آخوندها می آیند!

 کتاب «در حضر»▪ در حضر

▪ مهشید امیرشاهی

▪ آمریکا – ۱۹۸۷؛

 «در حضر» داستان و رمان نیست. گزارش یک واقعیت است. ولی شیوه بیان آن به گونه ای است که از آغاز تا پایان خواننده بر این گمان است که داستانی را می خواند. داستانی که راوی آن خود امیرشاهی است ولی قهرمانش مردمی هستند که «در چشمهاشان به جای حیای آشنا، بی شرمی بیگانه جای دارد». این را مهشید امیرشاهی در پیشگفتارش می گوید و با ناباوری و شگفتی می پرسد: «این عربده جویان از کجا آمده اند؟ به کجا می روند؟ از خاک این ملک چه می خواهند؟ به سرنشینان این سرزمین چه می گویند؟ می گویند: انقلاب!»

حدود هفت سال بعد در سال ۱۹۹۵ امیرشاهی کتاب «در سفر» را منتشر می کند. ما در اینجا تنها اشاره ای به آن می کنیم که بیشتر مجموعه ای طنزآمیز و گزنده از تجربه تلخ «مبارزه» در «تبعید» است. باز هم راوی خود امیرشاهی است. ولی این بار قهرمانانش «تبعیدیان سیاست زده» هستند که دمکراسی برایشان «حکم بیت المال را برای ملاها دارد. همه خودشان را مدافع آن می دانند، ولی فقط برای منافع شخصی از آن استفاده می کنند». «قهرمان»؟! نه، اینان «گروه از نفس افتاده تازه رسیده» ای هستند که در پای پرچمی نیایش می کنند که باد لوله اش کرده و دکلش انحنا برداشته است. «در سفر» یک کمدی غم انگیز است. طنزیست که نشان می دهد دوام جمهوری اسلامی از همان آغاز مدیون ضعف ذهنی و عینی اپوزیسیون است. «در سفر» دنباله ناگزیر «در حضر» است که امیرشاهی در پیشگفتارش  سرگشته و عصیانگر می پرسد: «آنها که در پی آزادی بودند، انقلاب را خواستند؟ خمینی را پذیرفتند؟ آنها که آزادی را می شناختند، به پیشباز دشمنانش رفتند؟ مصلحان را راندند؟ بدبخت تاریخ! تاریخ ناتوان، تاریخ درمانده، تاریخ بیهوده، تاریخی که هرگز درسی نمی دهد، هرگز شاگردی ندارد و برای ابد در کنج کتابخانه ها خاک می خورد!»

هفت سال از انقلاب می گذرد. در سفر است که امیرشاهی با مرور دوران حضر می پرسد: «همه چون من در حیرتند؟ چون من سرگردان؟ چون من بیمار؟ همه در جدالند؟ در پرس و جو؟ در تکاپو؟»

«در حضر» عمدتا بیانگر افکار و رفتار قشر معینی از جامعه آن زمان در ایران است. قشری مرفه، عمدتا تحصیلکرده، خارج رفته و در کار نشر و کتاب. از همان نخستین صفحات در می یابیم که در میان این قشر نیز نسبت به آنچه در حال وقوع است، تفاهم نظری وجود ندارد. فاصله از تفاوت و اختلاف بیشتر است و به دو قطب شباهت دارد: عده بسیار کمی از «فضای مذهبی قضایا» ابراز نگرانی می کنند و عده بیشتری به این امید بسته اند که مردم پس از «پیروزی» آخوندها را بفرستند «اونجایی که عرب نی انداخت»! غافل از آنکه در عمل بر عکس آن اتفاق خواهد افتاد! آخوندها نقش «عرب» را بر عهده گرفتند!

 «صدای انقلاب»

«در حضر» ماجراهایی را که ایران از سال ۵۶ تا خروج امیرشاهی پس از انقلاب شاهد آن بوده، مانند فیلم از برابر چشم خواننده می گذراند: آتش سوزی سینما رکس آبادان، شبهای انستیتو گوته در آبانماه، مقاله احمد رشیدی مطلق در اطلاعات، تعویض نخست وزیران و کابینه ها، اعلام حکومت نظامی، ۱۷ شهریور، بحثهای وکلا در مجلس، تظاهرات، اعتصابات، شعارها، پیدا شدن نام خمینی،  نامه های سرگشاده، نام های آشنا و ناشناس، بازداشت مسئولان حکومتی، آمدن بختیار، رفتن شاه، آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک، تظاهرات زنان به نفع قانون اساسی مشروطه و سرانجام آمدن خمینی و انقلاب! امیرشاهی می نویسد: «شاه اول کسی است که اتفاقات این چند هفته را انقلاب می خواند. کلمه از این پس رسمی است» و منظورش سخنرانی محمد رضا شاه است که در آن اعلام داشت: «صدای انقلاب شما را شنیدم…!»

بعد حوادث پس از انقلاب فرا می رسند: تیربارانها، نخستین تظاهرات ضد حکومتی که توسط زنان در اعتراض به پوشش اجباری صورت گرفت، بزرگداشت مصدق در احمد آباد، گشتهای شبانه، غصب اموال دولتی و خصوصی، دولت موقت، اشغال سفارت آمریکا و… و پیدا شدن اصطلاحاتی چون «طاغوت»، «ولایت فقیه»، «مستکبرین»، «مستضعفین»، «کمیته»، «سپاه»، «پاسدار»، عوض شدن نام خیابانها و «مثلث بیق» یعنی بنی صدر و یزدی و قطب زاده.

در کنار همه اینها: بحث، بحث، بحث! بحث بی پایان! امیر شاهی به مخاطبش می گوید: «ولایت فقیه هیچی نیست. سر تا پاش یاوس. بر پایه یاوه که نمی شه حکومت کرد!… به علاوه میگه ملت مهجور و جاهله و نیاز به قیّم و بزرگتر داره! این توهینو مردم قبول می کنن؟» واقعیت نشان داد که بر پایه «یاوه» می شود حکومت کرد و مردم هم نه تنها توهین را قبول می کنند، بلکه با اکثریت مطلق به آن رأی می دهند! تنها کافیست آنان را دچار این توهم ساخت که «میزان رأی ملت است» در این صورت عوام که سهل است، احزاب چپ و راست نیز به پای صندوقهای رأی می روند و فریاد می زنند: «ما رأی اری می دهیم، اسلام را یاری می دهیم»! و با یک «رأی آری» به هر چیزی علیه منافع خود و کشورشان «آری» می گویند. جمهوری اسلامی؟ آری! ولایت فقیه؟ آری! توهین؟ آری! سرکوب؟ آری! جنگ؟ آری! اعدام؟ آری! تبعید؟ آری! قصاص؟ آری! سنگسار؟ آری! پوشش اجباری؟ آری! مگر ممکن است ملتی با یک «آری» این چنین تیشه به ریشه خود بزند؟ آری!

 پرچم را باید پنهان کرد!

مهشید امیرشاهی در تظاهرات زنان به نفع قانون اساسی مشروطه در دوران نخست وزیری دکتر شاپور بختیار شرکت داشت. آنچه وی ترسیم می کند، نشانگر عمق فاجعه ای است که ملتی سی میلیونی با شتاب به سوی آن می رفت تا ۲۵ سال بعد به شکل غولی جوان و هفتاد میلیونی در جستجوی هویت گمشده خویش از آن سر برآورد. می نویسد: «گاه از اطراف قلوه سنگ یا پاره آجری به طرف جمعیت پرتاب می شود. اینجا و آنجا کتک کاری و درگیری هست. مأموران انتظامی به چشم نمی خورند و آنهایی که هستند خود را از شلوغیها دور نگه می دارند. زمان تظاهرات کوتاه است و وقتی ختم آن اعلام می شود و ما عازم رفتن می شویم، یکی از همراهان می گوید: «بچه ها، پرچمارو قایم کنین!» یکی دیگر با تعجب و عصبانیت می پرسد: «قایم کنیم؟ یعنی چی؟ پرچم ایرانو در مملکت خودمون قایم کنیم؟»!

به راستی نیز مگر بیگانگان به کشور ما هجوم می آوردند که  می بایست پرچم خود، هویت ملی خود را پنهان کرد؟ نه، چیز مهمی نبود. فقط قرار بود دین جای ملیت را بگیرد و اسلام به جای ایران بنشیند. قرار بود آخوندها بیایند.

 خمینی اینه؟!

نواری از صدای خمینی به دست دوستان امیرشاهی می رسد. «همه برای شنیدن صدای کسی که بیش از هر آدمی این روزها مورد بحث و گفتگوست، بی تابیم. همه صداها می خوابد و همه چشمها به ضبط صوت دوخته می شود… نوار چند دور با صدایی شبیه خُرخُر آرام گربه ای می چرخد و بعد صدای مردی از ضبط صوت بلند می شود: صدای خشک و سرد، با لهجه ای بی فرهنگ و دهاتی، با آهنگی یکنواخت و ملال آور. همه ما چند لحظه ای در سکوت مطلق به این صدا گوش می دهیم.  خاتون که با سینی چای وسط اتاق ایستاده است، اول کسی است که سکوت را می شکند. می گوید: «خمینی اینه؟» یکی از مهمانها با تردید می گوید: «فکر نکنم. اینکه مثل یه آخوند بی سواد دهه». یکی دیگر قاطع تر می گوید: «این خمینی نیست جانم، خمینی حرفاش خیلی کشش داره، میگن چارتام زبون خوب بلده. این هر کی هس گمون نکنم حرف یومیه شم بتونه بزنه». یکی می گوید: «کار کار دستگاهه. مخصوصا این نوارو پر کردن که خمینی رو بدنام کنن». این توضیح همه جمع را قانع می کند».

چند ماه نمی گذرد که خمینی خودش می آید. در هواپیما «مخبری به زبان انگلیسی می پرسد: «آیت الله، حالا که بعد از پانزده سال دوری از وطن به میهن بر می گردید، چه احساسی دارید؟» قطب زاده ترجمه می کند. خمینی با تشر جواب می دهد: هیچ! چه احساسی؟ بگو هیچ!»

مهشید امیرشاهی خوشحال می شود. می خواهد به همه بگوید که خمینی از همان اول خودش را «لو» داد. «میگه احساسی نداره! مثه اشک از چشم مردم میفته. دیگه همه شناختنش»! ولی مگر «احساس» در «انقلاب» اهمیتی دارد و مگر «شناختن» به همین سادگیست؟ چگونه می شود کسی که چهره اش را در «ماه» دیده اند با یک «هیچ» از چشم بیفتد؟! تنها فایده ای که این «هیچ» داشت این بود که امیرشاهی و دوستانش فهمیدند «خودشه! خمینی! همونیه که نوارشو شنیدیم. نوار قلابی نبود!» هشت نفر از اعضای جبهه ملی «بسیار دست به سینه تر» از شرفیابی دربار، در پای هواپیما به انتظار ایستاده اند…

 هم روسری، هم توسری!

امیرشاهی یک بار دیگر به تظاهرات زنان می رود. انقلاب «پیروز» شده است. تظاهرات در برابر کاخ نخست وزیری و علیه پوشش اجباری صورت می گیرد. «مهربان ترین توهینی» که زنان می شنوند «یا روسری یا توسری» است. «مفسران تلویزیونی معتقدند زنانی که امروز دست به تظاهرات زده اند یا بدکاره و معلوم الحالند و یا مزدور کارخانجات لوازم آرایش آمریکا!» و امیرشاهی در این فکر است که «کلفت امپریالیسم» باشد بهتر است یا «فاحشه درباری». نتیجه رأی «آری» به جمهوری اسلامی این می شود که شعار «یا روسری یا توسری» در کمال «بی عاری» به شکل «هم روسری هم توسری» تحقق می یابد، آن هم نه فقط در مورد زنان، بلکه در مورد همه ملت!

«در حضر» را یک نفس خواندم. شاید به این دلیل که هر بار سایه خود را در گوشه ای از صحنه های آن می دیدم. البته آن زمان من دانشجویی بیست ساله بودم. برای پدرم روزنامه می بردم که در آستانه پنجاه سالگی در بیمارستان پارس در خیابان بلوار الیزابت در بستر مرگ بود و پیش از آنکه شاه برود و خمینی بیاید، او رفت. با نگرانی به من که موهایم را پسرانه کوتاه کرده بودم و شلوار سربازی و کفش بدون پاشنه می پوشیدم می گفت: «یک وقت به این شلوغیها نری! آخوندها میان و مملکت رو به گند می کشن!» من البته به برخی «شلوغیها» می رفتم. می دانم که می دانست دختر جوان و نادانش «کمونیست» است ولی آنقدر می فهمد که هرگز به تظاهرات آخوندها نرود. ولی  از کجا می دانست که آخوندها می آیند و مملکت را به «گند» می کشند؟! چرا، چرا آنهایی که ادعای رهبری فکری جامعه را داشتند، چرا آنهایی که به جمهوری اسلامی رأی «آری» دادند نمی دانستند؟! چرا هنوز عده ای نمی دانند؟! چرا عده ای نمی خواهند بدانند؟!

«در حضر» افسانه انقلاب و کابوس آمدن آخوندها، داستان دانستن ها و ندانستن ها و گزارش آغاز «به گند کشیده شدن مملکت» است…

الف. ب. اکتبر ۲۰۰۳ 

Share
This entry was posted in کتابگزاری. Bookmark the permalink.

Comments are closed.