوز به دادستانی مراجعه کرده بود. من مدتی نیز در بخش فنی این دفتر بودم و سپس به بخش دیگری منتقل شدم. بدون اینکه هرگز برای «کار» چیزی نوشته باشم. ما نقش و دخالتی در سیاست های سازمانمان نداشتیم. هنوز «بچه» به حساب می آمدیم. نه از نظر سنی، بلکه از نظر سابقه و موقعیت! حتی سالها بعد، در تاشکند، یکی از رفقا در واکنش به آنچه در نقد نوشته های به اصطلاح تئوریک آنها می نوشتم که توسط «پیک» به خارج از کشور فرستاده می شد، با خنده گفت: حالا دیگه برای ما نقد می نویسی؟! حدود ده سال طول کشید تا دریافتم از اینکه به دلیل جوانی نمی توانستم آن سابقه و آن موقعیت را داشته باشم، باید خیلی خوشحال باشم!
هنگامی که «کیهان» در لندن نخستین شماره خود را (اول ژوئن ۱۹۸۴) در تبعید منتشر می کرد، دیگر از «کار» در ایران خبری نبود. گروه های سیاسی تار و مار شده و بسیاری زندانی و اعدام شده بودند و عده ای هم راه تبعید در پیش گرفته بودند. زندگی همه مسیر دیگری را در پیش گرفته بود. عده ای از ما، آن جوانترها، مخفی شدند تا مرحله زندان و اعدام و تبعید را چند سالی به تعویق بیندازند. و انداختند.

از خیابان شاه در تهران تا خیابان شاه King Street در لندن
«کیهان سلطنت طلب» که از بودجه «هایم» (در زبان آلمانی یعنی «خانه» و واژه «هایمات» به معنای «وطن» نیز از آن می آید. برخی «هایم» را به غلط «اردوگاه» ترجمه کرده اند) تهیه می شد، بین پناهندگان از هر گروهی که بودند، دست به دست می گشت. در برخی هایم ها نیز خود پناهندگان آن را تهیه می کردند و به نوبت می خواندند. من اما دیگر در «هایم» نبودم که با کیهان به دلیل گزارشی که از دادگاه دکتر شاپور بختیار می داد، بیشتر آشنا شدم. واقعا «سلطنت طلب» بود!
زمان اما گذشت و کیهان از برخی «طلب هایی» که داشت، کوتاه آمد. نه برای اینکه از چیزی که طلب می کند، چشم بپوشد، بلکه برعکس، برای اینکه بتواند به مثابه یک روزنامه حرفه ای، آزاد و مستقل چنان دامنه طلب هایش را گسترش دهد که از همه طلبکار شود، از جمله از «سلطنت طلب »ها!
کیهان از این طریق، نام و جایگاهش را چنان تثبیت کرد که آنچه را امروز در ایران منتشر می شود، همگان به نام «کیهان تهران» می شناسند و می نامند. زیرا کیهان دیگری وجود دارد که هنوز کیهان دکتر مصباح زاده است و نه کیهان ولی فقیه. به این اعتبار، کیهان از یک سو تنها روزنامه حرفه ای منطبق بر تعاریف ژورنالیستی در خارج از کشور، و از سوی دیگر تنها روزنامه آزاد و مستقل ایران و ایرانیان در داخل و خارج است. روزنامه حرفه ای در ایران کم منتشر نمی شود. اما هیچ روزنامه حرفه ای در ایران آزاد و مستقل نیست. برای اثبات این ادعا کافیست به بخشنامه هایی که در زمینه محدودیت و کنترل خبررسانی ابلاغ می شوند، مراجعه نمود.
برای من که سالهاست بدون هرگونه سانسور در کیهان می نویسم، این همه معنای دیگری می یابد. هفته گذشته، هنگامی که پس از نزدیک به چهارده سال همکاری، برای نخستین بار پا به دفتر کیهان در «خیابان شاه» لندن گذاشتم، احساس کردم نه تنها بخشی از تاریخ مطبوعات ایران، بلکه بخشی از تاریخچه تبعید ایرانیان در این گوشه از جهان نوشته می شود.
من از اینجا تکه ای از دیوار برلین را با خود بردم. این تکه سیمان که سرمایه داری حتی از آن هم به عنوان سوقاتی، کار و سود و خوشی و خاطره می آفریند، نماد پایان یک دوران و عجیب ترین رویداد تاریخی است که من یکی از شاهدان پایانش بوده ام: بین مردم یک کشور، وسط یک شهر، شبانه دیوار می کشند! دیوار می کشند تا خود را از مفاسد غرب حفظ کنند! این دیوار که از همان لحظه بالا رفتن، در حال فرو ریختن است، نزدیک به سی سال دوام آورد. خونها در پایش ریخته شد. و سرانجام فرو ریخت. این همان دیواری است که جمهوری اسلامی بطور نامرئی بین ایران و جهان و بین خود ایرانیان کشیده است. سی سال پیش، اگر خراشی به دیوار برلین می رسید، نه تنها ما جوانترها، بلکه آنهایی نیز که سرد و گرم روزگار را چشیده و حتی فلاکت های پشت دیوار را تجربه کرده بودند، از خشم بر خود می لرزیدند. دیوار برای آنها هویت بود. درست مانند امروز و هوای راکدی که زمامداران جمهوری اسلامی در حباب ایدئولوژیک خود تنفس می کنند. آنچه جهان انزوا می نامید، انزوا نبود، انقلاب بود. انقلاب علیه همه جهان. دیوار برلین در برابر دشمنی سر به فلک کشیده بود که می خواست آرمان های انسانی ما را لای چرخ های ستم و استثمار سرمایه داری و امپریالیسم جهانخوار خٌرد کند.
حالا تکه ای از آن دیوار در کیف من است. برای همکارانم سوقاتی آورده ام تا یادآور فروریختن همه دیوارهای سیاسی و ایدئولوژیک باشد. شیرین رضویان برنامه را شروع می کند. می خواند: «به غیر واژه نباشد اکنون رسانه ما». نازنین انصاری که در «عنفوان جوانی» همه پس اندازش را به دکتر مصباح زاده داد تا به نوبه خود کمکی به راه افتادن کیهان در تبعید کرده باشد، پر شور و هیجان زده از کیهان به عنوان یک «میراث مستقل ملی» نام می برد. تأکید می کند کیهان به جایی و کسی وابسته نیست. از هیچ دولتی کمک مالی دریافت نمی کند. محمد عاصمی ۲۵ سال «چراغداری» را در کارنامه کیهان می نویسد. منصوره پیرنیا که به زودی کتاب تاریخچه «کیهان دکتر مصباح زاده» را منتشر خواهد کرد، یادآوری می کند این سالگرد تنها کیهان لندن نیست، بلکه بزرگداشت بیش از شصت سال کیهان است. ناصر محمدی کیهان را به درستی یک «نهاد» می نامد و هادی خرسندی که کیهان را دوست دارد، در پیامش سالن را با طنز معتبر خود به وجد می آورد. این همه همراه با خاطرات محمدرضا حمیدی، سیاوش آذری، علیرضا نوری زاده و عباس مهاجرانی، سه ساعت را چنان به سرعت برق و باد به پایان می رساند که بسیاری از حرفها ناگفته می ماند.
بهمن چهاردهی که این برنامه را سازماندهی کرده تا به ایرانیان بگوید اگر می خواهند کیهانشان منتشر شود، باید به آن کمک کنند، در فرصتی اندک هشدار می دهد: «سقوط کیهان، سقوط ایرانیان خارج از کشور است». این حرف مطلقا مبالغه نیست. ایرانیان خارج از کشور را سه نسل تشکیل می دهند. در این سالن و در کیهان نیز بر خلاف آن سال های دور در «کار»، نه یک نسل، بلکه سه نسل حضور دارند. از نسلی که ایران را ساخت، تا نسلی که انقلاب کرد و آن نسلی که سهمش از شوربختی، جمهوری اسلامی شد. این سه نسل، امروز کیهان لندن را می گردانند. یکی از آنها کمال آقای خرسندی است که شاید نداند ولی خیلی شبیه رفقای ما در آن سالهاست. به او که هر کلامش طنز است، می گویم: چرا نمی نویسید؟ نکنه این آقا هادی ما حق شما را خورده باشه؟ پاسخ داهیانه ای می دهد و می گوید: هادی هم همین را گفت ولی من بهش گفتم مزخرف رو میشه گفت، ولی نمیشه نوشت!
در پایان، وقتی همه در سالن به گفتگو مشغول می شوند، این پرسش تکرار می شود: چه خواهد شد؟ آیا چیزی تغییر خواهد کرد؟ روزنامه نگار غیبگو نیست ولی لازم نیست غیبگو بود تا دریافت معلوم است که تغییر خواهد کرد. می گویم: نه اینکه تغییر «خواهد» کرد، بلکه در همین لحظه در حال تغییر است. با اشاره به رابطه ایران و آمریکا می پرسند: ممکن است ما را بفروشند؟! می گویم: آخر چه کسی می تواند ما را بفروشد؟! ایرانیان فروشی نیستند! آمریکا حرفش را زده است، حالا جمهوری اسلامی هر سیاستی در پیش بگیرد، به سود ما است. سازش کند، به سود ما است! سازش نکند، باز هم به سود ما است! به این می گویند تنگنا. تنگنایی که هر رژیمی با از دست دادن فرصت ها سرانجام در آن گرفتار می آید.
در این میان، سرنوشت کیهان نیز با این تغییر گره خورده است. ما کیهانی ها دونده ای را می مانیم که به خط پایان نزدیک می شویم. نه خط پایان خودمان، بلکه خط پایان مسیری که کیهان ۲۵ سال پیش دویدن را در آن آغاز کرده است. برای من، در آن سال های دور، «کار» کارِ من بود. در این سالها اما کیهان خانه من است. امروز در لندن، فردا در تهران…

ما کیهانی ها

کارکنان کیهان لندن از چپ ردیف بالا:بهمن چهاردهی، رضا رزاقی، محمدرضا حمیدی، شاهین نبویان، گیلدا حسینی، مهندس آرشیا حدیدی
ردیف میانی: شیما غلامی، مونا تنگستانی نژاد، شمسی رحیمی، ناصر محمدی، کمال خرسندی
ردیف نشسته: الاهه بقراط (میهمان برنامه)، رؤیا
(شنبه ۲۵ آوریل ۲۰۰۹)

Share

Comments are closed.