چشم، زن و دیگران

در معمولی به دیده حیرت نظاره کن!*

چشم، پاهای ظریف زنی را از پشت می پاید. کناره های کفش سیاه تا قوزک های کوچک زن که در جوراب نازک سیاه فرو رفته اند، بالا آمده است. چشم از قوزک پا به بالا می رود و همانطور که لباس و بدن زن را در می یابد، از او دور می شود. لبه دامن خاکستری و بلند زن از باد و حرکت موزون او به راست و چپ تکان می خورد. دو پا کج ایستاده اند. نامیزان نسبت به هم و با فاصله. پاها با آهنگی که زن با صدایی نسبتا نازک زمزمه می کند، در یک جهت می روند و باز می گردند. زن، کوچک اندام است و لاغر. موهایش را پشت سر کمی بالا جمع کرده. سرش نسبت به بدنش به سمت راست کج تر است. دست ها را صلیب وار روی سینه گذاشته، به گونه ای که دست راست روی شانه چپ و دست چپ روی شانه راست قرار گرفته اند. از پشت می توان ناخن های بی رنگ و بخشی از انگشتان را دید. چشم اینک موقعیت زن و اطراف او را تشخیص می دهد. روبرو، روبروی زن، تا چشم کار می کند تپه ماهور سبز و درختچه است و بالاشان آسمان آبی و ابرهای پنبه ای سفید. این سو، پشت زن، در یک نوار نامنظم افقی تلّی از آت و آشغال دیده می شود: بطری های شکسته، قوطی های خالی کج و کوله، کاغذ و روزنامه، کیسه های پلاستیک پاره و خاکی و… در باد آرامی که می وزد، گاه تکه ای از همین پلاستیک ها به کفش زن می چسبد، پرپر می زند، بعد کنده می شود و جای دیگری به زمین می افتد. اما در حرکت مداوم و موزون پاهای زن و زمزمه او تغییری نمی دهد. چشم با اصرار به تماشای حرکت پلاستیک ها که در باد بلند می شود، به پا و دامن زن می چسبند و پس از لحظاتی آن طرف دوباره روی زمین می افتند، می نشیند. سرانجام زن آهنگش را قطع می کند. به پهلو خم می شود و در همان حال پای راستش را کمی به طرف پشت بالا می برد تا کیسه پلاستیک را از آن جدا کند. با دو انگشت، گویی چیز کثیفی را گرفته باشد، آن را از پا جدا می کند. دستش را در هوا می تکاند تا پلاستیک از انگشتانش جدا شود. تکه نایلون کثیف در هوا می چرخد و کمی آنطرفتر روی زمین می نشیند. زن انگشتانش را به دامنش می کشد و در امتدادِ افقی تلّ زباله به راه می افتد. چشم همچنان او را از پشت می پاید. زن می رود. می رود و در نقطه ای که زباله ها و سبزه زار دیگر به چشم نمی آیند، گم می شود.

چشم از ناخنها شروع می کند به دیدن. هلال کوتاه و بی رنگ ناخنها با دنباله بیضی صورتیِ خیلی کم رنگ. آنها در هم پیچیده اند. بعضی هاشان زیر و رو افتاده اند و همه شان را نمی شود دید. اما چشم تشخیص می دهد که آنها دو دست کوچک زنانه اند با ده انگشت خالی از زیور. دست های همان زنی که پاهاش در کفش های سیاه با زمزمه صاحبش، موزون، می رقصید. دو دست، پس پشتِ زن گره خورده اند، روی گردن. او روی صندلی راحتی نشسته و به عقب و جلو تاب می خورد. پاها را روی صندلی زیر بدن جمع کرده. دامن خاکستری و بلندش از کناره صندلی به روی زمین افتاده. از بیرون، آنسوی پنجره که زن رو به آن نشسته، صدای پرنده می آید. پنجره ای است بزرگ و سراسری. چشم اندازی در آن قاب گرفته شده که هر لحظه تغییر می کند. مثل پرده سینما. گاه صحرای شنی زرد و نارنجی است که باد شن هاش را جابجا می کند و گاه در جنگل های سبز سیر می کند. گاه اقیانوسی می شود که ماهی ها در آن بالا و پایین می پرند و گاه در کوچه باغ های اوین و دَرَکه پرسه می زند. گویی چشم اندازی که در آنسوی پنجره در تغییری مداوم شکل می گیرد و محو می شود، آینه ذهن زن است که در صندلی خود، آرام، عقب و جلو می رود.
چشم از دست های زن به پایین سیر می کند. از پشتی مخملی صندلی سُر می خورد و این سو و آن سو بشقاب های نیم خورده، قاشق و چنگال، بطری های آب و نوشیدنی و قوطی های کنسرو پر و خالی را که درهم و برهم روی کف لخت اتاق پخش اند، می بیند. از تمام اینها دور می شود. کنار در اتاق می ایستد. حرکت مداوم صندلی قطع می شود. زن دست ها را از پسِ گردن باز می کند و در دو طرف روی دسته های صندلی می گذارد. پاها را از زیر بدن بیرون می کشد. کفش به پا ندارد. نیم خیز می شود. چشم انداز آن سوی پنجره ثابت مانده است: کوچه باغ های اوین و دَرَکه.
چشم، زن را تنها می گذارد.

چشم در انبوه موهای زن فرو رفته است. گویی در آنها گم شده و دست و پا می زند. از این تار به آن تار می رود. در یک لحظه، سپیدی بناگوش زن، چشم را از آن سیاهی بیرون می کشد. یک گوش کوچک و ظریف که حلقه ای سیاه از آن آویزان است. همان دست های آشنا می آیند و موهای نامرتب را بالای سر سنجاق می کنند. چشم آنها را به هم ریخته است. گردن بارک و بلند زن بیشتر به چشم می خورد. پیراهن سفید متقال به تن دارد. با یقه باز. با دو حرکت آرام دست پیراهن از روی شانه ها به کفِ کاشی دوشخانه می افتد. دوشخانه ای کوچک به اندازه یک سلول. کف و سقف و چهار دیوار همه از کاشی سفیدند. سفید و برّاق، مثل آینه. در هر کدام از آنها تکه ای از زن منعکس است. زن زیر دوش ایستاده. اول شانه هایش را زیر آب می گیرد. بعد سنجاق را از موها باز می کند و سر را زیر آب می برد. آب هر لحظه بیشتر می شود. مثل بارانی سیل آسا با دانه های درشت، خیلی درشت. برای نخستین بار، چشم، زن را می بیند. صورتش را، انعکاس صورت روشن و خیس اش را در کاشی های سفید و برّاق. چشم، شتابان از یک کاشی به کاشی دیگر، از چهره ای به چهره دیگر می سُرد: هیچ کدام به هم شبیه نیستند! آب، بیش و بیشتر می شود. در سوراخک کف دوشخانه مثل گرداب می پیچد. بالا می آید و پیراهن متقال سفید را به دور ساق زن می پیچاند. زن در آب گم می شود. چشم در زن گم می شود. هر دو در زنان خیس و عرق کرده کاشی های سفید گم می شوند.

چشمی تر از گوشه ای نامعلوم، ازدحام خیابان – ازدحام چهارراهی بزرگ- را می پاید. یک اتومبیل سیاه آژیرکشان با سرعت به سوی جنوب می راند. درون آن، تن بی جان زنی که بلوز جلوبسته و شلوار به تن دارد و مداد دور لبش هنوز پر رنگ بر چهره رنگ پرریده و سردش ماسیده، زیر ملافه سفید دراز کشیده است.
زنی عرق ریزان دو کودک دبستانی – یک پسر و یک دختر – را به دنبال خود می کشد. زیر لب آهنگی زمزمه می کند. پشت چراغ قرمز می ایستد و در کیف اش دنبال چیزی می گردد. آن سوی خیابان با مردی که کیف «سامسونت» به دست دارد و هم اینک از هتلی بیرون آمده است، سینه به سینه می شود و سپس با بچه هایش در یکی از خیابان های اطراف گم می شود. لنگه های پنجره ای در طبقه پنجم یک ساختمان کهنه و قدیمی با وزش باد به آهنگی منظم باز و بسته می شوند.
شب سریع تر از هر زمان دیگر فرا می رسد. چراغ های خیابان ها از مدتی پیش روشن شده اند. نئون های فروشگاه ها چشمک می زنند. زنی با چادر مشکی با فاصله از مسافرانی که برای رفتن به خانه هاشان شتاب دارند، کنار خیابان ایستاده است. یک بنز زیر پایش می ایستد و پس از چند لحظه به سمت شمال می راند. زن دیگر آنجا نیست. از قهوه خانه ای آنسوی خیابان، در ضلع شرقی، مردی سپیدمو بیرون می آید. دست در جیب کت مندرس فرو برده، در امتداد جوی پر سر و صدای کنار خیابان به راه می افتد. با شگفتی به زنی که سراپا خیس از کنارش می گذرد، می نگرد. زن کمی آنسوی تر می ایستد و به پشت سر، به نقطه ای نامعلوم خیره می شود و سپس راهش را به سوی جنوب ادامه می دهد.
سریع تر از هر زمان دیگر شب، نیمه می شود. چراغ ها همچنان روشن اند، اما نئون ها از رمق افتاده اند. در قاب پنجره ای در یک ساختمان قدیمی، سایه دستی بوسه ای به سوی آسمان می فرستد و شتابان پایین می افتد. در تنها پنجره تاریک یک آپارتمان نوساز که تمام چراغ هایش روشن است، سایه زنی باریک اندام با موهای پُف کرده پرده را تا نیمه می کشد. آن را رها می سازد و در حالی که دست هایش را آرام در دو طرف بدن به حرکت در می آورد، از پنجره دور می شود.

همیشه آنسوی هر پنجره ای، پشت هر دیواری، در امتداد هر خیابانی، همه جا حادثه ای معمولی اما نه کوچک روی می دهد. چشم خسته می شود.
پلک هایم را بر هم می گذارم. باز لحظه هجوم! همینطور که نشسته ام، یکی از من، تمام قد جدا می شود و می رود. بدون آنکه نگاهی به من بیندازد، راهش را می گیرد و می رود. زمانی چند تن هستند و زمانی دیگر عده ای زیاد. خیلی زیاد. ناگاه به بیرون هجوم می آورند و هر یک با شتاب به راهی می روند. با قیافه های گوناگون. از هر رنگ، از هر جنس، برهنه و پوشیده. در بین آنها حتا نوزاد هم هست! یا کودکی که چهار دست و پا راه می رود. در بین آنها پیرمردان و پیرزنان خمیده نیز هستند که بدون عصا و چوبدست، از دیگران عقب می مانند و به راهی می روند. گاه صداشان می کردم، آن اوایل. هیچ کدام اما به سویم بر نمی گردند. حتا نیم نگاهی. حتا نشانه ای از اینکه «چیزی» شنیده اند. می روند. هر یک به سرعتی و هر یک به سویی. همه شان اما متوسط اند. هیچ چیز ویژه ای در آنها به چشم – حداقل به چشم من- نمی خورد. هیچ کدام «ویژه» نیستند! نه در زیبایی، نه در شعر، نه در فرهنگ و ادبیات، نه در سیاست و کشتار، یا در بشردوستی، هنر. یا حتا در آشپزی و خیاطی و جاروکشی. و نه در دلالی و بقالی. نه، هیچ کدام ویژه نیستند. همه متوسط اند. حتا در متوسط بودن هم متوسط اند! آنها زیادند، خیلی زیاد، و بی اهمیت. همیشه فکر می کنم این همه چگونه در تن جای می گیرند. گاه هفته ها و ماه ها می گذرد و از آنها خبری نمی شود. در چنین روزهایی اگرچه کمی احساس آرامش می کنم، اما سرگشته ام. چشمم همه جا پی شان می گردد. به خود نگاه می کنم. از بالا، از گردن و شانه به پایین. یا به آینه. تا شاید سایه ای از آنها ببینم یا نشانه ای از قدمی یا هجومی. اما هیچگاه، هیچگاه قابل پیش بینی نیست. حضورشان، ظهورشان ناگهانی است. چه تک باشند، چه گروه. دردی جانکاه از تن با آنها، همراه آنها بیرون می رود. هیچ چیز زیر پوست دیده نمی شود، جز رگهای طولانیِ کبود. آنها از همین رگها بیرون می زنند، بیرون می آیند. آرام و سخت. و بعد راه و بیراه خود را می روند.
باز لحظه هجوم! لحظه دردِ هزاران تن. چشم ها را می گشایم. اما فقط یکی است! دختر هفت ساله ای که نوزادش را شیر می دهد، ده بیست سال بعد. بیهوده صداش می زنم. مثل همیشه، مثل دیگران نمی شنود. ولی نوزاد سرش را از گوشه بازوی چپ دخترک هفت ساله به جانبِ صدا، به سوی من بر می گرداند. می خندد. به روی من می خندد! پاهای تازه و کوچکش را از گوشه بازوی راستِ مادر از شعف تکان می دهد و می خندد، اما می رود. در آغوش مادرش، می رود.
خود را به تختم می رسانم و به سختی از درون صندلی چرخدار به روی آن می خزم. دیشب، وقتی مادرم خوابی را که دیده بود برام تعریف می کرد، از شگفتی و وحشت احساس کردم صندلی چرخدار از زیر تنم در می رود و من لَخت و ناتوان در فضایی بیکران رها می شود. آن خواب را من هم دیده ام. زنی که بلوز جلوبسته و شلوار به تن داشت نیز. وقتی به مامان گفتم، خندید. خیلی بلند. سرم را روی پستان هاش گذاشت و بویید و بوسید. بعد در حالیکه آهنگ فرانسویش را زمزمه می کرد از اتاق بیرون رفت.
خودم را روی تخت زیر پتو جمع می کنم. مثل جنین. رو به دیوار. معلوم نیست از کجا نوری سفید از لابلای تار و پود پرده تور با سماجت روی دیوار می تابد. دست هام را از زیر پتو بیرون می کشم. همانطور که با سایه انگشتانم روی دیوار بازی می کنم، در امروز و نظاره ام غرق می شوم: من اصلا چیزی از این آدم ها نمی دانم. گویی در لحظاتی از زندگی در یک حرکت بسیار آهسته از کنارشان می گذرم. بدون آنکه بدانم چگونه، همراه رنج و شادیشان می شوم. گاه تنها لحظه ای کوتاه و گاه ماهها. آنگاه آنان در میان مردم کوچه و بازار، پشت دیوارها و پنجره ها، در همسایگی ام، در تن ها گم می شوند. محو می شوند.
الف. ب. زمستان ۱۳۷۵
از مجموعه «زنانه»
———————————————————————————————————–
* بند کامل چنین است: به سرّ مشترک نزدیک تر شو. به معمولی توجه کن. دیگر چه می خواهی؟ سفر اندیشه به تمامی به آغاز باز می گردد و پیدا را باز می شناسد. فرزانگی این است: در معمولی به دیده حیرت نظاره کن!
از: دائو رابطه ها؛ تعادلی میان زن و مرد؛ نوشته ری گریگ؛ برگردان ع. پاشایی

Share
This entry was posted in داستان, کتاب «زنانه». Bookmark the permalink.

Comments are closed.