همین است. همین است ادبیات…

رابطه ادبیات و زندگی الزاما یک رابطه دو طرفه نیست. ادبیات را نمی‌توان زندگی کرد. حال آنکه برش‌هایی از زندگی را شاید بتوان به ادبیات تبدیل کرد. به مؤلفش بستگی دارد. تفاوت بزرگ در حواشی است. حواشی زندگی. زندگی را باید خراطی کرد، زیادی‌هایش را تراشید و دور ریخت تا شاید ادبیات آفریده شود. حال آنکه بخش اعظم زندگی ما را همان حواشی تشکیل می‌دهد. همان تراشه‌هایی که باید دور ریخته شوند تا باقیمانده‌اش اصالت یابد. اما زندگی بدون این تراشه‌ها، بدون حواشی معنایی ندارد. زندگی بدون حواشی ممکن نیست. و ادبیات با آن حواشی هرگز به وجود نمی‌آید. اساسا ما در حواشی زندگی و با حواشی آن زندگی می‌کنیم.

*****

  • مرثیه ای برای شکسپیر نوشته شهروز رشیدمرثیه‌ای برای شکسپیر
  • شهروز رشید
  • آلمان؛ زمستان ۱۳۸۵

 مردی متوسط در شرایطی متوسط از ادبیاتی که او را فرا گرفته است بیرون می‌جهد تا با نقبی از «من» به «او» خود را در برابر چشم همه روی دایره بریزد. افشایش کند. از او انتقام بگیرد. و بر جنازه خود پای بکوبد. ولی اشتباه می‌کنید! «او» می‌خواهد با این کار ادبیات بیافریند.

شاید شما هم تجربه کرده باشید بخشی یا لحظاتی از زندگی آدم در خاطرات دیگران باقی می‌ماند بدون آنکه خود آدم از آن چیزی به یاد داشته باشد. تلاش برای جمع‌آوری این لحظات از خاطرات دیگران کاری بیهوده است چرا که چیزی از آن در خاطر ما نمانده و به خاطره دیگران تبدیل شده است. لحظه‌ای، شاید از این نوع، که به شهروز رشید مربوط می‌شود در خاطره من باقی مانده است.

شهروز رشید شاعر و نویسنده و مترجم تبعیدی ساکن برلن است. خیلی سال پیش، یکی از سال‌های اواخر دهه نود، در یک روز آفتابی، از دفتر مرکزی پست به خانه باز می‌گشتم. او را دیدم که روی نیمکتی، پشت میزی در جایی که گویی پیاده‌رو ناگهان وسیع می‌شد، شاید در محوطه کوچک یک ساندویچ فروشی، نشسته و انگشتانش را به دور یک لیوان آبجو حلقه کرده بود. به یاد ندارم او مرا دید و آیا با تکان سر به هم سلام گفتیم یا نه. ولی همین لحظه و  این تصویر در خاطر من نقش بست در حالی که هیچ چیز، مطلقا هیچ چیز مهمی در آن نبود. جز آنکه این تصویر خالی از زمینه بود. نه ساختمان و زمینی در آن دیده می‌شد، نه قطاری که با سر و صدا از آن نزدیکی می‌گذشت و نه آسمان و درختی. مثل نقاشی‌های آبرنگ بود با طرح مبهم مردی که پشت یک میز نشسته و انگشتانش را دور یک لیوان آبجو حلقه کرده است.

سال‌ها بعد، هنگامی که چند ماه پیش کتاب «مرثیه‌ای برای شکسپیر» را یک نفس خواندم، آن تصویر که بارها به یادم آمده بود و من نمی‌دانستم چرا به آن روشنی در ذهنم نقش بسته است، بار دیگر در برابر چشمانم جان گرفت. با این تفاوت که در یک زمینه طبیعی و واقعی جای گرفته بود. قطاری که می‌رفت، نسیمی که می‌وزید، درختانی که از آن سال بزرگ‌تر شده بودند و ساختمان بلند اداره پست که هم‌چنان سر به آسمان کشیده بود. مدت‌ها بود ادبیاتی به این خوبی به زبان فارسی نخوانده بودم و شاید راز بقای آن تصویر در همین بود.

«مرثیه‌ای برای شکسپیر» شامل یک مقدمه دو صفحه‌ای، یک مؤخره شش خطی و هفت داستان پیوسته است که نام کتاب یکی از آنهاست.

می‌گوید: «این سفر، طریقتی تلخ است و سلوکی سخت، سفریست از «من» تا «او». گریستن الماسی کثیف است که زندگی نام دارد. شرح هفت بار ایلیاتی شدن یک روح است. رقص در هفت حلقه زنجیر است». کدام سفر را می‌گوید؟ آنچه را در صفحات بعد از زبان «من» درباره «او» می‌خوانیم؟ انسانی تنها که بر اثر خواندن مداوم ادبیات و آثار بزرگان، آنها را از بر شده و روحش را برای «غش» پرورش داده است چرا که فکر می‌کند «روح صرعی، عظمت دیگری به موجودیت آدم می‌دهد». او با «چشم‌های کتاب» دنیا را می‌بیند و از همین رو «دنیا را آنچنان که هست» نمی‌بیند. «او خواننده جهان است نه بیننده آن» از همین رو مسائلی چون طلاق و حتی خودکشی به حواشی زندگی او تبدیل می‌شوند.

رابطه ادبیات و زندگی الزاما یک رابطه دو طرفه نیست. ادبیات را نمی‌توان زندگی کرد. حال آنکه برش‌هایی از زندگی را شاید بتوان به ادبیات تبدیل کرد. به مؤلفش بستگی دارد. تفاوت بزرگ در حواشی است. حواشی زندگی. ادبیات، و یا هنری مانند سینما که با ادبیات پیوند تنگاتنگ دارد، حواشی ندارد. زندگی ِ بدون حواشی است. زندگی را باید خرّاطی کرد، زیادی‌هایش را تراشید و دور ریخت تا شاید ادبیات آفریده شود. حال آنکه بخش اعظم زندگی ما را همان حواشی تشکیل می‌دهد. همان تراشه‌هایی که باید دور ریخته شوند تا باقیمانده‌اش اصالت یابد. اما زندگی بدون این تراشه‌ها، بدون حواشی، معنایی ندارد. زندگی بدون حواشی ممکن نیست. و ادبیات با آن حواشی هرگز به وجود نمی‌آید. اساسا ما در حواشی زندگی و با حواشی آن زندگی می کنیم.

این است که بیست سال زندگی «او» را می‌توان در صد و بیست صفحه به ادبیات در آورد بعد «شانه‌های خود را آزاد» کرد و گفت: «همین است. همین است زندگی یک ادبیات» لیکن نمی توان در صد و بیست صفحه ادبیات بیست سال زندگی کرد. نه، نمی توان ادبیات را زندگی کرد وگرنه چون «او» همواره باید بگویی: «دیر شد». تنها یک راه برای «او» وجود دارد و آن اینکه زندگی‌اش را در ادبیات بنویسد و از آن بیرون بیاید. ولی برای این کار فراغت لازم است. «ادبیات: جایی برای زیستن؛ فرمی برای روح» است. «آنجا که زندگی از هر سو تهدیدمان می‌کند، نمی‌توان ادبیات آفرید. به عبارتی در گرماگرم برو بیاها و مسامحه و اکراه نمی‌توان به تأمل نشست».

با خود حرف می‌زند تا به «حقیقت» نزدیک شود. «برای نزدیک شدن به حقیقت، باید با خود حرف زد. همه چیز را تا جایی که ممکن است با خود در میان گذاشت» ولی خیلی زود در می‌یابد: «حرف‌هایی هست که نمی‌توان بر زبان آورد. رنج واقعی، رنجی‌ست که بر زبان نمی‌آید، رنجی ژرف چون دریا که غرق اعماق خویش است. رنج واقعی، یکپارچه است؛ با هیچ کس نمی‌توان آن را قسمت کرد» و در حرف زدن با خود و در مرز بین گفتنی‌ها و ناگفتنی‌ها به شناخت رابطه‌ها می‌رسد، به خودفریبی که همزمان فریب دیگران نیز هست:

«خطر هر رابطه بنیادی در این است که بالاخره زمانی، دیر یا زود، ما را برای خودمان عریان می‌کند. و عریانی هیچ انسانی زیبا نیست، ما در نقاب‌هایی که با فراست و دقت انتخاب می‌کنیم زیبا هستیم. و بعد که نقاب می‌افتد و در دوردست‌ترین جای روح، خودمان را با سفاکی تمام تماشا می‌کنیم، اکراهی در ما شکل می‌گیرد که مثل خوره روح ما را در خلوت و تنهایی می‌خورد. بعدها دیگر هیچ نقابی به کار ما نخواهد آمد».

اگر همدیگر را بشناسیم، به هم نزدیک نمی‌شویم، بلکه از یکدیگر دور می‌گردیم! ولی نمی‌گوید چرا؟ چرا چنین است؟ بی تحمل‌ایم؟ خودخواهیم؟ دیگران را چون خود می‌خواهیم؟ چون «او» می‌خواهیم دیگران ما را دوست داشته باشند و تحسین کنند ولی خود تحمل همین دیگران را که به توجه آنها نیاز داریم، نداریم؟

گاه چنان تلخ و گزنده می‌شود که دیگر دلتان به حالش نمی‌سوزد چرا که آینه سیمرغ را در برابرتان گرفته است: «در بهترین حالت، دلقک میدانچه‌های تاریخ می‌شویم و گام‌هایمان را با چرخش تند تاریخ تنظیم می‌کنیم. در امتداد قطار تاریخ می‌دویم و ما را سوار نمی‌کنند. به جغرافیای خودم که نمی‌توانم باز گردم پس قطار که به مقصد می‌رسد من تفاله تاریخ، مردی هستم بی‌چهره، خسته و درمانده که دور گردون با او به جنگ است. تنها و تهی فریاد می‌زنم: چرا مرا وا نهاده‌اید؟»

و گاه چنان همین تلخی را به طنز می گیرد که بی اختیار به موقعیت بلاتکلیف خود می‌خندد. با سرایدار آلمانی که برای نخستین بار نام نیچه فیلسوف بزرگ کشورش را از یک ایرانی تبعیدی می‌شنود درباره «چنین گفت زرتشت» بحث می‌کند. درست مثل اینکه یک آلمانی در ایران با سرایدارش درباره «عقل سرخ» سهروردی، که شاید لاغرترین رساله روح عظیم جهان باشد، بحث کند.

«او» نیز همراه زندگی با حواشی‌اش در حال سپری شدن است و آنگاه که برش‌هایی از این زندگی را در  اختیار شما می‌نهد باز دست از رندی بر نمی‌دارد: «می‌بینم که تلاش کرده‌ام باورهای شما را درباره خودم تغییر بدهم. تمام توانمان را به کار می‌گیریم تا قطعیت را در داوری دیگران از اعتبار ساقط کنیم». و ما می‌دانیم همین است. همین است ادبیات.

ژوئیه ۲۰۰۷

Share
This entry was posted in کتابگزاری. Bookmark the permalink.

Comments are closed.