طرح های مدادی: La Liberté

■ وقتی مامان می آمد مرا بغل کند، نیم خیز می شدم. چقدر دوست داشتم همیشه توی بغلش باشم. روی لب هاش ماتیک کم رنگ می مالید. توی خواب، یا صبح که بیدار می شد، لب هاش همیشه همین رنگ بود. ابروهای سیاه و کشیده داشت. با چشم های قهوه ای روشن. یعنی… چطور بگویم، برّاق و درشت. پوستش سفید و تن اش نرم بود و خوشبو. بویی که هرگز در تمام عمرم در جای دیگری به بینی ام نخورد. یک بوی خاص که فقط مال مامان من بود. وقتی سرم را، دماغم را توی سینه هاش فرو می بردم و از ته دل نفس می کشیدم، بلوزش توی دهنم بادکش می شد. او با مهربانی می زد روی کونم و می گفت: «باز شروع کردی؟ بلوزم خیس می شه، لکه می شه». اما بوی میوه و گل، بوی به و لاله عباسی، بوی مادرم دماغم را می خاراند و من نمی توانستم سرم را توی سینه ها و بلوزش فرو نبرم. او هم نرم و آرام می زد روی کونم.
من همه چیز را به یاد دارم. اولین بار که گشنه سرم را اینور و آنور توی بغل اش می چرخاندم تا نوک سینه اش را پیدا کنم، غش غش می خندید. بغض کردم و لب هام را ورچیدم. اما او همانطور که می خندید و از شدت خنده اشک به چشمانش آمده بود، تکرار می کرد: «مسخره را ببینید!» و با دست پستانش را که برای مکیدنش لب هام را غنچه کرده بودم، جلوی چشمان حریص ام تکان می داد و از جلوی دهانم دور می کرد. سرم را به طرف قلبش و دستش می چرخاندم و او از ته دل می خندید و در یک لحظه که دستش را می برد تا اشک های خنده اش را پاک کند، سینه اش را گیر می آوردم.

بعدها که توانستم حرف بزنم، از او مرتب سئوال می کردم. او گاه صبور و گاه بی حوصله به من جواب می داد. من جز حرف زدن بازی دیگری نداشتم. زندگی حرکت دو پا را از من دزدیده بود و جای آن تحرک فکر و زبان را در من نشانده بود. بارها مادرم را غافلگیر کرده بودم که نگاه اندوهناکش را به من می دوخت و زیر لب چیزی را زمزمه می کرد. در چنین مواقعی شروع می کردم به سئوال کردن:
– – مامان، خدا هست؟
– – بعضی ها می گویند آره، بعضی ها می گویند نه.
– – چند تا؟
– – چه فرقی می کند چند تا وجود نداشته باشد؟!
– – نه، اگر وجود داشته باشد؟
– – اگر باشد، یکی.
از حماقت خودم خنده ام می گیرد:
– – من فکر می کردم هر کشوری یک خدا دارد.
جوابم را نمی دهد و من می پرسم:
– – تو چه می گویی؟
– – گفتم که. یعنی چی تو چه می گویی!
می فهمم که نمی خواهد جواب بدهد. اصرار می کنم:
– – تو می گویی هست یا نه؟
– – برای آنهایی که می گویند هست، آره و برای آنهایی که می گویند نیست، نه.
از زرنگی اش خوشم می آید. باز هم اصرار می کنم:
– – خب، تو از کدامشان هستی؟
باز جوابم را نمی دهد. به شستن لباس های خواهرم که سیر و راضی در گهواره اش خوابیده ادامه می دهد.
– – مامان، من اگر اینجا نبودم کجا بودم؟
– – بالاخره یک جایی باید می بودی. یک خانه دیگر. شاید پیش یک مامان و بابای دیگر.
– – آنوقت باز هم همین شکلی بودم؟
– – فکر نمی کنم. باید شبیه مامان و بابای خودت می شدی.
– – شاید هم می توانستم راه بروم.
بلافاصله از این حرف بی جا پشیمان می شوم. مامان با حرکتی عصبی لباس ها را می مالد و می چلاند.
– – پس وقتی که من در شکم ات بودم، این کجا بود؟
و خواهرم را نشان می دهم. نگاهی به طرف گهواره می اندازد و می گوید:
– – او اصلا وجود نداشت.
و می فهمم که یواش یواش بی حوصله می شود.
– – یعنی هیچ جا نبود؟
– – نه، هیچ جا نبود.
– – ولی اگر توی شکم تو می بود، خوب بود. کاش وقتی توی شکم ات بودم یک توپ یا اسباب بازی می خوردی که من با آنها بازی می کردم.
مامان در حالی که لباس ها را با شدت و صدا می تکاند توی هوا، غش غش می خندد. مثل اینکه خودش را مجسم می کند که دارد توپ قورت می دهد تا بچه توی شکمش با آن بازی کند. باز می خندد. من هم با او می خندم و آهسته می گویم:
– – الان بیدار می شود و زر می زند ها!
مامان به طرف گهواره می رود و به بچه خیره می شود که بی خیال خوابیده. چشمانش را که از خنده پر اشک شده، پاک می کند و می رود تا شسته ها را روی بالکن آویزان کند. من صندلی ام را به طرف تلویزیون می رانم که تازه برنامه کودکش شروع شده. نقاشی روی صفحه تلویزیون از کسالت اینور و آنور می رود و با شروع برنامه کودک از خوشحالی بالا و پایین می پرد. هنوز از آخرین بالا پریدن، پایین نیامده که تصویر تلویزیون می رود و چراغ ها خاموش می شوند. خیلی دلخور می شوم. مامان از بالکن می آید تو. زیر لب غر می زند و می پرسد:
– – چی شد؟ برق رفت؟ عیبی ندارد. بیا برویم توی آشپزخانه به مامان کمک کن.

■ باز هم که بزرگتر شدم، مامان از دست سئوال های من راحت نشد.
– – مامان جغد شومه؟
– – کی گفته عزیزم؟ چرا شوم باشه؟ با آن چشم های درشت و قشنگ.
– – ولی روباه که حتما حقه باز و حیله گره.
– – از کجا معلوم؟ تو تا حالا دیدی که یک روباه آدم را حلقه کند و بندازد دور گردنش؟
هر دو از تصور اینکه روباهی یک آدم را دور گردنش انداخته باشد، خنده مان می گیرد. من عروسک بزرگ پارچه ای را که روی زمین کنار صندلی ام افتاده بر می دارم و دور گردنم حلقه می کنم و دست و پاش را زیر چانه، هم می آورم. مامان نگاهم می کند و می گوید:
– – تو هم روباه خوشگلی هستی ها.
و من با سماجت ادامه می دهم:
– – اما اینکه خرگوش باهوشه یا رنگ زرد نشانه نفرت است و خیلی چیزهای دیگر هم توی کتاب ها نوشته شده و هم مردم می گویند.
– – خب، نوشته باشد، مردم هم بگویند. عقل خود آدم کجا رفته؟ می دانی من رنگ زرد را خیلی دوست دارم؟
می دانم. چند روز پیش یکی از آشنایانمان که مثل فرخ لقا خانم داستان دایی جان ناپلئون است، آمده بود دیدن مامان. او یک دسته بزرگ گل زرد آورده بود. مامان با خوشحالی گلها را گرفت و پرسید: «از کجا فهمیدید که من رنگ زرد دوست دارم؟» «فرخ لقا خانم» دستپاچه شد. به تته پته افتاد و گفت: «نمی دانستم، همینطوری انتخاب کردم» و تعجب کرد از اینکه مامان به خاطر یک دسته بزرگ «نفرت» اینقدر خوشحال شده. داوودی بودند. داوودی های زرد هنوز آنجا، روی میز، توی گلدان، شاداب مانده اند. مامان می گوید:
– – به اینها نگاه کن. فکرش را بکن اگر این دو رنگ نبودند، چقدر دنیا کم رنگ می شد.
دو تایی چشم هایمان را می بندیم و فکر می کنیم که سبز و زرد در دنیا نباشند. پیراهن سبز مامان، گلهای زرد روی بلوز من، درخت های توی حیاط، قالی سبز زیر پایمان و نور زرد خورشید که مثل طلا از لابلای برگهای درختان توی اتاق می پاشد. راستی هم چقدر همه چیز بی ریخت می شد. چشمانم را باز می کنم و با سماجت به مامان که به گردگیری وسایل توی اتاق مشغول شده می گویم:
– – اما خب، حتما یک چیزی هست. وگرنه چرا باید به گرگ بگویند بدجنس ولی به شیر که او هم درّنده است بگویند سلطان جنگل. مگر فرقش با بیر و پلنگ چقدر است؟ یا مثلا به خر بگویند خر، یعنی احمق!
مامان دستمال را از پنجره توی حیاط می تکاند و می گوید:
– – اما می دانی که این چیزها در هر کشوری فرق می کند.
– – ممکن است. اما گرگ همه جا بدجنس است و شیر همه جا شجاع و سلطان.
– – حالا این زیاد مهم نیست. ولی هیچ فکر کردی که این حیوانات و گیاهان بدبخت اصلا روحشان خبر ندارد که آدم ها خصوصیات خودشان را به آنها نسبت می دهند؟ راستش من هم نمی دانم چرا. اما من به شیر به دلیل شجاعتش تعظیم نمی کنم، از گرگ هم برای بدجنس بودنش فرار نمی کنم.
بعد چشمکی می زند و با خنده می گوید:
– – می دانی که چاخان می کنم. اگر شیر و گرگ را ببینم، دو پا دارم، دو پای دیگر هم قرض می کنم و در می روم!
و همانطور که حرف می زند می رود و کتاب کلفتی را می آورد. غبار روی جداره آن را از پنجره به بیرون فوت می کند. می گذاردش روی میز و پس و پیش، آن را ورق می زند. روی صفحه ای با انگشت دنبال کلماتی می گردد و خشنود می گوید:
– – آها! پیداش کردم. گوش کن: مثلا کیومرث پادشاه ایران باستان پسری داشت به اسم پشنگ که در کوه زندگی می کرد. کیومرث خیلی دوستش داشت و هر وقت که غمگین می شد، پیش او می رفت. یک روز که خیلی ناراحت بود، برای دیدن پشنگ به طرف کوه راه افتاد. در راه جغدی شروع کرد به خواندن. حالا بقیه را از روی کتاب می خوانم. گوش کن: کیومرث «گفت: ای مرغ، اگر خبر خیر است، خجسته فال مانیا! و فال خجسته ماناد از تو در فرزندان آدم تا جهان باشد. و اگر بد است، شوم باشیا! و فال شوم ماناد از تو تا جهان باشد! و چون بر کوه شد، پسر را بیافت هلاک شده. جغد را نفرین کرد و بر آمد. و ازین کار مردمان عجم او را شوم دارند و بانگ او ناخجسته دارند و زجر ازین قیاس کنند، واگرنه، او را هیچ گناهی نیست که دیگر مرغان را نیست». فهمیدی؟
همانطور که مامان می خواند، سرم را کج می کنم تا از زیر دستش که سمت راست کتاب را بالا گرفته، نام آن را بخوانم. اما نمی توانم. مامان دوباره می پرسد:
– – فهمیدی؟ حالا ممکن بود درست در همان موقع – چه می دانم – مثلا بلبلی می خواند یا خری عرعر می کرد.
و در همان حال صندلی ام را به طرف پنجره می برد. پتو را روی پایم صاف می کند و خودش همانطور که به طرف ظرفشویی می رود، به نقطه ای روی کف آشپزخانه خیره می شود. روی زمین زانو می زند و می گوید:
– – اگر به دیگران خبر ندهی، می گذارم که بروی.
با تعجب می پرسم:
– – با کی حرف می زنی؟
بلند می شود و سنگین می ایستد. مثل زن های حامله. اصلا حامله است. یک دستش را توی موهاش فرو می برد و با دستمالی که در دست دیگر دارد نقطه ای را روی کف آشپزخانه نشان می دهد و می گوید:
– – با این مورچه هه.
می دانم که او با اشیا و در و دیوار، با حشرات خانگی و گل و گیاه حرف می زند، درد دل می کند و گاه از عصبانیت فحششان می دهد. مثلا هر بار که سراغ قفسه های بالایی آشپزخانه می رود، بعد از چند لحظه داد و هوارش بلند می شود و در حالی که تا آنجا که می تواند، روی پنجه های پا بلند می شود و تا آنجا که می شود، سر و دستش را توی قفسه می کشاند، به ظرف و ظروفی که توی دستش نمی آیند فحش می دهد و با سر و صدا از آن بالا می آورد پایین.

■ پس از سالها، امروز نزدیکی های ظهر مامان نواری را از توی قفسه آشپزخانه در می آورد و می گذارد توی ضبط. وقتی می بینم توی فکر خودش است، دلم نمی آید حرف بزنم یا از او چیزی بپرسم. نمی دانم این را می فهمید یا نه. در چنین مواقعی من هم می روم توی فکر و خیال خودم و یا حرکات و کار کردن او را تماشا می کنم. برای نخستین بار چین های گوشه چشم و لبش نظرم را جلب می کند. پیش بندش را می بندد و می ایستد پشت میز آشپزخانه. جلویش یک کاسه آب، یک ظرف گوشت کبابی و چند سیخ کباب هست. صدای ضبط بلند می شود: دام دارام دادام، دام دارام دادام، دام دارام… زنی به فرانسه می خواند و هر بار تکرار می کند: La Lieberté* مامان همانطور که خودش را با آهنگ می جنباند، شروع می کند به درست کردن کباب و وقتی که خواننده تکرار می کند: La Liberté او هم درست به آهنگ و صدای خواننده می خواند: La Lieberté مامان هیچ زبان دیگری جز فارسی بلد نیست.
گوشت را با مهارت به سیخ می کشد و با دو انگشت روی گوشت به سیخ کشیده شده خط های افقی می اندازد. مرتب هم به ساعت نگاه می کند. وقتی کارش تمام می شود با عجله دست هاش را می شوید. روپوش و روسری اش را بر می دارد و همانطور که آنها را می پوشد و از در بیرون می رود، می گوید:
– – الان بر می گردم.

■ در پله ها زمزمه می کند: La Liberté بچه ها را از دو مدرسه جداگانه می گیرد چون دختر و پسرند. به نظرش می آید ترانه ای که گوش می داد در تمام شهر پخش می شود. او جلو می رود و بچه ها با کیف های سنگین دنبالش. هر چند لحظه می ایستد و منتظر می شود تا بچه ها به او برسند. بچه ها دوست دارند جلوی ویترین مغازه ها بایستند. هر روز انگار بار اول است که این ویترین ها را می بینند. او هر بار دستشان را می گیرد و می کشد. پشت یک چراغ قرمز مکث می کند. شروع می کند در کیف اش به دنبال چیزی گشتن. در یک خیابان جلوی بقالی در صفی می ایستد. دوباره کیف اش را زیر و رو می کند و چند کوپن بیرون می آورد. آهنگ هنوز توی گوشش است. به ساعت نگاه می کند. بالاخره نوبتش می رسد. کیسه قند و شکر را بلند می کند و راه می افتد. بچه ها به دنبالش. به خانه می رسد و از پله ها می آید بالا. وقتی می آید تو، کیسه را کنار در رها می کند. روپوش و روسری را به طرفی پرت می کند. قابلمه برنج را روی اجاق می گذارد و نوار را که تمام شده، بر می گرداند اولش. بچه ها با یکدیگر دعوا می کنند.

■ تا مامان برود دنبال بچه ها و برگردد، خودم را به پشت میز آشپزخانه می برم و شروع می کنم به ورق زدن مجله هایی که درهم و برهم روی میز پخش اند. یک تکه کاغذ کهنه که با خطی کج و کوله روی آن چیزی نوشته شده، از لای یکی شان می افتد بیرون. نگاهم بی اختیار روی آن می دود: «آخ، خدایا! فرار خواهم کرد، فرار. به گورستان. به جایی که نمی دانم کجاست. از قید این زندگی پر رختخواب و قابلمه و موکت، سطل زباله و دستشویی و قورمه سبزی و قیمه، من فرار خواهم کرد. به آسمان، به درون ابرها، به کنار ماه در این شب یخ زده زمستان. از کنار این شوفاژ گرم، از زیر این لحاف نرم و مطبوع، تن و روح خود را به آن بالا، به کناره گرم ماه خواهم برد. روی آن چمباتمه خواهم زد. گرم خواهم شد. یخ خواهم زد. فرار خواهم کرد. از برنج های سوخته که ته قابلمه چسبیده اند و باید آنها را با قاشق هی بِرِکی*. از انبوه لباس های کثیف و جوراب های بوگندو که باید در ماشین رختشویی هی به هم بمالند تا تمیز شوند. از بوی ماهی و آش، از طعم ماکارونی و کباب فرار خواهم کرد. منِ دیوانه فرار خواهم کرد. رها خواهم شد».
مامان که در خانه را باز کرد، من یادداشت را لای یکی از مجله ها فرو کردم. من خط مامان را می شناسم اما چطور می توانم بفهمم که آن را خودش فکر کرده و یا از جایی برداشته است؟ به صورتش نگاه می کنم که لبخند می زند و همان طور موقع کار خودش را موزون همراه با آهنگ تکان می دهد و زیر لب زمزمه می کند: La Lieberté به ساعت نگاه می کند. کلید در قفل می چرخد. در باز می شود. بچه ها دعواشان را رها می کنند. به طرف در می دوند و پای بابا را که به درون آمده و در را پشت سرش می بندد، بغل می کنند. بابا آنها را می بوسد و روی سرشان دست می کشد. می آید به آشپزخانه و صورت مامان را می بوسد. مرا هم می بوسد. دستش را توی موهام فرو می کند و سرم را تکان تکان می دهد. بعد کنار مامان می ایستد. کباب به سیخ کشیده شده را بو می کند و دست هاش را به هم می مالد و دوباره مامان را می بوسد. مامان می خندد و چین های گوشه چشمانش قشنگترش می کنند. و من نمی دانم کدام مامان را باور کنم. آنکه آن خط ها را نوشته و یا این زنی را که گویی با تمام وجود می خندد.
بابا به طرف دستشویی می رود و در همان حال، معلوم نیست به کی – به من یا به مامان – می گوید:
– – خفه کن او صدا رو. تو که نمی فهمی اون چی میگه!

الف. ب. بهار ۱۳۷۳
از مجموعه «زنانه»
———————————————————————————————
* نام ترانه ای از خواننده فرانسوی پاتریشیا کاس Patricia kaas که برگردان بخشی که تکرار می شود چنین است: آزادی، آزادی در این نزدیکی ها نیست. آزادی، آزادی در انتهای جهان است.
* رکیدن به گویش مازندرانی یعنی کندن، خاراندن. بِرِکی یعنی بکَنی.

Posted in داستان, کتاب «زنانه» | دیدگاه‌ها برای طرح های مدادی: La Liberté بسته هستند

طرح های مدادی: یک طنز جدّی

چه جدی بودن ابلهانه ای*

وقتی در جوانی عاشق دختر همسایه مان شدم، مادرم مثل شمر ذی الجوشن بین ما ایستاد و گفت که من لیاقت بهتر از او را دارم و او برایم کم است. بعدها وقتی عاشق دخترعمویم شدم، باز هم مادرم معترض شد که چرا عاشق دخترخاله ام نشدم و هر چه برای او توضیح می دادم که آخر عشق این حرفها حالیش نمی شود، چه کنم که او دخترِ عمویم است و دخترِ خاله ام نیست، گوشش بدهکار نبود. خیلی بعد که بالاخره پس از چیزی شبیه عشق و عاشقی با زنم عروسی کردم، مادرم همچنان ناراضی بود.
مدتها گذشت و ما صاحب بچه های خوشگل و تپل مپل شدیم. انواع و اقسام. دختر و پسر. در همین مدت همان چیز شبیه عشق و عاشقی هم کم کم بی رنگ می شد. عادی می شد. ما نمونه یک خانواده خوشبخت و عادی بودیم. هر دو کار می کردیم و درآمد خوبی داشتیم. خانه، ماشین، ویلای کوچکی در شمال، دفترچه های پس انداز و تازگی ها هم یک آپارتمان خریده بودیم که اجاره اش بدهیم. هرکاری می کردیم، برای آینده بچه ها بود و البته به خودمان هم در قبال این آینده سازی خوش می گذشت. خوش می گذشت؟ نمی دانم. خودمان اینطور فکر می کردیم. در نظر اطرافیان مان نیز ما خانواده واقعا خوشبختی بودیم. اما گویا این خوشبختی در خطر قرار گرفت.
سالها پس از گذشت حال و هوای جوانی، وقتی که من باز هم عاشق شدم، این بار زنم مثل شمر ذی الجوشی روبرویم ایستاد. به من گفت که آیا خجالت نمی کشم؟ نفهمیدم چرا باید خجالت بکشم. با صدای بغض آلود پرسید که آیا می توانم در چشم های بچه هام نگاه کنم؟ من هر کدام از آنها را روبرویم نشاندم و در چشم هاشان نگاه کردم و نفهمیدم چرا نباید بتوانم به چشم های بچه هام نگاه کنم. با عصبانیت ادامه داد که آیا می توانم جلوی در و همسایه سر بلند کنم؟ فردا صبح کیف «سامسونت» ام را برداشتم و در حالیکه سرم را کاملا بالا گرفته بودم، فاصله حیاط تا اتومبیل را مثل شاخ شمشاد طی کردم و باز هم نفهمیدم چرا نباید بتوانم بین در و همسایه سر بلند کنم. بعد زنم گفت که به او نگاه کنم. نگاه کردم. چشمانش رنج کشیده بود. پرسید که دوستش دارم یا نه؟ گفتم معلوم است که دوستش دارم. در حالیکه صداش آرام آرام اوج می گرفت گفت که دروغ می گویم. امکان ندارد. چطور می توانم او را دوست داشته باشم در حالیکه دلم نزد دیگری است. من به دلم رجوع کردم. دیدم که زنم را دوست دارم. آن یکی را هم دوست دارم و نفهمیدم چرا آدم وقتی یکی را دوست دارد، نباید کس دیگر یا حتا کسان دیگری را هم دوست داشته باشد و وقتی چنین چیزی واقعا پیش می آید، چه باید کرد؟!
این بار نوبت من بود که از زنم سئوال کنم. پرسیدم که آیا دوستم دارد؟ پهنه صورتش از اشک خیس شد و من چقدر بدم می آید وقتی کسی اینطوری گریه می کند. با هق هق گفت معلوم است که دوستم دارد. پرسیدم ممکن نیست که زمانی کس دیگری را هم دوست داشته باشد؟ با همان چشمانی که تا چند لحظه پیش مثل برّه معلوم بود، به من بُراق شد و گفت که اصلا در فکر هم نمی گنجد. چطور چنین چیزی ممکن است؟ با خود فکر کردم وقتی چیزی در فکر او نمی گنجد و براش غیر قابل تصور است، خب تقصیر من بدبخت این وسط چیست؟! دستم را روی شانه هاش گذاشتم و گفتم:
– تو می گویی چکار کنم؟ اگر دروغ می گفتم، بهتر بود؟
با صدایی خشن گفت که من اصلا نباید در این راه می افتادم. کدام راه؟ عشق مگر قاچاق است؟ نگو که این جمله را به صدای بلند گفتم. او شنید و نشست روی مبل کنار من. نیم رخ اش را با آن دماغ کوچولو که نوکش سرخ شده بود رو به سقف گرفت و گفت:
– نه، عشق قاچاق نیست. ولی مردی که زن و بچه دارد چشم هاش را درویش می کند.
جشم هاش را درویش می کند؟ من این اصطلاح را تا حالا فقط در مورد چشم چرانی شنیده بودم. اما من که چشم چرانی نکرده بودم. اصلا در این دوره و زمانه امکانش هم نیست. او ادامه داد که مردِ زن و بچه دار با این و آن لاس نمی زند. من که لاس نزده بودم. یعنی اصلا بلد نیستم و نمی دانم چه جوری لاس می زنند. من با کسی که دوستش دارم حرف می زنم، چون دوستش دارم. از دیدنش خوشحال می شوم. از مصاحبت با او لذت می برم. وقتی چای جلوم می گذارد، آن را با لذت می نوشم. از اینکه گاهی به صورتش که متوجه من نیست، نگاه کنم خوشم می آید. از اینکه به من «تو» می گوید و نامم را صدا می زند، خوشم می آید. و از اینکه دست هاش را تکان می دهد و در مورد مسائلی که برای عقل او زیاد است – من اینطور فکر می کنم – استدلال می کند و لب های کوچکش را به هم می فشارد، خوشم می آید. از چال گونه اش به هنگام خنده نیز. حالا من باید در تمام این احوال چشم بسته می نشستم تا مگر این خوش آمدن من به لاس تعبیر نشود؟
یاد پدربزرگم می افتم. یک روز که برای درددل نزد او رفته بودم همانطور که در ایوان خانه قدیمی اش نشسته بود و قلیان می کشید، تعریف می کرد: «بله، برای ما خیلی فرق داشت. اول باید آدم را عقد می کردند و بعد ممکن بود عشقی هم به وجود بیاید. اما عاطفه و وفاداری حتما بود» و من با خود فکر کردم: عاطفه و وفاداری بدون عشق؟ و پدر بزرگ انگار که فکرم را خوانده باشد، ادامه داد: «بله، بدون عشق هم می توان عاطفه داشت و وفادار بود وگرنه خانواده ای باقی نمی ماند. در زمان پدر و مادرت اوضاع کمی فرق کرد. آدم اجازه داشت عاشق شود اما فقط یک بار. بعد از ازدواج هم درِ دل را باید قفل می کردند و کلیدهاشان را به یکدیگر می دادند» و من با خود فکر کردم: اگر باز هم احساس خوشایندی از یک نگاه، از یک رابطه دوستانه، از یک تماس دست، یک نسیم، یک دلتنگی شبانگاهی، از یک عشق کوچک یا بزرگ… که پدربزرگ باز هم انگار که فکرم را خوانده باشد رشته آن را پاره کرد. پک محکمی به قلیان زد. انگشت را به نشانه تهدید بالا برد و گفت: «البته که باید مخفیانه باشد. این در برای همیشه بسته شده و هر آنچه آنور این قفل اتفاق بیفتد، نامش گناه و خیانت و سرنوشتش لعن و نفرین است» و من باز فکر کردم اما اینها همه قراردادی است. مناسباتی است که ما تعیین می کنیم و نام هایی است که ما به آنها می دهیم. می توانستیم به آن بگوییم مثلا شهامت یا کرامت. چه می دانم! یک چیزی که مثل گناه و خیانت نباشد! و پیش از آنکه پدربزرگ دوباره فکرم را بخواند، بوسیدمش و خداحافظی کردم. البته من و پدربزرگم هرگز به توافق نرسیدیم. همانطور که با زنم…

الف.ب. تابستان ۱۳۶۹
از مجموعه «زنانه»
—————————————————————————
* بند کامل چنین است: «مرد و زنی که جویای یکدیگرند چگونه می توانند آرام بگیرند؟ چه وسوسه ای! هر نگاه فقط جُستن را می بیند و جهان به یک نیاز بدل می شود. گرسنگی چنگ در زیر شکم می زند. قلب، تنها و تهی میان پژواک می دهد و هر کسی امکانی می شود. چه تلاش و آیین و پیچ و واپیچ هایی! چه جدّی بودن ابلهانه ای.»
از: «دائو رابطه ها؛ تعادلی میان زن و مرد؛ نوشته ری گریگ؛ برگردان ع. پاشایی

Posted in داستان, کتاب «زنانه» | دیدگاه‌ها برای طرح های مدادی: یک طنز جدّی بسته هستند

طرح های مدادی: قصه تاریک

اندیشه ها را توان آن نیست که نیازهای جسم را برآورند مگر آنکه تن بیندیشد. جان را که گم کنی و تن را که بیابی تعادل عمیق تری آغاز کرده ای*

هنوز کفش های گنده کوه به پام بود که صدای زنگ در بلند شد. او بود. در یک لحظه فکر کردم با این کفش ها، با این ریخت و قیافه گرد و خاکی، شلوار سربازی، موهای ژولیده و لبهای خشک از آفتاب، چطور در را به رویش باز کنم، که سایه اش پشت در شیشه ای پیدا شد. ناچار در را باز کردم. دیوانه وار آمد تو، مرا در آغوش کشید و در را با پا بست. سر و صورت و گردنم را غرق بوسه کرد. می لرزید و من که به او چسبیده بودم هی می گفتم: خیلی کثیفم. خاکی ام. و او نامفهوم چیزی را زیر لب زمزمه می کرد. پشتم را می مالید. چشمان و صورت و دهانم را می بوسید و من همینطور از حال می رفتم. قله «خرسنگ» که امروز چند دقیقه ای روی آن نشسته بودم و فکر می کردم از همان بالا به پایین پرواز کنم، جلوی چشمانم اینور و آنور می رفت. هر دو روی قالی سرخ و سبز تنها اتاقم غلتیدیم و او کفش های گنده کوه را از پام در آورد. به موهای تابدارش نگاه می کردم که روی پیشانی اش ریخته بود. لبخند به لب داشت. من دست هاش را که دکمه های پیراهن زمخت چینی ام را باز می کرد نوازش می کردم. یاد شب عروسی ام افتادم. منِ بدبخت در این لحظه شیرین یاد شب عروسی ام افتادم که مثل آدم های مسخ شده با دلهره گوشه ای از یک تختخواب بزرگ دو نفره با میله های نقره ای – طلایی افتاده بودم و از فرط خستگی داشت خوابم می برد. شوهرم که دورادور دیده بودمش – فقط دیده بودمش- آمد تو. آن موقع شانزده ساله بودم و او خیلی خیلی بزرگتر از من بود. با آن شکم گنده اش افتاد روم. من جثه ضعیفی داشتم. عنینه نبودم. اما کوچولو بودم. نفسم داشت بند می آمد. گلوم به خِرخِر افتاد. او حتا به صورتم هم نگاه نکرد. به هیچ جام دست نزد. پیراهن عروسی را بالا زد و پاهام را لخت کرد. چین و واچین های پیراهن افتاد روی دهان و دماغم. آن را فوت کردم آنور. دست هام زیر تنم، زیر تن خودم و شوهرم گیر کرده بود. دکمه های شلوارش را باز کرد و آن را تا زیر کونش کشید پایین. بعد مثل مرغ کُرچی که خودش را توی خاک جا کند، خودش را وسط پاهام جا کرد. من تهوع داشتم. مادرم را می خواستم. به زور نفس می کشیدم. اتاق نیمه تاریک بود. خوشحال بودم که چشمانم به سقف بود و هیچی را نمی دیدم. هیچی را نمی دیدم؟ چه احمقانه! تمام وجودم زیر و رو می شد. درونم بالا می آمد. تمام تنم استفراغ بود و من خوشحال بودم، نه، راضی بودم از اینکه چیزی را نمی دیدم! اما اینکه تجاوز بود! خدای من، تجاوز بود! همین افکار مرا از خود دور می کرد. شوهرم پس از چند لحظه انگشتش را بالا آورد و در نور بی رمقی که از چراغ کوچه در اتاق پخش می شد، به آن نگاه کرد. با دقت آن را با ملافه پاک کرد و به کارش ادامه داد. بعد شلوارش را کشید بالا، شلوار دامادیش را کشید بالا و همانجا زیر پایم دراز کشید و شروع کرد به خُروپُف کردن. و حالا، این دست های سفید، با انگشتان بلند که مرا نوازش می کرد، جانم را باز می گرداند. این دهان، این لب ها سراپای مرا غرق بوسه می کرد. این بدن کشیده و سپید، شلوار زمخت سربازی را آرام از کمرم پایین می کشید. کنارم دراز می کشید و سر به روی سینه ام می گذاشت. چقدر شیرین بود. چقدر شیرین بود. زمزمه کرد: کدام شاعر پستان زنان را به کبوتر تشبیه کرده است؟ نمی دانستم. نمی دانم. اما همانی نیست که می گوید: عشق رازیست؟ مدتها بود که در این اتاقک روی بام در طبقه پنجم یک خانه قدیمی زندگی می کردم. بالا و پایین رفتنِ هر روزه و چندباره از پله ها خودش مثل «قله زدن» بود. نمی دانم پله ها را چندتا یکی بالا آمده بود که وقتی در را به رویش باز کردم آنطور ملتهب و نفس زنان سرش را توی گردنم فرو برد. الان که می خواستم با تمام وجود فقط او و این لحظات را حس کنم، درک کنم و ببلعم، فکرم به هزار جا پرواز می کرد و از دستم در می رفت. به کابوس تبدیل می شد. باد لنگه های پنجره قدیمی اتاقم را متناوب و آهنگین به هم می کوبید. سراپایش را بوسیدم. خودم را مثل جنین در بغلش جمع کردم و او دورم چنبره زد.

الف. ب. بهار ۱۳۷۱ از مجموعه «زنانه»

———————————————————————————————

* بند کامل چنین است: «دمی را میل آدمی تأیید می کند که اندیشه به جسم راه دهد و جان را شناخت دیگری باشد. اندیشه ها را توان آن نیست که نیازهای جسم را برآورند مگر آنکه تن بیندیشد. جان را که گم کنی و تن را که بیابی تعادل عمیق تری را آغاز کرده ای. جان تا حس نکند و تن تا نیندیشد کی نیازهای خاکی با شارستان های پنهان تمامی آن قلمرو هماواز خواهد شد؟» از: دائو رابطه ها؛ تعادلی میان زن و مرد؛ نوشته ری گریگ؛ برگردان ع. پاشایی

Posted in داستان, کتاب «زنانه» | دیدگاه‌ها برای طرح های مدادی: قصه تاریک بسته هستند

طرح های مدادی: قصه رنگی شب

گفت به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود چنانکه پای مرد به گِلزار فرو شود، پای من به عشق فرو می شد.
عطار؛ تذکره الاولیا؛ ذکر بایزید بسطامی

عبایش را روی شانه انداخت. در قاب پنجره بلند که رو به ایوان باز می شد ایستاد. بیرون، شاخه های آویزان بید مجنون که نور سفیدآبی ماه آنها را روشن و برّاق کرده بود، بالای حوض قدیمی با نسیم خنک شبانه تکان می خوردند. در این منظره خاموش و پرشکوه، ترکیب ماه و شب و شاخه های بید و انعکاس همه آنها در آبِ راکدِ حوض قدیمی، در خود او که آنجا ایستاده بود و به این مجموعه نگاه می کرد، چیزی احترام برانگیز، ستایش انگیز نهفته بود. بوسه ای بر این منظره فرستاد، ولی از هراسِ آنکه مبادا کسی از آن پنجره های خاموش و فرورفته در تاریکی او را دیده باشد، به سرعت دستش را پایین آورد. می دانست که خدا او را دیده است. زیر لب زمزمه کرد: دیدنِ تو برایم سنگین تمام نمی شود. من آن بوسه را برای تو فرستادم.
از سالها پیش که پسربچه ای بود و دو زانو بر زمین می نشست و قرآن می خواند، آرزو داشت روزی مثل روحانی روستای شان عبای نازک از پارچه وال به تن کند و با یک حرکت دست کناره بلند آن را روی شانه بیندازد. اینک سالها از آن رویای کودکانه گذشته و او دریافته بود که لذت روحانی بودن نه در آن عبای نازک و یا دو زانو نشستن در مسجد، بلکه در رابطه پنهانی ای است که با خدا برقرار کرده است. به چهارچوب پنجره تکیه داد. نمی دانست چرا و از کجا بر زبانش جاری شد: نَسَبَم شاید به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد*. لب هاش را گزید. این بار بدون حرکت دست، بوسه ای در هوا، در تاریکی فرستاد و به جای خود پشت میز کوچک چوبی بازگشت و به حرکات نوعروس جوانش چشم دوخت.
نوعروسش یک دخترک ساده روستایی بود. هفده سال بیش نداشت. محجوب و کم حرف. آن شب، اولین شبی بود که با هم بسر می بردند. در اتاقی بزرگ، پر از قالی زمینه لاکی، سقف بلند و طاقچه های پر از کتاب و شمعدان. اتاقی در میان حجره هایی که حیاطی بزرگ و پردرخت و حوضی قدیمی را در بر گرفته بود. در این لحظات، روحانی جوان نمی دانست چه کند. به همین دلیل مدتی دراز در چهارچوب پنجره بلند ایستاده بود و به سوی خدایش بوسه می فرستاد. می دانست که رفتارش غیرعادی خواهد بود. اما چیزی غیرعادی در آن وجود نداشت. طبیعی تر از هر چیزی به نظرش می آمد. لیکن تنها در قلمرو خودش. از پشت میز برخاست. عبایش را تا کرد و روی صندلی گذاشت. آرام شروع کرد به عوض کردن لباس هاش. دختر، آنسوی اتاق، کنار پنجره ای که شاخه اقاقیای پشت آن از نسیم تکان می خورد، رختخواب شان را می گشود. تشک تمیز راه راه، لحافی از پارچه زری با ملافه سفید. متکا را چند بار با دست کوبید تا جا بیفتد. آن را بالای تشک گذاشت. آنجا که وقتی آدم دراز می کشد، تمام پنجره توی چشمانش است. آشکارا التهاب داشت. قلبش درد گرفته بود. پس از تمام شدن کارش، آرام کنار رختخوابِ گشوده نشست و سر را به سوی شوی بلند کرد.
آنکه آنسوی اتاق بود، مردی بود جوان، خوش چهره، نه چندان قوی و پر هیبت. لحظه ای دلهره اش را از یاد برد. تمیزی لباس خانه مرد که سرش را خم کرده بود و آخرین تکمه روی شکمش را می انداخت، توجهش را جلب کرد. حالا به سوی دختر می آمد. کنارش نشست. با دست های نرم و لطیفش که جز ورق زدن کتاب و دعا کاری دیگر نکرده بود، گره روسری دختر را از پشت گردنش وا کرد و موهای سیاه و پُر او را از زیر آن بیرون کشید و به روی شانه و سینه رها ساخت. آنها را در دست گرفت. بویید و بوسید. دست های جوان و تازه دختر را که تَرکِ کارِ مزرعه و خانه بر آنها نشسته بود، بوسید. شانه و سینه اش را، پاها و تن گلاب زده اش را. دختر مات و مبهوتِ جادوی این بوسه ها شده بود. چنین لطافتی در رؤیای خشنِ روستایی او نمی گنجید. اما با غریزه زنانه اش آن را می فهمید. هیچ نگفت. فقط آرام روی رختخواب تازه و تمیز که با دست های خودش دوخته بود، دراز کشید. روحانی جوان سراپای او را غرق بوسه کرد و چون کودکی سر در میان پستان هاش فرو برد و به نجوا پرداخت. دخترک نمی فهمید او چه می گوید. نه معنایشان را و نه گاه اصلا خود کلمات را. اما انگشتانش را آرام در موهای سیاه او می چرخاند و شانه هاش را، تنش را نوازش می کرد. می بوسیدش. قدر او را می دانست.
———————————————————-

الف.ب. بهار ۱۳۶۹
از مجموعه «زنانه»
* سهراب سپهری؛ صدای پای آب؛۱۳۴۴

Posted in داستان, کتاب «زنانه» | دیدگاه‌ها برای طرح های مدادی: قصه رنگی شب بسته هستند

چشم، زن و دیگران

در معمولی به دیده حیرت نظاره کن!*

چشم، پاهای ظریف زنی را از پشت می پاید. کناره های کفش سیاه تا قوزک های کوچک زن که در جوراب نازک سیاه فرو رفته اند، بالا آمده است. چشم از قوزک پا به بالا می رود و همانطور که لباس و بدن زن را در می یابد، از او دور می شود. لبه دامن خاکستری و بلند زن از باد و حرکت موزون او به راست و چپ تکان می خورد. دو پا کج ایستاده اند. نامیزان نسبت به هم و با فاصله. پاها با آهنگی که زن با صدایی نسبتا نازک زمزمه می کند، در یک جهت می روند و باز می گردند. زن، کوچک اندام است و لاغر. موهایش را پشت سر کمی بالا جمع کرده. سرش نسبت به بدنش به سمت راست کج تر است. دست ها را صلیب وار روی سینه گذاشته، به گونه ای که دست راست روی شانه چپ و دست چپ روی شانه راست قرار گرفته اند. از پشت می توان ناخن های بی رنگ و بخشی از انگشتان را دید. چشم اینک موقعیت زن و اطراف او را تشخیص می دهد. روبرو، روبروی زن، تا چشم کار می کند تپه ماهور سبز و درختچه است و بالاشان آسمان آبی و ابرهای پنبه ای سفید. این سو، پشت زن، در یک نوار نامنظم افقی تلّی از آت و آشغال دیده می شود: بطری های شکسته، قوطی های خالی کج و کوله، کاغذ و روزنامه، کیسه های پلاستیک پاره و خاکی و… در باد آرامی که می وزد، گاه تکه ای از همین پلاستیک ها به کفش زن می چسبد، پرپر می زند، بعد کنده می شود و جای دیگری به زمین می افتد. اما در حرکت مداوم و موزون پاهای زن و زمزمه او تغییری نمی دهد. چشم با اصرار به تماشای حرکت پلاستیک ها که در باد بلند می شود، به پا و دامن زن می چسبند و پس از لحظاتی آن طرف دوباره روی زمین می افتند، می نشیند. سرانجام زن آهنگش را قطع می کند. به پهلو خم می شود و در همان حال پای راستش را کمی به طرف پشت بالا می برد تا کیسه پلاستیک را از آن جدا کند. با دو انگشت، گویی چیز کثیفی را گرفته باشد، آن را از پا جدا می کند. دستش را در هوا می تکاند تا پلاستیک از انگشتانش جدا شود. تکه نایلون کثیف در هوا می چرخد و کمی آنطرفتر روی زمین می نشیند. زن انگشتانش را به دامنش می کشد و در امتدادِ افقی تلّ زباله به راه می افتد. چشم همچنان او را از پشت می پاید. زن می رود. می رود و در نقطه ای که زباله ها و سبزه زار دیگر به چشم نمی آیند، گم می شود.

چشم از ناخنها شروع می کند به دیدن. هلال کوتاه و بی رنگ ناخنها با دنباله بیضی صورتیِ خیلی کم رنگ. آنها در هم پیچیده اند. بعضی هاشان زیر و رو افتاده اند و همه شان را نمی شود دید. اما چشم تشخیص می دهد که آنها دو دست کوچک زنانه اند با ده انگشت خالی از زیور. دست های همان زنی که پاهاش در کفش های سیاه با زمزمه صاحبش، موزون، می رقصید. دو دست، پس پشتِ زن گره خورده اند، روی گردن. او روی صندلی راحتی نشسته و به عقب و جلو تاب می خورد. پاها را روی صندلی زیر بدن جمع کرده. دامن خاکستری و بلندش از کناره صندلی به روی زمین افتاده. از بیرون، آنسوی پنجره که زن رو به آن نشسته، صدای پرنده می آید. پنجره ای است بزرگ و سراسری. چشم اندازی در آن قاب گرفته شده که هر لحظه تغییر می کند. مثل پرده سینما. گاه صحرای شنی زرد و نارنجی است که باد شن هاش را جابجا می کند و گاه در جنگل های سبز سیر می کند. گاه اقیانوسی می شود که ماهی ها در آن بالا و پایین می پرند و گاه در کوچه باغ های اوین و دَرَکه پرسه می زند. گویی چشم اندازی که در آنسوی پنجره در تغییری مداوم شکل می گیرد و محو می شود، آینه ذهن زن است که در صندلی خود، آرام، عقب و جلو می رود.
چشم از دست های زن به پایین سیر می کند. از پشتی مخملی صندلی سُر می خورد و این سو و آن سو بشقاب های نیم خورده، قاشق و چنگال، بطری های آب و نوشیدنی و قوطی های کنسرو پر و خالی را که درهم و برهم روی کف لخت اتاق پخش اند، می بیند. از تمام اینها دور می شود. کنار در اتاق می ایستد. حرکت مداوم صندلی قطع می شود. زن دست ها را از پسِ گردن باز می کند و در دو طرف روی دسته های صندلی می گذارد. پاها را از زیر بدن بیرون می کشد. کفش به پا ندارد. نیم خیز می شود. چشم انداز آن سوی پنجره ثابت مانده است: کوچه باغ های اوین و دَرَکه.
چشم، زن را تنها می گذارد.

چشم در انبوه موهای زن فرو رفته است. گویی در آنها گم شده و دست و پا می زند. از این تار به آن تار می رود. در یک لحظه، سپیدی بناگوش زن، چشم را از آن سیاهی بیرون می کشد. یک گوش کوچک و ظریف که حلقه ای سیاه از آن آویزان است. همان دست های آشنا می آیند و موهای نامرتب را بالای سر سنجاق می کنند. چشم آنها را به هم ریخته است. گردن بارک و بلند زن بیشتر به چشم می خورد. پیراهن سفید متقال به تن دارد. با یقه باز. با دو حرکت آرام دست پیراهن از روی شانه ها به کفِ کاشی دوشخانه می افتد. دوشخانه ای کوچک به اندازه یک سلول. کف و سقف و چهار دیوار همه از کاشی سفیدند. سفید و برّاق، مثل آینه. در هر کدام از آنها تکه ای از زن منعکس است. زن زیر دوش ایستاده. اول شانه هایش را زیر آب می گیرد. بعد سنجاق را از موها باز می کند و سر را زیر آب می برد. آب هر لحظه بیشتر می شود. مثل بارانی سیل آسا با دانه های درشت، خیلی درشت. برای نخستین بار، چشم، زن را می بیند. صورتش را، انعکاس صورت روشن و خیس اش را در کاشی های سفید و برّاق. چشم، شتابان از یک کاشی به کاشی دیگر، از چهره ای به چهره دیگر می سُرد: هیچ کدام به هم شبیه نیستند! آب، بیش و بیشتر می شود. در سوراخک کف دوشخانه مثل گرداب می پیچد. بالا می آید و پیراهن متقال سفید را به دور ساق زن می پیچاند. زن در آب گم می شود. چشم در زن گم می شود. هر دو در زنان خیس و عرق کرده کاشی های سفید گم می شوند.

چشمی تر از گوشه ای نامعلوم، ازدحام خیابان – ازدحام چهارراهی بزرگ- را می پاید. یک اتومبیل سیاه آژیرکشان با سرعت به سوی جنوب می راند. درون آن، تن بی جان زنی که بلوز جلوبسته و شلوار به تن دارد و مداد دور لبش هنوز پر رنگ بر چهره رنگ پرریده و سردش ماسیده، زیر ملافه سفید دراز کشیده است.
زنی عرق ریزان دو کودک دبستانی – یک پسر و یک دختر – را به دنبال خود می کشد. زیر لب آهنگی زمزمه می کند. پشت چراغ قرمز می ایستد و در کیف اش دنبال چیزی می گردد. آن سوی خیابان با مردی که کیف «سامسونت» به دست دارد و هم اینک از هتلی بیرون آمده است، سینه به سینه می شود و سپس با بچه هایش در یکی از خیابان های اطراف گم می شود. لنگه های پنجره ای در طبقه پنجم یک ساختمان کهنه و قدیمی با وزش باد به آهنگی منظم باز و بسته می شوند.
شب سریع تر از هر زمان دیگر فرا می رسد. چراغ های خیابان ها از مدتی پیش روشن شده اند. نئون های فروشگاه ها چشمک می زنند. زنی با چادر مشکی با فاصله از مسافرانی که برای رفتن به خانه هاشان شتاب دارند، کنار خیابان ایستاده است. یک بنز زیر پایش می ایستد و پس از چند لحظه به سمت شمال می راند. زن دیگر آنجا نیست. از قهوه خانه ای آنسوی خیابان، در ضلع شرقی، مردی سپیدمو بیرون می آید. دست در جیب کت مندرس فرو برده، در امتداد جوی پر سر و صدای کنار خیابان به راه می افتد. با شگفتی به زنی که سراپا خیس از کنارش می گذرد، می نگرد. زن کمی آنسوی تر می ایستد و به پشت سر، به نقطه ای نامعلوم خیره می شود و سپس راهش را به سوی جنوب ادامه می دهد.
سریع تر از هر زمان دیگر شب، نیمه می شود. چراغ ها همچنان روشن اند، اما نئون ها از رمق افتاده اند. در قاب پنجره ای در یک ساختمان قدیمی، سایه دستی بوسه ای به سوی آسمان می فرستد و شتابان پایین می افتد. در تنها پنجره تاریک یک آپارتمان نوساز که تمام چراغ هایش روشن است، سایه زنی باریک اندام با موهای پُف کرده پرده را تا نیمه می کشد. آن را رها می سازد و در حالی که دست هایش را آرام در دو طرف بدن به حرکت در می آورد، از پنجره دور می شود.

همیشه آنسوی هر پنجره ای، پشت هر دیواری، در امتداد هر خیابانی، همه جا حادثه ای معمولی اما نه کوچک روی می دهد. چشم خسته می شود.
پلک هایم را بر هم می گذارم. باز لحظه هجوم! همینطور که نشسته ام، یکی از من، تمام قد جدا می شود و می رود. بدون آنکه نگاهی به من بیندازد، راهش را می گیرد و می رود. زمانی چند تن هستند و زمانی دیگر عده ای زیاد. خیلی زیاد. ناگاه به بیرون هجوم می آورند و هر یک با شتاب به راهی می روند. با قیافه های گوناگون. از هر رنگ، از هر جنس، برهنه و پوشیده. در بین آنها حتا نوزاد هم هست! یا کودکی که چهار دست و پا راه می رود. در بین آنها پیرمردان و پیرزنان خمیده نیز هستند که بدون عصا و چوبدست، از دیگران عقب می مانند و به راهی می روند. گاه صداشان می کردم، آن اوایل. هیچ کدام اما به سویم بر نمی گردند. حتا نیم نگاهی. حتا نشانه ای از اینکه «چیزی» شنیده اند. می روند. هر یک به سرعتی و هر یک به سویی. همه شان اما متوسط اند. هیچ چیز ویژه ای در آنها به چشم – حداقل به چشم من- نمی خورد. هیچ کدام «ویژه» نیستند! نه در زیبایی، نه در شعر، نه در فرهنگ و ادبیات، نه در سیاست و کشتار، یا در بشردوستی، هنر. یا حتا در آشپزی و خیاطی و جاروکشی. و نه در دلالی و بقالی. نه، هیچ کدام ویژه نیستند. همه متوسط اند. حتا در متوسط بودن هم متوسط اند! آنها زیادند، خیلی زیاد، و بی اهمیت. همیشه فکر می کنم این همه چگونه در تن جای می گیرند. گاه هفته ها و ماه ها می گذرد و از آنها خبری نمی شود. در چنین روزهایی اگرچه کمی احساس آرامش می کنم، اما سرگشته ام. چشمم همه جا پی شان می گردد. به خود نگاه می کنم. از بالا، از گردن و شانه به پایین. یا به آینه. تا شاید سایه ای از آنها ببینم یا نشانه ای از قدمی یا هجومی. اما هیچگاه، هیچگاه قابل پیش بینی نیست. حضورشان، ظهورشان ناگهانی است. چه تک باشند، چه گروه. دردی جانکاه از تن با آنها، همراه آنها بیرون می رود. هیچ چیز زیر پوست دیده نمی شود، جز رگهای طولانیِ کبود. آنها از همین رگها بیرون می زنند، بیرون می آیند. آرام و سخت. و بعد راه و بیراه خود را می روند.
باز لحظه هجوم! لحظه دردِ هزاران تن. چشم ها را می گشایم. اما فقط یکی است! دختر هفت ساله ای که نوزادش را شیر می دهد، ده بیست سال بعد. بیهوده صداش می زنم. مثل همیشه، مثل دیگران نمی شنود. ولی نوزاد سرش را از گوشه بازوی چپ دخترک هفت ساله به جانبِ صدا، به سوی من بر می گرداند. می خندد. به روی من می خندد! پاهای تازه و کوچکش را از گوشه بازوی راستِ مادر از شعف تکان می دهد و می خندد، اما می رود. در آغوش مادرش، می رود.
خود را به تختم می رسانم و به سختی از درون صندلی چرخدار به روی آن می خزم. دیشب، وقتی مادرم خوابی را که دیده بود برام تعریف می کرد، از شگفتی و وحشت احساس کردم صندلی چرخدار از زیر تنم در می رود و من لَخت و ناتوان در فضایی بیکران رها می شود. آن خواب را من هم دیده ام. زنی که بلوز جلوبسته و شلوار به تن داشت نیز. وقتی به مامان گفتم، خندید. خیلی بلند. سرم را روی پستان هاش گذاشت و بویید و بوسید. بعد در حالیکه آهنگ فرانسویش را زمزمه می کرد از اتاق بیرون رفت.
خودم را روی تخت زیر پتو جمع می کنم. مثل جنین. رو به دیوار. معلوم نیست از کجا نوری سفید از لابلای تار و پود پرده تور با سماجت روی دیوار می تابد. دست هام را از زیر پتو بیرون می کشم. همانطور که با سایه انگشتانم روی دیوار بازی می کنم، در امروز و نظاره ام غرق می شوم: من اصلا چیزی از این آدم ها نمی دانم. گویی در لحظاتی از زندگی در یک حرکت بسیار آهسته از کنارشان می گذرم. بدون آنکه بدانم چگونه، همراه رنج و شادیشان می شوم. گاه تنها لحظه ای کوتاه و گاه ماهها. آنگاه آنان در میان مردم کوچه و بازار، پشت دیوارها و پنجره ها، در همسایگی ام، در تن ها گم می شوند. محو می شوند.
الف. ب. زمستان ۱۳۷۵
از مجموعه «زنانه»
———————————————————————————————————–
* بند کامل چنین است: به سرّ مشترک نزدیک تر شو. به معمولی توجه کن. دیگر چه می خواهی؟ سفر اندیشه به تمامی به آغاز باز می گردد و پیدا را باز می شناسد. فرزانگی این است: در معمولی به دیده حیرت نظاره کن!
از: دائو رابطه ها؛ تعادلی میان زن و مرد؛ نوشته ری گریگ؛ برگردان ع. پاشایی

Posted in داستان, کتاب «زنانه» | دیدگاه‌ها برای چشم، زن و دیگران بسته هستند

خط قرمزی به نام زنان

کتاب «چالشگری زنان علیه نقش مردان»▪ چالشگری نقش زنان علیه نقش مردان

▪ مهرداد درویش پور

▪ نشر باران؛ سوئد ۱۳۸۰؛

 کتاب «چالشگری نقش زنان علیه نقش مردان» عبارت از ده گفتار «جامعه شناسی درباره زنان ایرانی، خانواده و مهاجرت» است. مقدمه ای از پروفسور یورن آرنه، رییس دانشکده جامعه شناسی دانشگاه استکهلم، پیشگفتاری از خود نویسنده و گزیده ای از مطالب به زبان انگلیسی دیگر بخش های این کتاب را تشکیل می دهند. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای خط قرمزی به نام زنان بسته هستند

یک مشکلِ دیگر

کتاب «ردّ پای سنت های مذهبی در تعلیم و تربیت و رفتار جنسی در ایران» ▪ ردّ پای سنتهای مذهبی در تعلیم و تربیت و رفتار جنسی در ایران

▪ اکبر محمودی

▪ نشر نیما؛ آلمان ۱۳۷۹؛

«ردّ پای سنتهای مذهبی در تعلیم و تربیت و رفتار جنسی در ایران» در واقع ترجمه رساله ای دانشگاهی به زبان آلمانی است که در شش بخش تنظیم شده است. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای یک مشکلِ دیگر بسته هستند

دارالفنون

کتاب «تحولات فرهنگی ایران» ▪ تحولات فرهنگی ایران در دوره قاجاریه و مدرسه دارالفنون

▪ احمد (ایرج) هاشمیان

▪ مؤسسه جغرافیایی و کارتوگرافی سحاب؛ چاپ اول؛ ایران ۱۳۷۹؛

 کتاب «تحولات فرهنگی ایران در دوره قاجاریه و مدرسه دارالفنون» که می تواند به عنوان کتاب مرجع استفاده شود، در هفت بخش تنظیم شده که هر کدام شامل چندین فصل هستند. شروع اعزام دانش آموز به خارج و تأسیس دارالفنون و ویژگی های آموزشی و کارکنان آن بیشترین بخش این کتاب را تشکیل می دهد. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای دارالفنون بسته هستند

«آنجا، هنوز و برای همیشه مالِ من است!»

کتاب «هزار بیشه»▪ هزاربیشه (مجموعه ای از مقالاتف سخنرانی ها، نقدها و مصاحبه ها)

▪ مهشید امیرشاهی

▪ گردآورنده: رامین کامران

▪ نشر باران (سوئد) ۲۰۰۰؛

 «هزاربیشه» در سه بخش فارسی، انگلیسی و فرانسوی تنظیم شده است. بخش فارسی آن شامل نمونه هایی از مقالات، سخنرانی ها، نقدها و مصاحبه های مهشید امیرشاهی است. این کتاب از نظر زمانی از بهمن ۱۳۵۷ تا آبان ۱۳۷۸ را در بر می گیرد. ادامه

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای «آنجا، هنوز و برای همیشه مالِ من است!» بسته هستند

هرگز فراموش نخواهیم کرد!

کتاب «حقیقت ساده»▪ حقیقت ساده (خاطراتی از زندان های زنان جمهوری اسلامی ایران)

▪ منیره برادران (م. رها)

▪ چاپ سوم؛ نشر نیما؛  آلمان ۱۳۷۹؛

 منیره برادران به جرم «گرایش به افکار مارکسیستی، خواندن نشریات گروه های چپ و شرکت در تظاهرات» به سه سال زندان محکوم می شود و به دلیل ننوشتن انزجار نامه ۹ سال، از ۱۳۶۰ تا ۱۳۶۹ در زندان می ماند. خاطره نویسی زندان تا کنون معدود و آنهم بیشتر از سوی زنان صورت گرفته است. شاید یک دلیل، لزوم رعایت صداقتی است که هر کسی از آن برخوردار نیست. بسیاری از آنهایی که ماندند و آزاد شدند، اگر همکاری نکرده باشند، اگر مصاحبه نکرده باشند، اگر انزجار نامه ننوشته باشند، دست کم یک «ندامت نامه» را برای خروج از درهای زندان امضاء کرده اند و این «ضعف» با باورهای قهرمان پروری همخوانی ندارد. بیان رفتارهای اشتباه و تجدید نظر در خود نیز توانی دیگر می طلبد. از همین رو نوشتن خاطرات زندان، اگر قرار باشد واقعیات را بگوید، با فراز و نشیب روبروست. منیره برادران در خاطرات خود تلاش کرده تا واقعیات را بگوید و در این رهگذر از بیان اشتباهات و «ضعف» نمی هراسد. همین نکته به خاطرات وی ارزش یک گزارش مستند را می بخشد. «حقیقت ساده» می توانست با پیروی از یک نظم زمانی و یا موضوعی از پراکندگی خاطرات بکاهد.

تصاویر «حقیقت ساده» از شوربختی در ذهن فرد و جامعه ما، در تاریخ ما حک شده اند. ولی آیا این همه آنقدر هست که جامعه ما را از تکرار آن باز دارد؟ پاسخ مطمئنی وجود ندارد. این زندانبان و بازجو است که پس از کشتارها و آغاز «آرامش» می گوید: «فکر نکن همه چیز تمام شده. باز هم هر وقت بخواهیم، می کشیم. همه تان را». و این زندانی است که می گوید: «به زودی [اینجا] زندان سازندگانش خواهد شد».

 کودک در زندان چه می کند؟

زندان زنان به دلیل وضعیت بیولوژیک و نقش زنان، چه در موارد عادی و چه در موارد سیاسی، از ویژگی های معینی برخوردار است. زن اگر هنوز جوان باشد، زیبا باشد، حامله باشد، مادر باشد، می باید پیامدهای تمام آن چیزی را که خارج از اراده او و به گونه ای طبیعی در او وجود دارد بپذیرد، بدون آنکه چندان نقشی در تغییر شرایطش داشته باشد. زن باردار نمی تواند بار خود را در جایی پنهان سازد یا جا بگذارد و مادری که با فرزندانش دستگیر می شود چاره ای جز به همران بردن آنها ندارد. این همه هنگامی که با «اعتقاد» و نبرد به اصطلاح سیاسی همراه می گردد، کیفیتی ویژه به زنان زندانی می بخشد. مردان زندانی، بازجو و یا زندانبان زن ندارند، حال آنکه تمام بازجویان زندان زنان و بخشی از زندانبانان ایشان مرد هستند. برادران احساس خود را در مورد یک کودک زندانی این گونه بیان می کند: «کودک زمان حال من بود. با بودن او خوشحال می شدم… یک شب مادرش پیشنهاد کرد که برای امتحان بچه، من او را به پستان بگیرم. ابتدا او سینه مرا پس نزد آن را گرفت. تنها پس از چند دقیقه که متوجه شد فریب خورده است خود را به آغوش مادرش انداخت».

سرنوشت کودک دیگری این گونه رقم می خورد: «در یک درگیری مسلحانه پدر و مادر مهدی کوچولو کشته شده بودند و خودش سالم به دست پاسدارها افتاده بود. اجساد پدر و مادرش شناسایی نشده بود. مهدی کوچولو را به زندان آورده بودند و به دختر توابی سپرده بودند تا از او مراقبت کند». بعدا «مهدی به خانواده ای کاملا نا آشنا سپرده شد».

کودک دیگری نیز زندگی را چنین می آموزد: «اواسط تابستان سالروز اعدام همسر ستاره بود… تابستان ۶۰ دستگیر شده بود و پس از مدت کوتاهی اعدامش کرده بودند. جسد تیرباران شده اش را به خانواده داده بودنداما اجازه نداده بودند که آنها جسد را در گورستان عمومی شهر دفن کنند… در گورستان غیرمسلمانان هم اجازه دفن نداده بودند. ناچار او را در باغچه خانه شان دفن کرده بودند… پسرش را هم که سه ساله بود (با ستاره) به زندان آوردند. ماهها آن دو را در راهرو نگاه داشته بودند و کودک فکر می کرد که خانه شان پتویی است که روی آن با مادرش می نشیند و می خوابد… ساعتهای طولانی یک جا می نشست… سرگرمیش تماشای زندانی های چشم بسته ای بود که از راهرو می گذشتند. ستاره را شکنجه کرده بودند و مدتها قادر به راه رفتن نبود. برای رفتن به دستشویی خودش را روی زمین می کشید و کودک که چشم بند نداشت، راهنمای مادر می شد. مادر دستش را روی شانه او می گذاشت و او راه را نشان می داد».

 فاجعه چه شکلی است؟

فاجعه می تواند این شکلی باشد: زن برادر منیژه را «به دفتر بند برده و گوشی را به دستش داده بودند. آن طرف خط برادرم بود. او در حالی که می خندید از همسرش برای همیشه وداع کردهه بود. نرگس فریاد کشیده بود: «خداحافظی برای چه؟» او گفته بود: «مرا به جرم این که زندانی زمان شاه بودم، ساعاتی دیگر تیرباران خواهند کرد»… حوالی ساعت هشت و نیم شب بود که یکباره صدایی همچون ریزش کوهی از آهن برخاست. این صدای مهیب تنها برای یک لحظه بود. بعد صدای شعار برخاست: «مرگ بر کمونیست، مرگ بر منافق، الله اکبر خمینی رهبر، حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله». دقایقی بعد صدای تک تیرها آمد. یک، دو، سه، چهار… هشتاد و پنج، هشتاد و شش. ۸۵ نفر به همراه برادرم بودند».

فاجعه این شکلی هم هست: «به تدریج موج توابین در زندان گسترش می یافت. اینها هر روز صبح بازجویی رفته و شب بر می گشتند… مادر مسنّی تعریف می کرد که از دست دختر پانزده ساله اش شلاق خورده است. مادر دیگری بود که توسط دخترش دستگیر شده بود. بازجویش نیز دخترش بود… در تابستان ۶۱ یکی از هم اتاقیهای ما را صدا زدند. شب دیر وقت برگشت… توانست برایمان تعریف کند که او را به اتاقی بردهه بودند که دوستان هم پرونده ایش در حال نوشتن وصیت نامه بودند… ملیحه، دختر جوان توابی روی پاهای آنها اسم و شماره شان را می نوشت. شب دوست ما را به بند برگرداندند اما ملیحه هنوز آنجا بود و با خونسردی کارهای تدارکاتی صحنه تیرباران را انجام می داد… گاه او را برای شناسایی افراد رهگذر و یا سر قرارهای شناسایی شده می بردند… یکبار برای هنگام ظهر بازجوها برای خوردن ناهار به رستورانی رفته بودند. ملیحه را هم سر میز دیگری – تنها – نشانده بودند و برایش چلوکباب سفارش داده بودند… شب که برگشت شام زندان را نخورد که مزه چلوکباب را خراب نکرده باشد. تعریف می کرد که در رستوران موسیقی پخش می شد. پاسدارها گفته بودند باید آن را خاموش کنی. متصدی رستوران گفته بود: اما این موسیقی که اشکالی ندارد. اما پاسدارها اصلا دوست نداشتند موسیقی بشنوند. این زورگویی ها برای ملیحه دلفریب بود. او حتا از رانندگی آنها لذت می برد که مقررات رانندگی را رعایت نمی کردند و با سرعت زیاد و با ویراژهای خطرناک رانندگی می کردند. می گفت سعید حتا بدون گواهینامه رانندگی می کرد و همیشه هم چنان ویراژ می داد که ملیحه در صندلی عقب به این طرف و آن طرف پرت می شد… شناخت دنیای حقیر ملیحه گرچه سرگرمی روزهای تنهایی ام بودف اما باعث محبتی نمی شد».

فاجعه یعنی تواب سازی، یعنی مصاحبه های اجباری، یعنی نوشتن انزجار نامه، یعنی اینکه کودکان در زندان بازی را فراموش کرده باشند، یعنی خودکشی ها، یعنی از دست دادن حافظه و روان پریشی. فاجعه یعنی از دیدن کتاب استالین خوشحال شدن، یعنی یادگیری زبان خارجی را مترادف «لیبرالیسم» دانستن، یعنی لیبرالیسم را نشناختن. فاجعه یعنی یک فرد را برابر یک کشور دانستن، فاجعه یعنی اعدام.

 رنج چه رنگی دارد؟

رنگِ رنج در زندان آمیزه ای است از رنگ فاجعه، حزن و اندوه، تحقیر و ای بسا امید. «بعد از مدتی تردید و جنگ درونی، یک روز شروع کردم نماز خواندن. نام آن را تنها یک تسلیم می گذارم… حکم اعدام مرا تهدید می کرد. دفاع از نظراتم و ایستادگی بر سر موضعم حکم اعدام را قطعی تر می کرد. این را بازجو گفته بود… و من در کابوس مرگ، از آن فرار کردم و آن هم در شرایطی که از زندگی احساس بیزاری می کردم».

گاه یک پدیده طبیعی رنج می شود: «به زهره، دختر توابی که ما را به دستشویی می فرستاد، گفته بودیم نوار [بهداشتی] احتیاج داریم و او جواب داده بود به من مربوط نیست به حاج آقا بگویید. یک بار به حاجی گفتیم و او بی شرمانه گفت: بی حیاها! خجالت بکشید!»

گاه عاطفه ای درک ناپذیر رنج می شود: «پروانه می گفت: وقتی بازجو برایم صحبت می کند در یک حالت عرفانی فرو می روم. با شیفتگی بسیار از او صحبت می کرد. بازجو برای او از جنگ و اسلام و چیزهای دیگر حرف می زد و گاه به اواجازه می داد که روبرویش بنشیند و بدون چشم بند او را نگاه کند… هر روز به امید رفتن به بازجویی از خواب بیدار می شد… تا شب به این امید قدم می زد… هر بار با بازشدن دریچه سلول از جا می پرید. آن باری که او را برای بازجویی بردند… چهره اش سرخ شد. مدتی با روسریش ور رفت تا به آراستگی روی سرش قرار گیرد. نظر مرضیه را هم جویا شد. وقتی برگشت حالت شور و شیفتگی اش بیشتر شده بود. بعدها شنیدم که عشق او به بازجو به پاسدار بندشان گزارش شده بود و او را با تحقیر و اهانت از بند کارگاه اخراج کرده بودند».

 زندانی کیست؟

زندان یعنی محرومیت و زندانی یعنی محرومی که چشمانش به دنبال هر امکانی برای فرار ذهنی از چاردیواری واقعیت است: «از لحظه ای که وارد اتاق شده بودم، یک سنجاق قفلی که زیر پایم بود، توجهم را جلب کرده بود. دنبال فرصتی بودم که آن را بردارم. در سلول با یک سنجاق قفلی خیلی کار می شد کرد. تمام مدتی که بازجو در اتاق بود، برق آن سنجاق لعنتی مرا به خود می کشید و همه حواسم متوجه آن می شد. وقتی مطمئن شدم که بازجو بیرون رفته، خم شدم آن را برداشتم و از زیر چادر به لباسم وصل کردم… وقتی خواستم از اتاق خارج شوم، او [بازجو] که جلوی در ایستاده بود دستش را جلو آورد و گفت: سنجاق قفلی را بده!»

ولی زندانی به این شکل هم در می آید: «فرزانه را سال ۶۰ زمانی که چند ماه بعد از آزادی اش دوباره دستگیر شده بود، دیده بودم. آن زمان دختر نوزادش هم همراهش بود. توابها از او متنفر بودند چون شایع بود در یکی از خانه های تیمی، محل سکونت موسی خیابانی دستگیر شده. حتا از بچه اش هم نفرت داشتند. یکبار به هوای بازی او را برده و با رفتاری هیستریک پاهایش را از دو طرف آنقدر کشیده بودند که بچه کلی آزار و اذیت شده بود. فرزانه را به قزل حصار برده بودند، بعد به انفرادی های گوهردشت و سپس در سالهای ۶۲ و ۶۳ به آن «تابوت»های جهنمی. پس از آن حافظه اش را از دست داد و تعادل روانی و جسمی اش بر هم خورد. روزها و هفته ها زیر پتو می ماند و تکان نمی خورد. حتا به توالت هم نمی رفت. بو گرفته بود و از فاصله چند متری مشام آدم را می آزرد… موهایش را از ته زده بودند. به هیچ طریقی موافق نمی شدیم او را به حمام بفرستیم… او را به روی زمین می کشیدند و بعد صدای دوش آب. ناله هایش به صدای حیوانی می مانست که در تله گیر کرده باشد».

زندانی شکل اعتصاب، شلاق و مقاومت هم می گیرد: «وضع مهتاب و نادین چیزی ورای لاغری بود… آن دو بیست و دو روز و هر روز پنج بار شلاق خورده بودند. تنها روزهای عادت ماهانه شلاق قطع می شد. بیست و دو روز بدون خوردن و آشامیدن. هفته آخر بیهوش بودند و در وعده های شلاق آنها را با لگد یا تازیانه به هوش می آوردند. روزهای آخر که قادر به ایستادن و رفتن تا پای تخت نبودند، در سلول می زدندشان».

 فریب چگونه است؟

چگونه ممکن است کسانی که خودشان بخواهند که دیگران به ایشان دروغ بگویند؟ خودفریبی تا چه اندازه می تواند به شخصیت فرد یا گروه یا یک نظام تبدیل شود؟ «مادر هم حکمش تمام شد، به «دفتر آزادی» خوانده شد. از او خواستند که ندامت نامه بنویسد و مصاحبه کند. نپذیرفت. انگیزه اش را پرسیدند. با صراحت پاسخ داد: «چون مخالف شما هستم»… گفتند: ولی تو که کاره ای نبودی. مادر گفت: وقتی دستگیر شدم نسبت به شما بی تفاوت بودم یعنی نه مخالف بودم و نه موافق. اما وقتی حقایق را در زندان شما دیدم، مخالف شدم. وقتی مادر برایمان این جریان را تعریف کرد، همه خندیدیم. چون دقیقا خلاف آنچه که مرسوم زندان بود گفته بود. باید گفته می شد: با دیدن حقایق در زندان به حقاینت جمهوری اسلامی و اسلام پی بردم!»

فریب اما گریبان زندانیان را نیز می گیرد: «در راهرو به دور سفره عمومی که می نشستیم، نظم و مقرراتی را رعایت می کردم. ردیف چپی ها از مجاهدها جدا بود. در میان چپی ها هم مرزهای اعلام نشده ای برقرار بود. خط سومی ها آن سر سفره می نشستند. بعد اقلیتی ها و بعد دیگر چپ ها که سپس ردیف مجاهدها شروع می شد. هر کس جای خود را می شناخت».

 آزادی چه شکلی دارد؟

تابستان ۱۳۶۷ پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ ملاقاتها قطع شد، دیگر روزنامه ندادند، تلویزیون را هم بردند و بیماران را هم دیگر به بهداری نبردند. زندانیان را می بردند، «باید نظرشان را نسبت به ولایت فقیه، سازمان مجاهدین و جمهوری اسلامی می نوشتند… حاکم شرع چند سئوال کوتاه می کرد و همانجا رأی صادر می شد. اگر کسی خود را مجاهد معرفی می کرد، دیگر جایی برای سئوال های بعدی باقی نمی ماند… آخرین زندانی های مجاهد را هم بردند. عصر برگشتند… تعداد زندانیها آنقدر زیاد بود که نوبت به آنها نرسیده بود… تا چند روز نوبتشان نرسید… بالاخره آن لحظه شوم فرا رسید. آنها را بردند و دیگر هرگز برنگشتند… مهین تنها مجاهدی بود که هنوز نامش را نخوانده بودند… احساس «گناه» می کرد… تصمیم داشت تا چند روز دیگر اگر نامش را نخوانند خودش به پاسدار اطلاع دهد… وقتی نامش را خواندند نفسی به آسودگی کشید و دوان رفت».

وقتی هزاران مجاهد اعدام شدند، سخنگوی شورایعالی قضایی گفت: «حالا بعد از نوبت منافقین نوبت کافرهاست». نوبت آنها هم شبیه مجاهدین بود: «از زندانیهای کمونیست سئوال می کردند که مسلمان هستند یا نه؟ نماز می خوانند یا نه؟ آنهایی را که پاسخ منفی یا دو پهلو داده بودند، اعدام کرده بودند». آزادی به هیئت مرگ در آمده بود.

۲۲ بهمن ۱۳۶۷ خمینی عفو عمومی اعلام کرد و از اواخر همان ماه شروع کردند به آزاد کردن بخشی از زندانیها. تا اواخر بهار ۶۸ عده زیادی به ویژه چپی ها را آزاد کردند».

پایان جنگ، مرگ خمینی، فروپاشی بلوک شرق، زمین لرزه رودبار و حتا اعدام هم بندها را زندانیان به گونه ای دیگر تجربه می کردند. «منتظر بودیم. نمی شود که همه شان را کشته باشند!» ولی همه را کشته بودن! و زندانیان برای این کشتار دنبال دلیل و منطق می گشتند. «گلی می گفت: بی خودی دنبال منطق برای اعمال اینها هستید. چیزی از آن سر در نمی آورید». راست می گفت. فریب و فاجعه هرگز بر اساس منطق شکل نمی گیرد.

ولی ما هرگز فراموش نخواهیم کرد! آنچه را بر زن و مرد، پیر و جوان، کودک و بیمار در زندانهای جمهوری اسلامی گذشته است، فراموش نخواهیم کرد. نه برای انتقامجویی، نه برای تلافی، بلکه برای آنکه چنین فاجعه ای بار دیگر در جامه ای دیگر و با دستاویزی دیگر در ایران ما روی ندهد. فاجعه هنوز پایان نیافته و ادامه دارد و درست به دلیل است که ما حق نداریم فراموش کنیم!

الف.ب.  ژانویه ۲۰۰۱

Posted in کتابگزاری | دیدگاه‌ها برای هرگز فراموش نخواهیم کرد! بسته هستند