یادِ دامنِ نازک در باد…

کنار پرچین سوخته

دختر

خاموش ایستاده است

و دامن نازکش در باد

تکان می خورد.

خدایا، خدایا

دختران نباید خاموش بمانند

هنگامی که مردان

نومید و خسته

پیر می شوند.

(از ترانه تاریک، احمد شاملو)

 ساری. اوایل دهه‌ی پنجاه. یک بعد از ظهر آبان. هوا هنوز ملایم است. بر لبه‌‌ی حوض کوچک نشسته و با دست راست آب را به هوا می‌پاشد. از بازگشت دانه‌های آب به درون حوض، در تابش نور خورشید، ده‌ها ستاره‌ی ریز درخشان بر کف آبی حوض به رقص در می‌آیند و پس از لحظه‌ای، لرزان، محو می‌شوند. گوشه‌ای از دامن زردِ گلدارش به درون آب لغزیده و پَرپَر می‌زند. از گوشه‌ی چشم آنها را می‌پاید. صدای شُرشُر آب و فواره نمی‌گذارد صحبت‌های آنان را بشنود. کسی اعتنایی به او ندارد. نوجوان است و در شمار نمی‌آید!

سمتِ چپ، روی پله‌های بزرگِ هلالی، پدرش نشسته است و کنار او برادرش. در سمتِ راست، شاملو با حرارت حرف می‌زند. آیدا کنارش است و دست بر شانه‌ی او دارد و گاهی موهای صاف و بلندش را پشت گوش‌هایش می‌راند. پاشایی، باریک اندام با موهای تابدار سیاه، در حیاط، روبروی آنها ایستاده است و چشمان گرد و شیطنت‌بارش را گاه به این و گاه به آن می‌دوزد. دو خواهر بزرگ‌ترش که شاگردان پاشایی هستند، در دو طرف آموزگارشان روی صندلی‌های سیمی صورتی و بنفش نشسته‌اند. مادر در مبلی توی هال به جلو خم شده و گوش به آنها دارد.

احمد شاملو و ع. پاشایی  1353

ع. پاشایی و احمد شاملو، ساحل زاغمرز، سال ۱۳۵۳

با دست چپ، گوشه‌ی دامن‌اش را از آب بیرون می‌کشد و می‌چلاند. شاخه‌های درختان مرکبات از محصولی که به پاییز رسیده، سنگین‌اند. هنوز چند دانه پرتقال از سال گذشته بر بالاترین شاخه‌های درختان حیاط ماسیده‌اند. از پس نسیمی، یکی از آنها می‌افتد وسط حوض و آب را به اطراف می‌پاشد. همه روی‌شان را به طرف حوض بر می‌گردانند و او رویش را به طرف آنها که نارنجی پرتقال را تماشا می‌کنند که با سرعت پایین رفته و حالا روی آب تلوتلو می‌خورد.

در تمام این روزها مثل شبح در خانه می‌گشت. زیر لب شعرهای «بامدادِ شاعر» را می‌خواند و هرگاه پیش می‌آمد، با شوق به سخنان آنها گوش می‌داد. آنها با یکدیگر حرف می‌زدند و این شبح را نمی‌دیدند. درست مثل آن روز. پرتقال خیس را در جیب دامن‌اش فرو می‌کند و خوشحال از اینکه شب به مهمانی یکی از همکلاسی‌هایش می‌رود، از میان آنها می‌گذرد، از پله‌ها بالا می‌رود و در یکی از اتاق‌ها گم می‌شود.

تا ساعت ده شب در مهمانی گفت و خندید، خواند و رقصید. هنگامی که خواست به خانه برگردد، اصرارش کردند که بیشتر بماند. با تردید و گیجی گفت: «نه… باید بروم» و در حالی که اصلا ربطی به موضوع نداشت، مثل خوابزده‌ها اضافه کرد: «آخر مهمان داریم… شاملو در خانه‌ی… ماست!» و بلافاصله از گفته‌ی خود پشیمان شد. خدای من، این ابلیس لعنتی درست همان جایی که نباید، از زبان او حرف می‌زند. دخترها یک‌صدا پرسیدند: «کی؟! احمد شاملو؟!» و او آرام و پشیمان سر تکان داد. دخترها جیغ و ویغ راه انداختند: «پس ما هم می‌آییم او را ببینیم»… همه سوار دو ماشین بزرگ شده و به طرف خانه‌ی او رفتند. در راه خود را به بادِ ناسزا گرفت: «ابله! این چه کاری بود؟ حالا پدر و مادر چه خواهند گفت؟ نصفه شب که نمی‌روند کسی را ببینند! چطور نتوانستی جلوی دهانت را بگیری…» ساعت یازده شب به خانه رسیدند. با ترس و لرز زنگ زد. برادرش در را باز کرد و پرسید: «تا حالا کجا بودی؟» گفت: «اینها… اینها آمده‌اند… شاملو را… ببینند!» برادرش که فقط دو سال از او بزرگ‌تر است، سر از در بیرون آورد و دخترها را دید. گونه‌هایش سرخ شد و گفت: «دیوانه! بیا تو، من می‌روم و ازشان می‌پرسم».

آنها در اتاق غذاخوری شام می‌خوردند. اتفاقا شاملو در قسمت بالای میز نشسته  و رویش به سوی اتاق پذیرایی بود. او یواشکی به اتاق دیگری رفت و پشیمان و درمانده شروع کرد به عوض کردن لباس‌هایش. از پنجره می‌دید که دخترها به صف از حیاط می‌گذشتند و به اتاق پذیرایی می‌رفتند. صدای سلام‌های شرمگین و کوتاه‌شان به گوش می‌رسید. برادرش به جست و جوی او سر از لای در آورد توی اتاق و گفت: «پس چرا خودت نمی‌آیی؟ می‌دانی شاملو چه گفت؟» بعد آمد وسط اتاق و ادامه داد: «گفت حالا که اینها آمده‌اند مرا «تماشا» کنند، بگویید ببینم این طوری بنشینم بهتر نیست، و ادای میمون‌های باغ وحش را در آورد. دختره‌ی ابله دیوانه!» و رفت. پس از چند دقیقه که گویا در سکوت به «تماشا»ی شاملو گذشت، دخترها یکی یکی از همان راهی که آمده بودند، رفتند. از پنجره می‌دیدشان. همان شب حسابش را با ابلیس روشن کرد: از آن پس هرگز به «تماشا»ی «کسی» چشم ندَرانَد!

صبح فردا-  مثل شبح آمد و دست‌ها پسِ پشت به در بزرگ شیشه‌ای که هال را با پله‌های بزرگ هلالی به حیاط وصل می‌کند، تکیه داد. «بامدادِ شاعر» با جامه‌ی آبی روی کاناپه نشسته بود و روزنامه می‌خواند. سرش را توی روزنامه فرو برده بود.

احمد شاملو، ساری، 1353

ساری، سال ۱۳۵۳

آفتاب از پنجره‌های سقف به شیشه‌ی قابِ دیوار روبرو که «رقصنده»ِ دِگا را در خود محبوس کرده، می‌تابید و از آنجا بر موهای جوگندمی شاعر پخش می‌شد. شاملو روزنامه‌اش را کنارش گذاشت و رو به جلو سرفه کرد. به نور آفتاب بر قاب و دیوار خیره شد. سر را به دیوار تکیه داد و چشم بر هم نهاد. شبح همچنان «خاموش ایستاده و دامن نازکش در باد تکان می‌خورد».

او از دختران شعر شاعر نبود؟ حتا یکی از آنان؟ «بامدادِ شاعر» که به «هیئت ما زاده شده»، «به هیئت پُرشکوهِ انسان» که به «وسعت دل» می‌خندد و از «سودای جان» می‌گوید. چگونه شاعر «مغرورِ فروتن» که «بارِ امانت بر دوش»* می‌کشد، «دو دختر از کوره‌راه شرق»، «از جادّه شمال دو دختر»، «سه دختر از جلوخان سرابی کهنه»، «دو دختر از دریچه لاله عباسی» و «دختری که از مهتابی نظاره می‌کند» را روایت می‌کند؟ چطور در شعر او، لب‌ها، بوسه‌ها، پستان‌ها و «بازوان فواره‌ای دختران دشت، دختران انتظار، دختران امید تنگ در دشت بی‌کران» با «صیقل سلاح» هم‌وزن می‌شوند؟ راوی «عابر خسته»، «مسافر تنها»، «امیرزاده‌ی کاشی‌ها»، «گاو مجروحی به زیر بار» و «روستایی مردی از دنبال» که حتا «حضور قاطع بی‌تخفیف» یک کلاغ از چشمانش پنهان نمی‌ماند، او را که بیشتر روایت‌های او را از بر است، از رازی که به «کو» و «چا» گفته بود، از «بارون جرجر روی خونه‌های بی‌در»، از «پریای خط‌ خطی، لخت و عریون، پاپتی» تا «آدم‌ها و بویناکی دنیاشان»، تا «رازِ اشک و عشق و لبخند» و «دهکده‌ی تقدیر مشترک» و حتا «ضیافت» و «شعری که زندگی است»، همه را از بر است، نمی‌دید. دختری که بیان بلوغ و عشق و اندوه و شادی و غرور و یأس، بیان زندگی را در شعرهای بامداد می‌جست.

دختران شعر که نمی‌‌توانند شعرهای شاعر را بخوانند! آنها در هیبتی یگانه و ثابت یک بار برای همیشه زاده شده‌اند و مثل «رقصنده»ی «دگا» در کاغذهای سفید محبوس و… ایمن می‌مانند. دختران شعر در روایت‌های شاعر چیزی را نمی‌جویند.

حال آنکه او سال‌ها بعد، گرفتار دامچاله‌های سرنوشت‌های احتمالی، یکی از شعرهای «بدِ» بامداد را زمزمه کرد و راه خود را رفت:

تو راه راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف

تو جای امن و امان گیر و من طریق خطر!**

فاصله‌ی میان او و دختران «بامدادِ شاعر» از واقعیت تا خیال است. فاصله‌ای که کش می‌آید. گاه یک حرکتِ بدن، یک گام، و گاه یک دنیا.

شاملو چشم‌ها را گشود، نگاهش را از کنار دختر به درون حیاط لغزاند و به فواره‌ی پر سر و صدا خیره شد. کاش می‌توانستم فواره را بغل کنم!

احمد شاملو، ساحل زاغمرز، 1353

ساحل زاغمرز، سال ۱۳۵۳

 روزی اما هنگامی که «بامداد خسته» در انتهای آن «دالان تنگ» در برابر «در کوتاهِ بی کوبه، به وداع، فراپشت می‌نگرد»*** مرا در میانه‌ی آن دالان تنگ خواهد دید و از دامن نازکم، او را خواهد شناخت و به یاد خواهد آورد که سال‌ها پیش در یک صبح آبان، هنگامی‌ که به فواره‌ای چشم دوخته بود، دامن نازکی هم واقعا در گوشه‌ی چشمانِ نمناکش، کنار تصویر فواره، در اشک، پرَپَر می‌زد.

الاهه بقراط/ برلین / بهار ۱۳۷۶/ ۱۹۹۷

 پانویس:

*از شعر «در آستانه» (۲۹ آبان ۷۱)

**از شعر «نامه» (۱۳۲۳)

***از شعر «در آستانه»

تمام واژه‌های درون گیومه برگرفته از سروده‌های شاعر است.

– این نوشته نخستین بار در فصل‌نامه «دفترِ هُنر» ویژه‌احمد شاملو (سال چهارم، شماره ۸، مهر ۱۳۷۶) منتشر شد. سه عکسی که می بینید در آن شماره «دفترِ هُنر» به صورت سیاه و سفید منتشر شدند.

«دفترِ هُنر» که به همت و مدیریت بیژن اسدی پور، نقاش، طراح و کاریکاتوریست، از سال ۱۳۷۲در آمریکا منتشر می‌شود، تا کنون ویژه‌نامه‌های باارزشی درباره چهره‌های هنری و ادبی ایران منتشر کرده است.

Share
This entry was posted in مقاله. Bookmark the permalink.

Comments are closed.