the journalist

ژورنالیست

مقاله

 

«بانگ خروس سحری»

 الاهه بقراط

به نقل از مجله «تلاش» شماره 23

تکاپوی فرهنگی در دوره رضاشاهی

 الف ب ژورنالیست

 

 

·      ● جمالزاده هشتاد سال پیش از زبان یک «دلاک فرنگی» که مدتی در ایران مستشار بود نوشت: سرتاسر ایران مثل کارناوالی است که هر کس به هر لباس بخواهد می تواند در بیاید و کسی را بر او بحثی نیست.

 

·       دهها «رجل سیاسی» که یک شبه از «پنبه زنی» به وکالت و وزارت رسیدند، امروز در ایران سرنوشت کشور را در دست دارند.

 

·       رد پا و حتا گاه خود مضامین و تصاویر «یکی بود یکی نبود» را می توان امروز نیز در جامعه ایران یافت. تنها تصویری که در «یکی بود یکی نبود» وجود دارد ولی به هیچ عنوان نمی توان نشانه ای از آن را نه امروز و نه از دهه های پیش در ایران یافت، تصویری است که «دلاک فرنگی» در داستان «بیله دیگ بیله چغندر» از زنان ایران ارائه می دهد. محو این تصویر سیاه را ایرانیان و به ویژه زنان ایرانی مدیون کشف حجاب و تأمین حقوق سیاسی و اجتماعی خود بر زمینه انقلاب مشروطه و در دوران پهلویها هستند که حتا جمهوری اسلامی هم با همه تلاش نتوانست آن را احیا کند.

 

 

 

 

محمدعلی جمالزاده صد و چهارده سال پیش در 1270 خورشیدی در اصفهان به دنیا آمد. صد و شش سال زیست و در 1376 خورشیدی درگذشت. از این عمر طولانی تنها سیزده سال در ایران زیست و با این همه نام او به مثابه آغازگر داستان نویسی مدرن ایران آن هم تنها با یک کتاب در تاریخ  ادبیات کشورمان ثبت شده است.

در سرگذشت جمالزاده به قلم ایرج افشار که در «نامه فرهنگستان» در پاییز 1376 به چاپ رسید از جمله چنین می خوانیم: «جمالزاده روزگاران کودکی را در اصفهان گذرانید و چون از ده سالگی فراتر رفت گاهی پدرش او را به همراه خود به سفر می برد و در همین دوره از حیات جمالزاده بود که سید جمال [متولد به سال 1279 قمری در همدان] اقامت تهران را اختیار کرد و دو سه سالی بیش نگذشت که فرزند خود محمد علی را برای تحصیل به بیروت فرستاد. سن جمالزاده در این اوقات از دوازده سال درگذشته بود.

جمالزاده در بیروت می بود که اوضاع سیاسی ایران دگرگون شد. محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست و هر یک از آزادی خواهان به سرنوشتی دچار شد. سید جمال، به خفیه، خود را به همدان رسانید تا به عتبات برود. وی در آنجا به چنگ عمال دولتی افتاد و چون او را به دستور دولت به حکومت بروجرد تحویل دادند در این شهر به اراده حاکم (امیر افخم) به طناب انداخته و مقتول شد (به سال 1326 قمری)».

خود جمالزاده درباره پدرش سید جمال الدین واعظ اصفهانی در سال 1356 خورشیدی می نویسد: «به خاطر دارم که چندین بار هنگامی که پدرم برای رفتن به مجالس خطبه و  وعظ می خواست از خانه بیرون برود مادرم پنج طفل خردسال خود را به جلو می انداخت و گریه کنان به پدرم می گفت اگر به خودت رحم نمی کنی بر این اطفال صغیر ترحم کن و بالای منبر حرفی نزن که تو را بگیرند و به قتل برسانند و این بچه ها بی کس و یتیم بشوند و پدرم هم از سر راستی و تصمیم قول می داد که محتاط خواهد بود ولی همین که پایش به عرشه منبر می رسید و دهانش گرم می شد برقی شبیه به شعله آتش در چشمانش مشتعل می گردید و زن و بچه و دنیا و مافیها را فراموش می کرد و هر نوع احتیاط و حتی گاهی اعتدال را یکباره فراموش می کرد و صدایش اوج می گرفت و با صراحت و جرأتی حیرت انگیز به مذمت و نکوهش ظلم و ظالم و اعمال و افعال دیوانیان (از بالا تا به پایین و ملاهای بی ایمان که شریک ظلم و اجحاف بودند) می پرداخت».

جمالزاده پیش از این در سال 1333 خورشیدی در شرح حال خویش (1333 خورشیدی) نیز نوشته بود که پس از اجبار به ترک اصفهان و اقامت در تهران پدرش  با شور و حال به دفاع ازانقلاب مشروطه می پرداخت: «به تهران که رسیدیم کم کم پدرم در مسجد شاه واعظ شد و همانجا مقدمات مشروطیت شروع گردید... در انقلاب های اول مشروطیت پدرم از پیشقدمان بود و شاید بتوان گفت اول آدمی بود که علنا در بالای منبر از آزادی و عدالت و این قبیل مسائل سخن رانده است. در پای منبر او جمعیت زیادی جمع شد و حتی در ماه رمضان در مسجد شاه که هوا گرم بود و روزها در صحن مسجد منبر می رفت معیت به قدری زیاد می شد که درهای مسجد را می بستند و حتی در بالای بام مسجد و در مناره ها هم مردم جا می گرفتند.

یادم است شب ها در مسجد سید عزیزالله خطاب به مردم می پرسید ای مردم آیا می دانید قبل از همه چیز چه لازم دارید؟ هر کس چیزی می گفت. آنگاه پدرم می گفت حالا گوش دهید تا به شما بگویم چه لازم دارید. شما قانون لازم دارید و حالا همه صداها را در هم بیندازید و بگویید: قانون! یک دفعه از حلقوم چند هزار نفر فریاد قانون بیرون می آمد. و این صدا در تمام شهر و اطراف و اکناف پایتخت می پیچید و پدرم می گفت حالا این کلمه را تهجی کنید و همه با هم می گفتند قاف، الف: قا. نون، واو پیش: نون. قانون، قانون!»

او در همین خاطرات به دوران کودکی و جوانی خود می پردازد و اینکه چگونه به داستان نویسی روی آورد. چه بسا جمالزاده شیوه پدر را در سخن گفتن با مردم و نیز صراحت وی را از همان کودکی به خاطر سپرد و بعدها در داستان های خود به کار برد. در همان دوران بود که تحت تأثیر پدر و فضای انقلابی جامعه به فکر نوشتن افتاد: «روزی به فکرم رسید که من هم خطابه ای حاضر کرده بخوانم. این اولین قطعه ادبی است که به قلم من نوشته شده است. معنی زیادی نداشت ولی عبارت ها را سوار هم کرده بودم و  وقتی با آن صِغَر سن آن را با صدای لرزان خواندم البته مبلغی مرحبا و آفرین تحویل گرفتم. وقتی شب پدرم خبردار شد و خطابه ام را به او نشان دادم مدتی می خندید و می پرسید اینها را چطور به هم انداخته ای؟»

 

آغاز «دموکراسی ادبی»

جمالزاده بیست و هشت ساله بود که مجموعه داستان «یکی بود یکی نبود» را در سال 1298 خورشیدی برابر با 1922 میلادی  در برلین منتشر کرد. بین این مجموعه تا انتشار داستان بعدی او به نام «دارالمجانین» بیش از بیست سال فاصله هست. آخرین مجموعه داستانی او در سال 1357 «قصه ما بسر رسید» نام دارد. اگرچه محمدعلی جمالزاده بعدها هم داستان نوشت و هم بیش از داستان نویسی، به ترجمه و کارهای پژوهشی در ادبیات و تاریخ پرداخت و آثار متعدد در زمینه های گوناگون به چاپ رساند لیکن شاهکار او همان مجموعه «یکی بود یکی نبود» است که انقلابی در ادبیات و فارسی نویسی به شمار می رود و جمالزاده شهرت خود را بیش از هر چییز مدیون آن است.

ظهور ساده نویسی بی تردید به شرایط پر جوش و خروش دوران انقلاب مشروطه باز می گردد. بیهوده نیست که «دموکراسی ادبی» با تلاش ایرانیان برای دستیابی به دموکراسی سیاسی همراه شد. این جمالزاده است که برای نخستین بار در دیباچه «یکی بود یکی نبود» از وجود «جوهر استبداد سیاسی ایرانی» در رابطه نویسنده با خواننده سخن می گوید و بر ضرورت «دموکراسی ادبی» تأکید می ورزد. وی در همین دیباچه توضیح می دهد برای اینکه کتاب آن گونه که در زندگی فرنگی رایج است، مانند «قاشق و چنگال» در هر خانه ای پیدا شود، باید زبان روایت را ساده و مردمی کرد.

به این ترتیب جمالزاده با به کار گرفتن این زبان توانست دیوار سنگینی را که زبان دیوانی و پر تکلف درباری به نثر فارسی تحمیل کرده بود فرو ریزد. همه کارهای بعدی جمالزاده از داستان و ترجمه و پژوهش، بر بنیاد همین تحول زبانی شکل گرفت. جمالزاده اگرچه در ایران زندگی نمی کرد لیکن با محافل ایرانی در اروپا ارتباط داشت و خود نیز به دلیل عشقی که به ایران و زبان فارسی می ورزید، همواره در پی آموزش خود بود و تا جایی که می توانست تحولات ادبی را در ایران دنبال می کرد. او به خوبی آگاه بود که ادبیات چه نقش مهمی در تربیت جامعه و پرورش فرهنگ مردم بازی می کند و در این میان رواج ادبیات داستانی به شیوه اروپایی تا چه اندازه می تواند به این مهم یاری رساند.

قدرت تخیل و طنز جمالزاده این امکان را به او می داد تا از پیش پا افتاده ترین برخوردهای روزمره یک شاهکار تصویری به  نثر ارائه کند. برای نمونه، در داستان «کوچه بی نام» (در کتاب قلتشن دیوان/1325) استاد نوروز را چنین  توصیف می کند: «مرد نازنینی بود دو زنه کمرچین و سرداری پوش با کلاه پوستیِ طاسیِ شکمدار [کلاه لگنی]. و خود او نیز شکم توغولی گردی داشت که از شکم کلاهش دست کمی نداشت و با آن قد خپه و صورت آبله زده سرخ و مدور که سیب دماوندی کرم زده ای را به خاطر می آورد می توان گفت که استاد خدا بیامرز روی هم رفته عبارت بود از یک رشته دوایر قد و نیم قدی که بر یکدیگر سوار کرده باشند.»

این نوع تصویرسازی ماهرانه در همه داستان های جمالزاده دیده می شود. آن زمان که هنوز تکنولوژی ارتباطات با رادیو و تلویزیون و سینما به میان مردم نرفته بود، چرخش قلم به سوی نثر  تصویری همراه با زبان ساده به آسانی می توانست با خواننده رابطه برقرار کند. در کنار سخن، هنوز قلم بود که تنها امکان ارتباط فرهنگی با مردم به شمار می رفت، اگرچه بیسوادی گسترده در ایران آن دوران همین قلم را نیز محدود به لایه خاصی از باسوادان جامعه می ساخت ولی بازتاب زندگی مردمان ساده و نیز شرایط سیاسی و اجتماعی آن دوران در «یکی بود یکی نبود» توانست یک رابطه متقابل بین جامعه واقعی و در حال تحول ایران با لایه های فرادست جامعه و روشنفکران به وجود آورد.

انتخاب نام «یکی بود یکی نبود» خود بیانگر توجه ویژه جمالزاده به نقش روشنگری ادبیات است و اینکه این روشنگری می بایست به زبان مردم انجام گیرد. از همین رو جمالزاده علاوه بر زبان ساده، از اصطلاحات رایج در جامعه نیز یاری گرفت و از آنجا که بر تازگی کار خویش آگاه بود، شش حکایت «یکی بود یکی نبود» را با یک «دیباچه» همراه ساخت تا قصد خود را از این نوع قصه گویی توضیح دهد. او در این دیباچه از جمله می نویسد: «رمان بهترین آینه ای است برای نمایاندن احوالات اخلاقی و سجایای مخصوصه ملل و اقوام چنان که برای شناختن ملت روسیه از دور هیچ راهی بهتر از خواندن کتابهای تولستوی و داستایوسکی نیست» و از آنجا که می داند ممکن است با مخالفت کسانی روبرو شود که با این نوآوری مقابله می کنند می نویسد: «زبان هم مثل همه چیزهای دنیا می باشد، هر قرنی مقداری از آن می کاهد و مبلغی بر آن می افزاید. قانون دنیا چنین است و چاره پذیر نیست و بیهوده نباید در صدد بود که قیافه متحرک زبان را به شکل مخصوص ثابت نمود».

و سرانجام قصد خود را چنین توضیح می دهد: «نگارنده مصمم شد که حکایات و قصصی چند را که به مرور ایام محض برای تفریح خاطر به رشته تحریر در آورده بود به طبع رسانده و منتشر سازد. باشد که صدای ضعیف وی نیز مانند بانگ خروس سحری که کاروان خواب آلود را بیدار می سازد سبب خیر شده و ادبا و دانشمندان ما را ملتفت ضروریات وقت نموده نگذارد بیش از این بدایع افکار و خیالات آنها چون خورشید در پس ابر سستی و یا چون درّ شاهوار در صدف عقیمی پنهان ماند. امید است که این حکایات هذیان صفت با همه پریشانی و بی سر و سامانی مقبول طبع ارباب ذوق گردیده و راه نوی در جلوی جولان قلم توانای نویسندگان حقیقی ما بگذارد که من در عوض این خدمت یا زحمت جز این پاداش چشمی ندارم».

جمالزاده با مطالعه و تجربه دریافته بود ادبیات آینه روح جامعه است و برای توصیف و شرح این روح در این آینه چاره ای جز به کار گرفتن زبان خود جامعه وجود ندارد. از همین رو در پایان کتاب «مجموعه کلمات عوامانه فارسی» را که شامل چهارصد واژه است به چاپ رساند و با این کار یک بار دیگر بر قصد خود از این نوع داستان نویسی تأکید نمود.

 

قصه ما بسر نرسید

جمالزاده در «یکی بود یکی نبود» در قالب رویدادهای به ظاهر پیش پا افتاده و تیپ های واقعا موجود در جامعه، مسائل و مشکلات آن دوران را به زیر ذره بین برد. امروز با مروری بر دهه های گذشته و نیز نگاهی به جامعه کنونی در می یابیم آن مسائل همچنان گاه به همان شکل و گاه در اشکال دیگر به حیات خود ادامه می دهند.

«یکی بود یکی نبود» علاوه بر تحول در زبان فارسی از زاویه «تیپ سازی» در قصه و داستان نیز یک آغاز بود. عدم توفیق جمالزاده در داستان های بعدی به این دلیل است که وی همین تیپ ها را در آنها تکرار می کند و موفق نمی شود، شاید به دلیل دوری از ایران، همگام با تحولات جامعه تیپ های جدید ارائه کند.

داستان های «یکی بود یکی نبود» عبارتند از شش داستان کوتاه به نام های «فارسی شکر است»، «رجل سیاسی»، «دوستی خاله خرسه»، «درددل ملا قربانعلی»، «بیله دیگ بیله چغندر»و «ویلان الدوله». در هر شش حکایت تیپ «آخوند» و «روضه خوان» یا مستقیما حضور دارد و یا رد پایش را می شود دید. با  توجه به وضعیت سیاسی و فرهنگی آن دوران که ملایان از یک سو در دربار و حکومت به ویژه از نظر حقوقی و قضایی نقش تعیین کننده، و در جامعه از نظر فرهنگی و تعلیم و تربیت حضور فعال و مؤثر داشتند، جمالزاده در توصیف زندگی مردم ناگزیر بود نه تنها آنان را نادیده نگیرد، بلکه توجه ویژه به آنان داشته باشد. او اما تنها توصیف نمی کند، بلکه انتقاد می کند. جمالزاده در انتقاد به وضعیت سیاسی و فرهنگی جامعه ایران زبان ساده مردمی را با سلاح طنز همراه می سازد که طبع ایرانی از دیرباز با آن همخوانی دارد و پیچیده ترین مسائل سیاسی و اجتماعی را به زبان طنز بهتر درک و هضم می کند. جمالزاده با ترکیب این دو، یعنی زبان ساده و طنز است که به فرهنگ جاری در جامعه نزدیک می شود، آن را به تازیانه انتقاد می گیرد و  این همه را در نخستین مجموعه داستان کوتاه به زبان فارسی و به شیوه اروپایی به ثبت می رساند.

سه حکایت «دوستی خاله خرسه» و «درددل ملا قربانعلی» و «ویلان الدوله» شرح حال هایی دردناک درباره موقعیت هایی هستند که انسان به دست خود در آن گرفتار می آید و نسبت به سه حکایت دیگر این مجموعه در سطحی نازلتر قرار دارند. جوانی نیکو سرشت که به سرباز روس کمک می کند و سرانجام به دست همان سرباز و به طمع پول به قتل می رسد. ملای بیچاره ای که تکرار می کند زنش را خیلی دوست می داشت، ولی عاشق یک دخترک نورسیده می شود. و سرانجام ویلان الدوله ای که از «ماران و موران» کمتر است و لانه ای ندارد و حتا پس از مرگ هم کسی نیست گوری برای او دست و پا کند.

 

بخوانیم و بخندیم؟

جمالزاده نخستین داستان کتابش را درباره زبان و زبان نافهمی ملای عربی دان از یک سو و روشنفکر فرنگی مآب از سوی دیگر آغاز می کند. «فارسی شکر است» نخستین بار در روزنامه کاوه در برلین به چاپ رسید و مورد استقبال قرار گرفت. در این داستان راوی حکایت می کند که پس از پنج سال دوری از وطن با کشتی به بندر انزلی رسید. فراش های حکومتی او را که شکل و شمایل فرنگی داشت تاراج کرده و سپس در یک «هولدونی تاریکی انداختند که شب اول قبر پیشش روز روشن بود». در آنجا یک «آقای فرنگی مآب» و یک شیخ هم زندانی اند. جمالزاده در «فارسی شکر است» فاصله عمیق بین عربی مآب و فرنگی مآب را با توده مردم نشان می دهد. توصیف های طنز آمیز جمالزاده امکان ندارد خواننده را به صدای بلند نخنداند. برای نمونه توصیف راوی از شیخ را بخوانیم و بخندیم: «صدای سوتی که از گوشه ای از گوشه های محبس به گوشم رسید نگاهم را به آن طرف گرداند و در آن سه گوشی چیزی جلب نظرم را کرد که در وهله اول گمان کردم گربه بُراق سفیدی است که بر روی کیسه خاکه زغالی چنبره زده و خوابیده باشد ولی خیر معلوم شد شیخی است که به عادت مدرسه دو زانو را در بغل گرفته و چمباتمه زده و عبا را گوش تا گوش دور خود گرفته و گربه براق سفید هم عمامه شیفته و شوفته اوست که تحت الحنکش باز شده و درست شکل دُم گربه ای را پیدا کرده بود و آن صدای سیت و سوت هم صوت صلوات ایشان بود.»

پس از مدتی یک «جوانک کلاه نمدی» را نیز پرت می کنند توی محبس. جوانک دست به دامان شیخ می شود. جناب شیخ اما چنان فارسی حرف می زند که هیچ فارسی دانی آن را نمی فهمد: «منظور شما مفهوم ذهن این داعی گردید. الصبر مفتاح الفرج. ارجو که عما قریب وجه حبس به  وضوح پیوندد و البته الف البته بای نحوکان چه عاجلا و چه آجلا به مسامع ما خواهد رسید. علی العجاله در حین انتظار احسن شقوق و انفع امور اشتغال به ذکر خالق است که علی کل حال نعم الاشتغال است.»

جوانک بیچاره به فرنگی مآب پناه می برد ولی از سخنان او نیز چیزی سر در نمی آورد: «از دسپوتیسم هزار ساله و بی قانانی و آربیترر که میوه جات آن است هیچ تعجب آورنده نیست. یک مملکت که خود را افتخار می کند که خودش را کنستیتوسیونل اسم بدهد باید تریبونال های قانانی داشته باشد که هیچ کس رعیت به ظلم نشود.»

جوان روستایی که معلوم می شود نامش «رمضان» است از زبان نافهمی شیخ و مسیو به گریه می افتد تا اینکه راوی دلش به حال او سوخته و شروع می کند با او حرف زدن. «رمضان همین که دید خیر راستی راستی فارسی سرم می شود و فارسی راستا حسینی باش حرف می زنم دست مرا گرفت و حالا نبوس و کی ببوس». پس از مدتی آنها را آزاد می کنند و هر یک پی کار خود می رود.

«رجل سیاسی» را می توان یکی از برجسته ترین نقدهای سیاسی و اجتماعی تاریخ معاصر ایران به شمار آورد. خواننده ایرانی پس از گذشت حدود صد سال بی اختیار به یاد موقعیت کنونی ایران در سال 1384 می افتد و تصویر زمامداران پیشین و کنونی جمهوری اسلامی مانند فیلم از برابر چشمانش می گذرند.

در «رجل سیاسی» یک پنبه زن راه یک شبه موفقیت را در سیاست می پیماید و به «علمدار حقوق ملی» تبدیل می شود. خود پنبه زن راوی است و با صداقت تمام برای مخاطبی که گویا در این زمینه از او سئوال کرده است، تمام ماجرایش را شرح می دهد و می گوید که چگونه از سرکوفت های زنش به تنگ آمده و علم مبارزه به دست می گیرد تا سری توی سرها در آورد. از خر تو خری سیاست پس از مشروطه و اواخر دوران قاجار می گوید تا می رسد به آنجا که: «چند ماه بعد که دوره انتخابات رسید از طرف دموکرات و اعتدالی هر دو فرقه با چند هزار رأی منتخب شدم ولی چند ماهی که وکالت کردم دیدم کار خطرناکی است. اگرچه  نان آدم توی روغن است ولی انسان باید دائم خروس جنگی باشد و هی به این و آن بپرد و پاچه خان و وزیر را بگیرد و من چون هر چه باشد چندین سال به آبرومندی زندگی کرده بودم با این ترتیب بارم بار نمی شد این بود که کم کم در این شهر نائین که از سر و صدای مرکز دور است حکومتی برای خودمان درست کردیم و دست زن و بچه مان را گرفتیم و حالا مدتی است زندگانی راحتی داریم و پسرم هم تازگی رییس معارف فارس شده و او هم خوش است و ما هم خوشیم و از شما هم خواهش دارم دیگر ما را رجل سیاسی ندانید و نخوانید و  نخواهید!»

در داستان «بیله دیگ بیله چغندر» به تصویر وضعیت جامعه از دید یک فرنگی، آن هم دلاک فرنگی، می پردازد. باید خود داستان را خواند ولی در اینجا همین را بخوانیم که «یارو [دلاک] تا چشمش به من افتاد و از سیاهی مو و کج و کوجی سر و بدن فهمید شرقیم خنده ای تحویل داد و همین که فهمید اصلا ایرانیم دیگر نیشش از بناگوشش هم رد شد» بعد معلوم می شود که این دلاک در ایران مستشار بوده و در برابر ناباوری راوی می گوید: «من اگر چه هیجده ماه بیش در ایران نبوده ام ولی همین قدر دستگیرم شد که سرتاسر ایران مثل کارناوالی است که هر کس به هر لباس بخواهد می تواند در بیاید و کسی را بر او بحثی نیست» البته راوی که زیر مشت و مال دلاک فرنگی کیف می کرد این را به وی نمی گوید که به دلیل همین کارناوال بودن است که یک دلاک می تواند در ایران مستشار شود!

دلاک یادداشت هایی را که در طول اقامتش در ایران برداشته بود به راوی می دهد تا بخواند. او در فصل سوم این یادداشت ها زیر عنوان «ملت و دولت ایران» به زنان می پردازد. ببینید ذهن زیرک و بازیگوش جمالزاده چگونه واقعیت تلخ زندگی زنان را به تصویر می کشد. باز هم  بخوانیم و بخندیم:

«یک چیز غریبی که در این مملکت است این است که گویا اصلا زن در آنجا وجود ندارد. تو کوچه ها دخترهای کوچک چهار پنج ساله دیده می شود ولی زن هیچ در میان نیست. در این خصوص هر چه فکر می کنم عقلم به جایی نمی رسد من شنیده بودم که در دنیا «شهر زنان» وجود دارد که در آن هیچ مرد نیست ولی «شهر مردان» به عمر نشنیده بودم. در فرنگستان می گویند ایرانی ها هر کدام یک حرمخانه دارند که پر از زن است الحق که هموطنان من خیلی از دنیا بی خبر هستند! در ایرانی که اصلا زن پیدا نمی شود چطور هر نفرمی تواند یک خانه پر از زن داشته باشد؟ امان از جهل! ... یک روز از یکی از ایرانیانی که خیلی با من رفیق بود و دارای چندین اولاد بود پرسیدم پس زن تو کجاست فورا دیدم سرخ شد و چشم هایش دیوانه وار از حدقه بیرون آمد و حالش به کلی دیگرگون شد. فهمیدم خطای بزرگی کرده ام عذر خواستم و از آن روز به بعد فهمیدم که در این مملکت نه فقط زن وجود ندارد بلکه اسم زن را هم نمی توان بر زبان آورد.

چیز دیگری که در ایران خیلی غریب است این است که یک قسمت عمده مردم که تقریبا نصف اهل مملکت می شود خودشان را سر تا پا توی کیسه سیاهی می بندند و حتی برای نفس کشیدن هم روزنه ای نمی گذارند و همین طور در همان کیسه سیاه تو کوچه رفت و آمد می کنند. این اشخاص هیچ وقت نباید صدایشان را کسی بشنود و هیچ حق ندارند در قهوه خانه ای یا جایی داخل شوند. حمامشان هم حمام مخصوصی است و در مجلس های عمومی هم از قبیل روضه و عزا جای مخصوص دارند. این اشخاص تا وقتی تک تک هستند هیچ صدا و ندایی از آنها بلند نمی شود ولی همین که با هم جمع می شوند غلغله غریبی راه می افتد. به نظرم اینها هم یک جور کشیش ایرانی هستند مثل کشیش های غریب و  عجیبی که در فرنگستان خودمان هم هست. اگر کشیش هم باشند مردم چندان احترامی به آنها نمی کنند و حتی اسم آنها را «ضعیفه» گذاشته اند که به معنی ناتوان و ناچیز است».

آیا زیباتر، دقیق تر و مشروح تر از این می شود به این کوتاهی ولی تمام و کمال وضعیت زنان ایران در آن دوران را تصویر کرد؟

جمالزاده در شرح حال خود  درباره «یکی بود یکی نبود» می نویسد: «انتشار یکی بود یکی نبود در تهران موجب غوغا گردید و کتاب را سوزاندند و مرا تکفیر کردند». ادبیات به راستی آینه روح جامعه است لیکن یک جامعه نا آگاه با رهبرانی دغل و نا آگاه تر دوست ندارد خود را در این آینه تماشا کند. کتاب سوزان و تکفیر روشنگران حاصل این همدستی رهبران و جامعه است.

 

از یکی بود یکی نبود تا هدایت

جمالزاده در سال 1331 خورشیدی زیر عنوان «پس از سی و سه سال» که از گذشت انتشار «یکی بود یکی نبود» می گذشت به جوانان چنین توصیه می کند: «جوانان پیش از همه  چیز باید دارای شرایط رهبری باشند یعنی باید صاحب معرفت و دانش (علی الخصوص بینش) و تجربه و پختگی کافی بشوند و این حاصل نگردد مگر از راه درس خواندن و مطالعه و فراگرفتن چند زبان خارجی و مسافرت های دور و دراز در داخله و خارجه و نشست و برخاست و خورد و خواب و گفت و شنود و بحث و جر و مناظره و مشاجره با طبقات مختلفه مردم از هر قوم و ملتی و از هر مذهب و هر عقیده ای و هر حزب و کیشی و خصوصا آشنایی ممتد و عمیق با مردم خود ایران از شهری و روستایی و مجالست و مؤانست شبانه روزی ماه ها و سال ها و هم پیاله و هم کاسه شدن با آنها از خُرد و بزرگ و پیر وجوان. باید بدانند که مادامی که خام باشند فکرشان هم خام خواهد ماند و در این عالم کیست که بتواند به فکر خود مطمئن باشد. باید بدانند که چه بسا افکار و عقاید ما حکم این خانه هایی را دارد که کودکان از خاک و گل در ساحل دریا می سازند و هر چند آن را همپایه کاخ های بلند و استوار می دانند به اندک باد و کوچکترین موجی سرنگون می گردد. باید بدانند که فکر صحیح و متین بی خون دل به بار نمی آید و الهام و تلقینات غیبی هم هر روز و همه جا و برای هر کس دست نمی دهد... ما ایرانیان امروز مبتلای قحطی های بسیاری هستیم ولی شدیدترین و خطیرترین قحطی ما همانا قحطی فکر صحیح و متین و اندیشه درست و مستقل است و نمی توان انکار نمود که خلق و ترویج این قبیل فکر و اندیشه در اولین مرحله کار و وظیفه نویسندگان است که باید همواره سعی داشته باشند افکار و معانی درست را با الفاظ صحیح و عبارات و انشای فصیح و بلیغ در دسترس هموطنانشان بگذارند» این پند و توصیه مهم را نه جوانان آن روز و نه جوانان نسل های بعد به گوش گرفتند.

جمالزاده در همان زمان «هنر متعهد» را همه چیز نمی شمرد: «چندی است مرسوم گردیده می گویند نویسنده و شاعر و اهل قلم باید به اصطلاح فرانسوی ها «آنگاژه» باشد یعنی در هدایت و کمک و خدمت به مردم و توده وظیفه ای از وظایف اجتماعی را به عهده و ذمه خود بشناسد. این حرف درست است ولی آیا هر نویسنده و شاعری که شایسته این اسم و رسم باشد، وقتی قلم در دست می گیرد مردم را در نظر ندارد و برای خاطر مردم و خوانندگان نیست که چیزی می نویسد و شعر می گوید. آیا حوائج نوع بشر یا معنوی و فکری و یا روحی و قلبی و یا مادی و جسمانی و یا لااقل تفننی و تفریحی نیست و آیا در هر حال نویسنده و شاعر ولو بدون قصد و نیت هم باشد جواب یکی از این احتیاجات را نمی دهد و آیا می توان انکار نمود که حافظ و سعدی و مولوی خودمان و حتی عبید زاکانی و حتی شعرای قصیده سرایی که مرتکب گناه مداحی های مبالغه آمیز و زیان انگیز بوده اند خدمت بزرگی به ما و به پدران ما در گذشته نموده اند و به اولاد ما در آینده خواهند نمود؟»

و با همین دید به قصه نویسی خود ادامه داد. او در ژنو در شهریور 1334 در مقدمه مجموعه «تلخ و شیرین» خطاب به «خوانندگان عزیز» با فروتنی چنین نوشت: «شماره دیگری از این قصه ها در شرح و بیان پاره ای از اوضاع و احوال کنونی مملکت ما و مردم آنست و نمونه بسیار ناچیزی است از هزاران مصائب و بدبختی هایی که همه گفتنی و نوشتنی است و هنوز هیچ کدام از آنها چنانکه شاید و باید گفته و نوشته نشده است و فرضا هم که فصولی از آن کم و بیش مطرح  شده باشد مشتی از خروار و معدود انگشت شماری از هزار بیش نیست. آشکار است که این داستانها نیز چون به قلم کسی است که دست قضا و قدر سالیان دراز و می توان گفت عمری است که او را از وطن مألوف به دور انداخته بی عیب و نقص نیست و نویسنده نیز ابدا چنین ادعایی ندارد و از فرستادن زیره به کرمان شرمنده است ولی همین قدر برای رضای خاطر و افتخار و مباهاتش کافی خواهد بود که در این دوره تحول که بسیاری از مبادی اجتماعی و فکری مملکت ما دستخوش تغییر و انقلاب است صدای ضعیف نارسای او نیز با آواز پر جوش و خروش نویسندگان جوان و پرشور این دوره هم آهنگ باشد و از این راه دور به گوش هموطنانش برسد».

جمالزاده تازه پنجاه سالگی را پشت سر نهاده بود که در سال 1323 در کتاب «سر و ته یک کرباس» نوشت: «در این آخر عمری تنها آرزویی که دارم این است که در همان جایی که نیم قرن پیش به خشت و خاک افتاده ام همان جا نیز به خاک بروم و پس از طی دوره پر نشیب و فراز عمر، خواب واپسین را در جوار زاینده رود دلنواز سر به دامان تخت فولاد مهمان نواز نهاده دیده از هستی پر غنج و دلال و پر رنج و ملال بربندم». او نمی دانست که هنوز نه در «آخر عمر» بلکه تازه در میانه عمر طولانی خود است. وی در شرح حالش به یاد می آورد: «در تکالیف انشا معلم مان درباره من کلمه «اوریژینال» را استعمال می کرد. معنی کلمه را درست نفهمیده بودم و با مراجعه به کتاب لغت لاروس دستگیرم شد که با جنون و سادگی سر و کار دارد و  خیلی اوقاتم تلخ بود تا آنکه کم کم فهمیدم که تعریف و تمجید است نه تکذیب و تقبیح».

به راستی نیز جمالزاده «اوریژینال» بودن خود را در «یکی بود یکی نبود» به اثبات رساند. بقیه قصه های جمالزاده آمیخته ای هستند از خاطرات پراکنده و گزارش ها و یادداشت هایی که نتایج پندآمیز دارند. «یکی بود یکی نبود» آغازی بود که دیگر هرگز تکرار نشد. بدون جمالزاده اما شاید راه صادق هدایت با دشواری بیشتری گشوده می شد تا جنون و سادگی خود را کاملا «اوریژینال» در شاهکارهای متعددش به نمایش بگذارد.

جمالزاده که با طرح «دموکراسی ادبی» به یک شخصیت انقلابی در ادبیات تبدیل شد، یک قرن زندگی محافظه کارانه ای را از سر گذراند. هدایت که هم در زندگی و هم در ادبیات شوری انقلابی او را رهنمون بود، نیم قرن زندگی عاصیانه را به دست خود پایان داد.

یکی از درون انقلاب مشروطه و فریاد آزادی و تجدد شکوفا شد تا آینه حقیقت را در برابر جامعه بگیرد و دیگری در خاکسپاری غم انگیز آرمان های مشروطه، همان آینه را در برابر فرد قرار داد و خروش درونش را به روی کاغذ ریخت.

و سرانجام یکی در کنار دریاچه لمان در ژنو آرمید و دیگری در گورستان پرلاشز در پاریس آرام گرفت. جمالزاده و هدایت هر دو «اوریژینال» بودند. یکی در «یکی بود یکی نبود» و دیگری در همه آثارش تا زندگی و مرگ.

آیا چرخش قلم ادبیات از جامعه به فرد تصادفی بود؟ آیا تصادفی است که برجسته ترین و شناخته شده ترین داستان نویسان تاریخ معاصر ایران هیچ کدام در خاک وطن نیارمیدند؟ آیا تصادفی است که آنچه آنان تلاش کردند در داستان های خود از جامعه و فرد تصویر کنند و توضیح دهند همچنان به اشکال مختلف مضمون اصلی سیاست و فرهنگ ما را تشکیل می دهد؟

اگر «یکی بود یکی نبود» جمالزاده براستی «بانگ خروس سحری» بود که آغاز روز و دوران جدیدی را در همه عرصه ها نوید می داد، آثار صادق هدایت خروش خاموش جامعه ای بود که در جستجوی هویت، و در جستجوی گذشته و حال و آینده خویش، در سیاهی شب فرو می رفت تا سحرگاهی دیگر چون خروس سحری بانگ بر آورد.

ژوئن 2005

 

| © 2005 | | alefbe - journalist | | berlin | | germany |