کتابگزاری: «جز پشت میله های قفس» (درباره کتاب «اولین تپش های عاشقانه قلبم»، نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور)

کم نیستند مردان عادی و «روشنفکر» که تلاش می‌کنند زنانِ را با نفی و انکار توانایی آنها خنثی ‌کنند: تو که حرفی برای گفتن نداری! فروغ نیز از سوی مردِ زندگی‌اش انکار می‌شود. تصور فروغ از «عشق» مانند اغلب زنان بسیار رمانتیک و خیالی و اگر بخواهیم روراست باشیم،  ابلهانه است. به نظر  او نیز وقتی انسان کسی را دوست می‌دارد، باید از هیچ چیز دریغ نکند و از همه چیز بگذرد. با این همه شگفت انگیز است که یک دختر شانزده ساله در بیش از پنجاه سال پیش تا این اندازه شخصیتی تکوین یافته داشته باشد و بتواند به این روشنی آن را در قالب واژه‌ها بیان کند. فروغ که از همسر [ادیب و روشنفکرش] نیز ناسزا می‌شنود و کتک می‌خورد، سرانجام می‌نویسد: «نه پرویز من احتیاجی به فداکاری تو ندارم… من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق‌العاده علاقمندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم… از خودم که این قدر پست و بیچاره شده‌ام متنفر می‌شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم تو دارم نه هرگز هرگز…» و پرویز شاپور را که مرتب از او بازخواست می‌کند تا از وی «مطمئن» شود، مرتب به پرسش می‌کشد و پس از جدایی می‌نویسد: «بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می‌کنم که دستهایم را راحت نمی‌گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه‌هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم… برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادگی برایم مشکل است… من ضعیف هستم و نمی‌توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است.»

*****

اولین تپش عاشقانه های قلبم«اولین تپش‌های عاشقانه قلبم»

● نامه‌های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور

● به کوشش کامیار شاپور و عمران صلاحی

● انتشارات مروارید؛ تهران ۱۳۸۲

 نامه‌های فروغ فرخزاد به همسرش که خود روزی در باره گم شدن یکی از آنها نوشته بود: «خوب نیست که به دست دیگران بیفتد» در فاصله یک ماه به چاپ دوم رسید تا هزاران نفر آنها را بخوانند.

عمران صلاحی طنزپرداز است و با همین طنز پیش گفتار و توضیح نوشته و تقویم زندگی این خانواده را زیر عنوان «محض اطلاع» آورده است. نمی توان گفت شکلی که وی برای ارائه این نامه‌ها برگزیده بهترین است، ولی این هم برای خودش شکلی است. طرح روی جلد که از هنرمند ارزنده فرشید مثقالی است، البته جزو بهترین‌هاست.

کتاب شامل نامه‌های سه دوره: پیش از ازدواج، زندگی مشترک و پس از ازدواج است. چند شعر که پرویز شاپور آنها را با این نامه‌ها نگاه داشته بود و چند عکس و کلیشه چند نامه و پاکت و کارت پستال نیز در کتاب آمده است.

این نامه‌ها یک دوره چهار ساله را در بر می‌گیرند که طی آن فروغ فرخزاد و پرویز شاپور ازدواج می‌کنند، بچه‌دار می‌شوند و طلاق می‌گیرند. به هنگام ازدواج فروغ ۱۷ سال و همسرش ۲۸ سال داشت. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی (۲۵ بهمن ۱۳۴۵) و پرویز شاپور در ۷۶ سالگی (۱۵ مرداد ۱۳۷۸) درگذشتند. فرزند آنان کامیار شاپور هم اکنون ۵۲ سال دارد. عمران صلاحی هم‌محله‌ای آنان و بیش از سی سال با پرویز شاپور دوست بود. شاید به همین دلیل وی در پیش گفتار تلاش می‌کند چون یک دوست از تلخی جدل‌های پیدا و پنهان در نامه‌ها بکاهد. لیکن خود نامه‌ها با اینکه جز سه یادداشت کوتاه از پرویز شاپور در میان آنان نیست، توقعات مردی را نشان می‌دهد که برجسته‌ترین شاعر زن معاصر ایران را در تناقضی دردناک بین واقعیت و آرزو گرفتار ساخته بود. این حقیقتی است که در نامه‌های فروغ موج می‌زند.  فروغ با اینکه به همه خواست‌های همسرش تن می‌دهد و با اینکه همواره در حال اثبات عشق و «پاکی» و «نجابت» خود است، سرانجام به تنگ می‌آید و پس از سه سال زندگی مشترک، بین «پرویز» که او را محدود می‌کرد و «شعر» که او را آزاد می‌ساخت، دومی را بر می‌گزیند لیکن همچنان و همواره ناراضی می‌ماند. آنچه او در جستجویش بود هرگز و هیچ جا یافت نمی شود: آزادی، پاکی، راستی، عشق و آرامش مطلق.

 دخترک شانزده ساله

نامه‌های پیش از ازدواج عمدتا مربوط به گرفتاری‌هایی است که فروغ شانزده ساله در خانواده نامهربانش داشت. او در این نامه‌های مخفیانه از آنچه در این خانه بر سرش می‌آورند برای «محبوب» خود سخن می‌گوید. چراغ را از او می‌گیرند، هر چه گم شود به گردن او می‌اندازند و به خاطر اینکه زودتر از موعد چای نوشیده است «مشت سنگینی» توی کله‌اش می‌خورد. جوانان در سنین بلوغ حساس‌اند و دخترکی چون فروغ که روحی عاصی داشت، همه را دشمن خود می‌دید. روشن است که خانواده فروغ با وی رفتار خوبی نداشتند. ولی در بسیاری از خانواده‌های ایرانی هنوز هم زیر پا گذاشتن حقوق فرزندان و تنبیه بدنیِ حتا بزرگسالان امری طبیعی به شمار می‌رود چه برسد به پنجاه سال پیش! فروغ که در شانزده سالگی می‌نوشت: «من نمی‌دانم مادر چیست زیرا از مهر و محبت مادری بهره‌ای نبرده‌ام من اکنون در مقابل خودم دشمنی می‌بینم که با همه قوایش در صدد آزار دادن من است» در نامه‌های بعدی از حمایت همین مادر برخوردار می‌شود و صدای پدر را می‌شنود که مادر را مسبب «فاسد شدن» دخترشان می‌داند. این رفتار زشت و فضای فریاد و فحاشی در خانواده سال‌های بعد نیز ادامه یافت و سبب گشت که فروغ تصمیم بگیرد مادری شود که فرزندش او را «پرستش» کند.

نامه‌ها پر از بحث‌های آزاردهنده بر سر مهریه و آینه و شمعدان و هزینه مهمانی و لباس عروس است. دخترک از یک سو باید با پدر و مادرش بجنگد و از سوی دیگر پاسخگوی همسر آینده‌اش باشد که در هر کلام در جستجوی «درستی» و «پاکی» اوست. فروغ که هرگز قصد ندارد از پرویز طلاق بگیرد و اگر هم چنین شود، از او مهریه نخواهد خواست، تعجب می کند که پرویز چرا به شرط و شروط‌ها گردن نمی‌نهد و قال قضیه را نمی‌کَنَد و حتا بر سر آنها چانه می‌زند! او نمی‌داند  که از زندان خانواده به پشت میله‌های قفس همسر می رود.

تصور فروغ از «عشق» مانند اغلب زنان بسیار رمانتیک و خیالی و اگر بخواهیم روراست باشیم،  ابلهانه است. به نظر  او نیز وقتی انسان کسی را دوست می دارد، باید از هیچ چیز دریغ نکند و از همه چیز بگذرد. «مال و مذهب و مرام و عقیده و ایمان و خانواده» که جای خود دارد، «بلکه اگر جانش را هم بخواهند به رایگان می دهد»! با این همه شگفت انگیز است که یک دختر شانزده ساله در بیش از پنجاه سال پیش تا این اندازه شخصیتی تکوین یافته داشته باشد و بتواند به این روشنی آن را در قالب واژه ها بیان کند: «نه پرویز من احتیاجی به فداکاری تو ندارم… من هم شخصیتی دارم و به شخصیت خودم فوق العاده علاقمندم و هرگز حاضر نیستم آن را از دست بدهم… از خودم که این قدر پست و بیچاره شده ام متنفر می شوم تو خیال می کنی که من احتیاجی به ترحم تو دارم نه هرگز هرگز… من خودم را بالاتر و بزرگتر از آن می دانم که به این چیزها [قباله و مهریه] خودم را دلخوش کنم» و از همان پیش از ازدواج پرویز را که مرتب از او بازخواست می کند تا از وی «مطمئن» شود، متقابلا به پرسش می کشد.

 زن  هفده ساله

تک شعرهای فروغ اینور و آنور چاپ می شوند. شوهر که وضع مالی مناسبی ندارد به اهواز می‌رود و فروغ در خانه پدری می‌ماند و باز هم کتک می‌خورد: «من اینجا نمی‌مانم من نمی‌توانم هر روز دعوا کنم هر روز کتک بخورم من نمی‌توانم در مقابل کسانی که به تو و به من فحش می‌دهند ساکت بنشینم… در آنجا کسی نیست تا در هر ساعت و بر سر هر موضوع جزیی مرا فاحشه و نانجیب خطاب کنند… من نمی‌توانم هر روز موهای خودم را در چنگ این و آن ببینم گوش من دیگر نمی‌تواند این سخنان رکیک و این فحش‌های وقیحانه را بشنود… من این زندگی پر از جار و جنجال و دورویی و تزویر را دوست ندارم بیا مرا ببر از دست این دیوانه‌ها نجات بده».

پرویز مرتب در نامه‌ها از واژه‌های فروغ ایراد می‌گیرد و حتا او نیز سرکوفت می‌زند: «درست است پرویز اگر تو نبودی من حالا باید در خانه پدرم با خفت و خواری زندگی کنم و همیشه این اسم برایم باشد که گناه کرده‌ام و فاسد شده‌ام. تو اشتباه می‌کنی  من هیچ وقت این بزرگ‌منشی و جوانمردی تو را از یاد نمی‌برم… هیچ کس حق ندارد مرا فاسد بخواند پرویز با من اینطور حرف نزن».

پرویز شاپور فروغ را بازخواست می‌کند که آیا «سر پل» و «لاله زار» رفته است؟ و فروغ از این پس همه چیز را به وی گزارش می‌دهد و می‌خواهد به همسرش ثابت کند کاری بر خلاف میل او انجام  نمی‌دهد. در نامه‌های بعدی فروغ بارها به این موضوع اشاره می‌کند که همسرش نه تنها در نامه بلکه حضورا و در جلوی دیگران  نیز او را تحقیر کرده و حتا فحش داده است: «هیچ وقت تحقیراتی را که جلوی هر احمقی به من کرده‌ای و فحش‌هایی را که به من داده‌ای نمی‌توانم فراموش کنم… یادم می‌آید پارسال یک دفعه جلوی خسرو [برادر پرویز] و خانمت [مادر پرویز] به من گفتی هر کسی دیگر جای من بود تا به حال تو را طلاق داده بود».

مسئله اما به اینجا ختم نمی‌شود. پرویز شاپور هنر و شعر فروغ را تحقیر می‌کند و در جایی که همه جا صحبت از فروغ است و بزرگان مانند سعید نفیسی، شجاع‌الدین شفا، علی دشتی و علی اکبر کسمایی شعر این «شاعره جوان» را می‌ستایند و آینده درخشانی برای او پیش‌بینی می‌کنند،  «محبوب» فروغ برایش می‌نویسد که «امیدوار» است سرش به «سنگ» بخورد: «سنگ بدنامی»!

 شاعر عاصی

فروغ از همسر نیز ناسزا می‌شنود و کتک می‌خورد. اعتماد به خود را از دست می‌دهد : «پرویز من کجا و هنر کجا. من کی هنرمند بوده و ادعای هنرمندی کرده‌ام. من کی از هنر خود حرفی زدم… اصلا من که  هنرمند نیستم. مگر هر کسی توانست یک قلم دست بگیرد و دو سه جمله فارسی بنویسد هنرمند است… من با هنر فرسنگ‌ها فاصله دارم. من غلط می‌کنم سر تو منت بگذارم و هنری را که ندارم به رخ تو بکشم».

فروغ راست می‌گفت وقتی می‌نوشت: «تو مرا نمی‌شناسی یعنی عمق روح و فکر مرا نتوانسته‌ای بخوانی». پرویز مانند یک مرد حسود و سنتی که هیچ شباهتی به تصویر پرویز شاپور «روشنفکر» در جامعه ندارد، دست و پای فروغ را آن هم از راه دور می‌بندد: «… وقتی می‌بینم که از آنچه که می‌طلبم دور هستم و مرا محدود کرده‌ای دنیا در نظرم تاریک می‌شود و از زندگی بیزار می‌شوم… همانطور که تو گفتی با هیچ کس تماس نگرفتم»!

دعوت به جلسه‌های سخنرانی و مهمانی‌ها را رد می‌کند، مصاحبه‌ها را رد می‌کند و حتا پیشنهاد سعید نفیسی را که در تلفن خواسته بود تا با فرزندانش به دیدار فروغ بروند رد می‌کند تا پرویز از او «راضی» باشد و اعتراض نکند که چرا به «امیر کبیر» که ناشر کتاب فروغ بود زنگ زده است! فروغ حتا باید کمتر به خانه خواهرش برود و شب در آنجا نماند. باید توضیح دهد که در عروسی پسر عمه‌اش «زنانه و مردانه» جدا بود! و حتا حق ندارد با فلان مرد آشنا سلام و علیک کند. پرویز حتا می‌گوید: «از خانه بیرون نرو!» این همه در حالی است که پرویز همه این چیزها را حق مسلم خودش می‌داند: «یادم می‌آید که تو تمام ساعات زندگی‌ات را درتهران توی همین خیابان اسلامبول و لاله زار و نادری که حالا مرکز فساد و فحشا شده [از نظر پرویز شاپور] می‌گذراندی در حالی که من  توی خانه رنج می‌بردم».

فروغ تصویر شاعرانه و ناممکنی از زندگی مشترک با پرویز داشت. با اینکه همه نامه‌ها حتا یک سال پس از جدایی، سرشار از عشق به همسرش است، لیکن تفاوت ژرف بین واقعیت و خیال، فروغ را زیر چرخ‌های بی‌رحم خود خُرد می‌کند: «نمی‌دانم چرا از آینده اینقدر می‌ترسم یک حس نامعلومی پیوسته مرا مضطرب می‌کند و نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم مثل این است که حادثه بدی در کمین من نشسته همیشه خود را در معرض خطر می‌بینم… یک حالت اضطراب همیشگی دارم و نمی‌دانم علتش چیست روی هم رفته از زندگی سیر شده‌ام… بدون شک عاملی هست که مرا رنج می‌دهد ولی خودم نمی‌فهمم هیچ علت حالات و روحیات عجیب خودم را نمی‌فهمم».

شاید نامش «سرخوردگی» باشد. سرخوردگی است که انسان را به درون پیله خود می‌راند: «من هیچ وقت نمی‌توانم از زندگی راضی باشم… می‌دانم که تو از لحاظ طرز فکر با من از زمین تا آسمان فرق داری… برای من همه چیز جنبه رؤیایی و  وهم‌آلودی دارد و من وقتی در زندگی حقیقی جلوه افکارم را نمی‌جویم باز هم به دامن افکار خودم پناه می‌برم و در آن دنیایی که می‌سازم و دوست دارم زندگی می‌کنم».

در این دنیای پنهان، فروغ قوی است. یکه‌تاز دنیای شعر و  خیال است. اما در نامه‌ها که کاملا واقعی هستند ضعیف است. از همسرش جدا می‌شود تا از ابتذال بگریزد لیکن احساس می کند در ابتذال دیگری غرق می‌شود که حتا شعر هم دردش را درمان نمی‌کند: «در من نیرویی هست. نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می‌کنم و می‌بینم که در این زندان پابند شده‌ام… من نمی‌توانم زشتی‌ها را تحمل کنم. روحم مثل یک پرنده محبوس بی‌تابی می‌کند. من دنیاهای زیبا و روشن را دوست داشتم و حالا با چشم‌های باز کثافت و تیرگی محیط زندگی‌ام و اجتماعم را تشخیص می‌دهم… حتا شعر که فکر می‌کردم همه جاهای خالی زندگی‌ام را پر خواهد کرد حالا در نظرم آن هم حقیر و بی معنی جلوه می‌کند. گاهی اوقات دلم می‌خواهد در تاریکی گم بشوم. از خودم می‌گریزم. از خودم که همیشه مایه آزار خودم بوده‌ام. از خودم که نمی‌دانم چه می‌کنم و چه می‌خواهم… من از خودم وحشت دارم. من هیچ وقت نمی‌خواهم با خودم تنها بمانم…  از بس به دروغ گفتم که هیچ غصه‌ای ندارم دیوانه شدم همه زندگی‌ام درد است… درد… نمی‌دانم عظمت مفهوم این کلمه را درک می‌کنی یا نه؟… می‌دانم که دارم به طرف مجهول می‌روم».

از جدایی ابراز پشیمانی می‌کند. زندگی خانوادگی را «قفس» می‌نامد و در شعر «بازگشت» از همسر سابقش می‌خواهد که وی را به «پشت میله‌های قفس» بازگرداند لیکن بلافاصله می‌نویسد: «بیش از هر چیز به نیروی شگرفی فکر می‌کنم که دستهایم را راحت نمی‌گذارد و در درونم وجود دارد و من میان پنجه‌هایش موجود ضعیفی بیشتر نیستم… برگشت به طرف تو و تحمل زندگی محدود خانوادگی برایم مشکل است… من ضعیف هستم و نمی‌توانم قبول کنم که زندگی یعنی شوهر و بچه و چشمم دنبال خیالات و آرزوهای واهی است».

انتشار نخستین کتاب فروغ به نام «اسیر» با ازدواج او همزمان بود. پس از این نامه‌ها وی ده سال دیگر زیست و «دیوار» و «عصیان» و «تولدی دیگر» را منتشر کرد. آخرین شعرهای او در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» پس از مرگ وی چاپ شد. شاید عناوین این مجموعه‌ها  خود به تنهایی گویای رنج و شورش و نا امیدی زنی باشد که به گفته ویرجینیا وولف روح شاعرانه اش در پیکر زنانه محبوس شده بود. ما در این نامه‌ها که به قلمِ زنی بس جوان، کم تجربه ولی پرشور و عاصی و خودآگاه است، تنها بخش کوچکی از آن رنج و شورش و ناامیدی را در می‌یابیم.

ژوئن ۲۰۰۴ / خرداد ۱۳۸۳

 *فروغ فرخزاد در ۲۴ بهمن ۱۳۴۵ در یک تصادف رانندگی در جاده دروس- قلهک کشته و دو روز بعد در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد.

*پرویز شاپور (۱۳۷۸-۱۳۰۲) نویسنده و روزنامه‌نگار و مبتکر کاریکلماتورهای فارسی. برای اطلاعات بیشتر:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%BE%D8%B1%D9%88%DB%8C%D8%B2_%D8%B4%D8%A7%D9%BE%D9%88%D8%B1

*کامیار شاپور (۱۳۳۱) طراح، تنها فرزند فروغ، حاصل زندگی مشترک با پرویز شاپور

*عمران صلاحی (۱۳۸۵ – ۱۳۲۵) شاعر، نویسنده، مترجم و طنزپرداز. برای اطلاعات بیشتر:

http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B9%D9%85%D8%B1%D8%A7%D9%86_%D8%B5%D9%84%D8%A7%D8%AD%DB%8C

Forugh1 Forugh2 Forugh9 Forugh10 Forugh11 Forugh12

Share
This entry was posted in نوشته نمونه. Bookmark the permalink.

Comments are closed.