مادر هم رفت… مادرم، سالار بود!

 مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ایران و آموزگار بود. صدها دانش‌آموز دختر و پسر را سواد آموخت. مادرم زنی آگاه بود. نخستین کتاب‌‌ها را از او هدیه گرفتیم. مادرم زنی مستقل بود. از شانزده سالگی روی پای خود ایستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعیت ما را گرداند اما نمی گذارند مادر نازنینم را در آرامگاه خانوادگی، در زمینی کوچک، ساده و بدون تأسیسات و تزیینات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می گویند شما این زمین را از یک بهایی خریدید که فرار کرده و سندی که دارید غیرقانونی است!

*****

ویدئو: مادرجان، افتخار من. خاطراتی از زبان مادر

صبح ششم بهمن ۹۲ با یاد پدرم از خواب بیدار شدم. بلافاصله به سراغ فیس بوک رفتم و در ستایش یاد و خاطره و خانواده نوشتم و عکس‌های زیبایی از پدر و مادر نازنینم همراهش کردم.

نوشتم دو مرد خانواده زنانه ما زودتر از همه رفتند. پدرمان ۳۵ سال پیش ما را در دی ۵۷ ترک کرد در حالی که ۴۹ سال بیشتر نداشت. برادرمان سی سال بعد در شهریور ۸۷ ما را تنها گذاشت.
نوشتم مادرم هنوز هست. همان دختر جوان باریک‌اندام و بلند ساروی که روزی با رد و بدل کردن کتاب با پدر نیشابوری من آشنا شده بود. در نیمه دوم دهه بیست خورشیدی! و روزی در لابلای کتابی که از پدرم گرفته بود این بیت را پیدا کرد:
نمیدانم چه گرمی کرده‌ای با دل
که تا غافل شوم از او، دوان نزد تو می‌آید!

مادرم، سالار بود!
مادرم در سال ۵۷ پس از سی سال زندگی مشترک و شش فرزند، این بیت را داد تا بر سنگ گور همسرش بنویسند.
نوشتم مادرم هنوز هست و نمی‌دانستم در همان لحظات دارد می‌رود. در این فکر بودم که فردا، هفت بهمن، روز تولدش، حتما تلفن بزنم. میدانم خواهد گفت در این سن و سال، چه تولدی؟! درست مثل سال‌های گذشته. ولی نمی‌دانستم، درست شب تولدش، تولد هشتاد و سه سالگی‌اش، در می‌گذرد و می‌رود و من از این هزاران کیلومتر دورتر حتا صدایش را نیز دیگر نخواهم شنید.
مادرم از نسل سازندگان و آبادکنندگان ایران بود. آموزگار بود. صدها دانش‌آموز دختر و پسر را سواد آموخت و هر بار که کسی از گوشه‌ای در این دنیا سراغش را می‌گرفت، غرق شادی و غرور می‌شد. مادرم زنی آگاه بود. نخستین کتاب‌‌ها را از او هدیه گرفتیم. مادرم زنی مستقل بود. از شانزده سالگی روی پای خود ایستاد و کار کرد و پا به پای پدرمان چرخ زندگی خانواده پرجمعیت ما را گرداند. مادرم انسان شریفی بود مانند همه انسان‌های شریف دیگر که از خود خاطرات خوب بر جای می‌گذارند، مثلا اینکه هر بار به قول معروف سنگ به دلش می‌بست و به من می‌گفت: هر جا که شما راحت و خوشحال باشید، من هم راحت و خوشحالم! یا اینکه با ترفندهای زیرکانه و مادرانه‌اش، در هر کاری، اختیار را نزد خودمان می‌گذاشت تا خود، خویشتن را کنترل کنیم! تا در هر تصمیمی، پیش از آنکه به او پاسخگو باشیم، برای خود پاسخی بیابیم! مادرم، سالار بود! رفت و از هیاهوی زندگی آرام گرفت.
بیچاره ما که درد فقدان، بغض را در گلویمان می‌شکند و حسرت لحظاتی که هرگز دیگر به دست نخواهد آمد. بیچاره من که باز هم باید با یاد و خاطره و خیال، در زمان شناور شوم بدون اینکه بتوانم در مکان جابجا گردم. فقط اشک می‌ریزم و صدایش را از آن سوی تلفن، که در سی و پنجمین سالگرد درگذشت پدرم با هم حرف زدیم، در ذهن مرور می‌کنم: فقط رفتیم پیش پدر و برادرت، هزینه‌ مراسم را هم گفتم بدهند برای کودکان سرطانی ساری…
واقعا هم، بهترین چیزی که برای یک نفر می‌تواند اتفاق بیفتد، خانواده است. خانواده‌ای از جنس خوب با افراد خوب…

اما نمی گذارند مادر نازنینم را در آرامگاه خانوادگی ما، در زمینی کوچک، ساده و بدون تأسیسات و تزیینات، در کنار پدرم، برادرم و مادربزرگم به خاک بسپارند. می گویند شما این زمین را از یک بهایی خریدید که فرار کرده و سندی که دارید غیرقانونی است! نه تنها زندگان، حریم آرام مردگان نیز از دست شما در امان نیست. تُف بر شما و آن وجود ناپاک و ریاکارتان! 

۶ بهمن ۹۲
۲۶ ژانویه ۲۰۱۴

مادر هم رفت... مادرم سالار بود!

ویدئو: مادرجان، افتخار من. خاطراتی از زبان مادر

جمع آوری فیلم و عکس این ویدئوی ۹ دقیقه ای را نوه ها برای مراسم بزرگداشت زحمت اش را کشیدند. در همین چند دقیقه می بینید که چگونه پدربزرگ ها و مادربزرگ هایی از این دست، با تبدیل قبرستان به گلستان، ایران را ساختند و فرزندانی مانند ما نتوانستند آن را نه بهتر از آنچه بود، بلکه دست کم، همان گونه که بود به فرزندان خود تحویل دهند. برای تلافی این کوتاهی جبران ناپذیر، هر چه تلاش کنیم، کم است.

 

Den Film und die Bilder für dieses Video haben die Enkelkinder zusammengebracht. Und auch in diesen wenigen Minuten könnt Ihr sehen, wie solche Großmütter und Großväter den Iran aufgebaut haben und wie wir, deren Kinder es nicht geschafft haben das Land nicht noch etwas besser sondern wenigstens wie es war, an unsere Kinder weiterzugeben. 
Für Wiedergutmachung dieses Versagens wären alle unseren Bemühungen viel zu wenig.
Die Großmutter erzählt in diesem Video, wie sie mit 6 Jahren ihren Vater verloren hat und bei ihrem Großvater und ihrer Tante aufgewachsen und zur Schule gegangen ist, was damals, in 30er Jahren, für Mädchen im Iran nicht einfach war und wie die Familie während des zweiten Weltkrieges aus Angst vor den Bolschewiki, die damals den Norden Irans besetzt hatten, aus der Stadt geflüchtet war. 
Sie erzählt auch wie ihre Mutter sie unterstützt hatte und sie mit 16 Jahren angefangen hat als Lehrerin zu arbeiten und wie sie den jungen Studenten, unseren Großvater, kennenlernte und sie zusammen an verschiedenen Orten als Lehrer und Lehrerin arbeiteten. Sie mussten die einfachen Leute alphabetisieren und sie in anderen Dingen unterrichten, damit sie nach vielen Jahren im staatlichen Dienst in der Hauptstadt der Provinz weiterarbeiten durften.
Dieses Video wird allen Großmüttern gewidmet, die all die Dinge und all die Menschen so in ihrer Erinnerung behalten, wie du es nicht geahnt hättest.
Die wertvollsten Ereignisse des Lebens werden normalerweise nicht gesehen oder berührt, sie werden im Herzen gespürt.
Die Großmütter sind dafür geschaffen, dass du dich in ihre Arme begibst und von ihnen wie von einem Tuch aus Samt gestreichelt wirst. 
Die Großmütter sind die besten Vertrauten.
Die Großmütter sind gut um auf dem Boden zu sitzen und mit dir zu spielen. Aber es ist so traurig, dass sie es sehr schwer haben wieder auf zu stehen.
Die Welt besteht nur noch aus diesem Grunde weiter, weil die Großmütter länger als die Tyrannen leben.
Alle brauchen eine Großmutter.
http://www.youtube.com/watch?v=vbzyh890-KA

Share
This entry was posted in مقاله. Bookmark the permalink.

Comments are closed.